غش . [ غ َش ش
/ غ َ ] (از ع ، اِمص ) بیهوشی ، و بدین معنی در اصل غَشْی بود که عربی است و فارسیان یا را از آن حذف کردند و با لفظ کردن استعمال کنند چنانکه گویند: فلانی غش کرد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و با بودن نیز استعمال کنند. (آنندراج ). خواب سبک . بیهوشی و مدهوشی و بی حواسی . (ناظم الاطباء)
: و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش .(تاریخ بیهقی چ فیاض ص
516). || بیهوشی و حیرت در وقت تعلق خاطر. (لطائف اللغات )
: شبی به میکده اش برقع از جمال افتاد
قرابه آب فشان جام در غش است هنوز.
نظیری (از آنندراج ).
|| (اِ) در ابیات زیر از دیوان سوزنی ظاهراً به معنی جسم و کالبد آمده است
: شد تن من همچو زر پخته به زردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش
یک دو نیابت اگر بر این بفزودی
رفته بدین جان و بردریده بد آن غش .
(سوزنی دیوان خطی متعلق به کتابخانه ٔ لغت نامه ص
66).
یک ره تو ای فریشته ٔ صور دم به دم
این دبه تا بدرد و گردد گشاده غش .
سوزنی .