غرق . [ غ َ ] (ع مص ) مأخوذ از غَرَق ، به معنی در آب فرورفتن . آب از سر گذشتن . فارسیان غرق به سکون ثانی به معنی در آب فرورفتن استعمال می کنند و در بعضی جاها قید از سر تا قدم نیز کرده اند.(از آنندراج ). مشهور و مستعمل به سکون راء است . (غیاث اللغات ). غرقه شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). مستغرق شدن . انغماس . مردن در آب
: سپاه تو ز پس و او در آب گنگ از پیش
به حرق و غرق چنین شد شمار از آتش و آب .
مسعودسعد.
آفت ملک شش چیز است : حرمان ... و خلاف روزگار و وباء و قحط و غرق و حرق و آنچه بدین ماند. (کلیله و دمنه ). || گرفتن کمی از شیر: غرق فلان من اللبن ؛ اخذ منه کثبة. (اقرب الموارد)
۞ . || به معنی اغراق مستعمل گردد، منه قوله تعالی
: «والنازعات غرقاً». (قرآن
1/79). (منتهی الارب )؛ مقصود فرشتگانند که جانها را نزع می کنند، چنانکه تیرانداز کمان را کاملاً میکشد. (تاج العروس ). || سخت کشیدن کمان . (ناظم الاطباء)
: زه و تیر بگرفت شادان به دست
چو شد غرق پیکانش بگشاد شست .
فردوسی .
|| غرق کردن کشتی . (دزی ). || نابود شدن کشتی : غرق المرکب . || فروریختن . نگون شدن . || مجازاً به معنی جذب و شیفته شدن و غور کردن در چیزی : غارق فی تأمل الامور الالهیة. || تن دردادن . || پوشیده شدن و فرورفتن : غرق فی النوم . || در گل فرورفتن . به گل فروشدن . || مجازاً به معنی پرآب و مملو از آب شدن : بکی بکاءً شدیداً حتی غرق صدره . || ریزش زمینها. || غرق الاراضی ؛ طغیان آب در زمینها. (دزی ج
2 ص
208). رجوع به غرق شود. || (اِ) از درختان دشتستان ، و همان استبرق است
۞ .(درختان جنگلی ثابتی ص
273). || (ص ) در آب فرورفته . در آب مرده . مرد آب از سر گذشته . غرقه . غریق . غارق . مغروق
: به ناوردهر جای خرگوش و سگ
ستوران بخوی غرق مانده ز تگ .
فردوسی .
همه غرق در آهن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر.
فردوسی .
غلامی سیصد در زر و سیم غرق ، همه با قباهای سقلاطون . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
282).
روز عمر است به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم به سحر می نرسد.
خاقانی .
در آب دیده می بینی که چون غرقم به دیدارت
نمی پرسی مرا کای تشنه ٔ دیدار من چونی ؟
خاقانی .
بینی ز اشک روی که چون پشت آینه
حلقه به گوش و غرق زر و گوهر آیمت .
خاقانی .
ز بی آبیم سینه سوزد درون
قدم تا سرم غرق دریای خون .
نظامی (از آنندراج ).
ز تاب آتش دوری شدم غرق عَرَق چون گل
بیار ای باد شبگیري نسیمی زآن عرق چینم .
حافظ.
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه آمده ایم .
حافظ.
از حیای لب شیرین تو ای چشمه ٔ نوش
غرق آب و عَرَق اکنون شکری نیست که نیست .
حافظ.
|| فرورفته . درهم آمیخته
: چون هریسه لحم و گندم ، غرق هم
هیچ سبقی نی در ایشان فرق هم .
مولوی .