غازی . (ص ، اِ) زن فاحشه . (از برهان ). || چرب روده ٔ پرمصالح . (برهان ). چرغند. || لقمه ٔ بزرگ
۞ . پیته ٔ درشت دبلة.(منتهی الارب ). || معرکه گیر. (از برهان ). ریسمان باز. (برهان ) (جهانگیری ). رسن باز
: بر زلف شبان غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد
۞ .
مولوی (از جهانگیری ).
سالک به سیر شو نه بصورت که عنکبوت
غازی نگردد ارچه براید به ریسمان .
مجیرالدین بیلقانی (از جهانگیری ).
چوغازی به خود در
۞ نبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای .
سعدی (ازآنندراج ).
سخره ٔ عقلم چو صوفی در کنشت
شهره ٔ شهرم چو غازی در رسن .
سعدی .
و برای آنکه از غازی به معنی غزاکننده ممیزگردد او را گدا غازی نیز گویند. (آنندراج ). و مؤلف آنندراج نوشته : «غازی ، ریسمان باز که گاهی بر اسب چوبین سوار شود». و این بیت بسحاق اطعمه را شاهد آورده است
: از شوق غازی اسب آن کس که کشته گردد
دین لوت خواران باشد شهید غازی .
و خود او در ذیل «غازی اسب » آن را قسمی از مأکولات اهل توران معنی کرده است ، و همین معنی مناسب این بیت مینماید. (رجوع به غازی اسپ شود). و گویا معنی «ریسمان باز، که گاهی بر اسب چوبین سوار شود». را از همین بیت استنباط کرده اند. (!).