اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

غمزه

نویسه گردانی: ḠMZH
غمزه . [ غ َ زَ / زِ ] (ع مص ، اِمص ) غمزة. رعنایی بود و چشم برهم زدن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). رعنایی چشم و برهم زدن چشمک باشد و پندارم تازی است . (فرهنگ اسدی چ پاول هورن ). چشم برهم زدن و رعنایی باشد به کرشمه . (فرهنگ اوبهی ). حرکت چشم و مژه برهم زدن باشد از روی ناز، و بعربی نیز همین معنی دارد.(برهان قاطع). چشم برهم زدن معشوق ، و عرب نیز این را غمزه گویند. (صحاح الفرس ). به ابرو و چشم اشارت کردن معشوق . (غیاث اللغات ). چشم برهم زدن به کرشمه . و صاحب نفایس گوید عربی است . (فرهنگ رشیدی ). اشاره کردن به چشم ، و اشاره کردن ابرو و مژگان را نیز گفته اند. (از آنندراج ). اشارات لطیف خوبان با چشم و ابرو و مژگان . ج ، غمزگان . صاحب آنندراج گوید: غمزه با لفظ زدن و کردن استعمال شود، و این کلمات و ترکیب ها از صفات آن است : شوخ ، بیباک ، بی نیاز، مست ، بدمست ، رنگین ، سرکش ، ستم انگیز، خونریز، خونخوار، جانسوز، جهانسوز، جادو، جادوفریب ، کافر، راحت گذار، اسلام دشمن ، قتال ، رهزن ، فتان ، فتنه گر، مردم شکار، صیدافکن ، زهرپرور، نشترزن ، سنان ، خنجرفکن ، خنجرگذار، ناوک انداز، پرفن ، پرگار، حاضرجواب ، مسلول ، دلجوی ، سحرآفرین ، خاراشکاف ، چابک عنان ، چالاک ، خفته ، نیمخواب ، زودآشنا. کلمات و ترکیبات زیر نیز از تشبیهات آن است : شاهباز، تیر خدنگ ، ناوک پیکان ، کیش ، نیش ، نشتر، تیغ و شمشیر :
بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره ۞
دلم بمژگان کرده ست پاره پاره .

دقیقی (از فرهنگ اسدی ).


کی دل بجای داری در پیش آن دو چشمش
گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب .

شهید.


خون ریخته می بینی گویی که چه خون است این
از غمزه بپرس آخر کاین خون بچه میریزی .

خاقانی .


ترکان کمین غمزه ٔ تو
یاسج همه بر کمان نهاده .

خاقانی .


در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای
بر جان من ز طره کمینها گشاده ای .

خاقانی .


موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی .

نظامی .


آن همه غوغای روز رستخیز
از مصاف غمزه ٔ جادوی اوست .

عطار.


نه زور بازوی سعدی که دست و پنجه ٔ شیر
سپر بیفکند از تیرغمزه ٔ مسلول .

سعدی (طیبات ).


چشمش به تیغ غمزه ٔ خونخوارخیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید.

سعدی (بدایع).


اگر غمزه ٔ لطف را بجنباند بدان را به نیکان دررساند. (گلستان سعدی ).
همه شب با خیال غمزه درگفت
مغیلان زیر پهلو چون توان خفت !

امیرخسرو.


چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم
صید تو نیست زنده مکن رنجه شست را.

امیرخسرو.


چشم گوید غمزه کردستم حرام
گوش گوید چیده ام سوءالکلام .

مولوی (مثنوی ).


ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد.

حافظ.


محتاج غمزه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است .

حافظ.


شاهد وساقی به دست افشان و مطرب پای کوب
غمزه ٔ ساقی ز چشم می پرستان برده خواب .

حافظ.


|| مژه ٔ چشم . (صحاح الفرس ) (برهان قاطع). || افشردن . (از غیاث اللغات ). فشردن . || (اصطلاح عاشقان ) کنایت از عدم التفات است . || (اصطلاح تصوف ) بمعنی فیض و جذبه ٔ باطن است که نسبت به سالک واقع شود. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || گاهی در شعربه تخفیف غَمز استعمال کنند :
ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده
ترکان غمزت را بجان دلها خریدار آمده .

خاقانی .


غمزش از غمزه تیزپیکان تر
خندش از خنده شکرافشان تر.

نظامی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
غمزه زن . [ غ َ زَ / زِ زَ ] (نف مرکب ) کرشمه نما و شوخ چشم . (ناظم الاطباء). آنکه غمزه زند. غمزه زننده . غمزه کننده . رجوع به غمزه شود : زین ...
خوش غمزه . [ خوَش ْ / خُش ْ غ َ زَ / زِ ] (ص مرکب ) باغمزه . عشوه گر. خوش ادا. خوش اطوار : خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پرعنبر ز توپیشانی اختر ز...
غمزه ٔ گل . [ غ َ زَ / زِ ی ِ گ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شکفتن گل . (انجمن آرا) (آنندراج ).
قر و غمزه . [ ق ِ رُغ َ زَ / زِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) لوندی کردن . ناز کردن . کول وکچول کردن . با آمدن و رفتن ترکیب شود.
غر و غمزه . [ غ ِ رُ غ َ زَ / زِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) جنباندن جزء یا تمام بدن از روی ناز توأم با اشاره ٔ چشم و ابرو. مرکب از: غر + غمزه . ر...
غمزه زنان . [ غ َ زَ / زِ زَ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال غمزه زدن . غمزه کنان . رجوع به غمزه شود : غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفاروی ...
غمزه بازی . [ غ َ زَ / زِ ] (حامص مرکب ) غمزه کردن . رجوع به غمزه و غمزه کردن شود : میکرد بوقت غمزه بازی بر تازی و ترک ترکتازی .نظامی .
قاسم غمزه . [ س ِ غ َ زَ ] (اِخ ) (ملا). از جمله ٔ ظرفای بخارا است . و مردی لوند و عاشق پیشه و بی قید است . از اوست این مطلع:شکست بر سر من محت...
غمزه ٔ اختر. [ غ َ زَ / زِ ی ِ اَ ت َ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از روشنایی ستاره باشد بوقت دمیدگی صبح ، و بعضی لرزش ستاره را گویند. (بر...
غمزه ٔ ستاره . [ غ َ زَ / زِ ی ِ س ِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روشنایی ستاره باشد بوقت دمیدن صبح . غمزه ٔ اختر. (از برهان قاطع). رجوع ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.