غمگین . [ غ َ ] (ص مرکب ) اندوهناک . غمناک . نژند. اندوهمند. پژمان . غمنده . کظیم . (ترجمان القرآن تهذیب عادل ). دژم . مغموم . رجوع به غم شود
: همی راند غمگین سوی طیسفون
پر از دردْ دل ، دیدگان پر ز خون .
فردوسی .
همه راه غمگین و دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب .
فردوسی .
سپنجی سرای است دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون .
فردوسی (از لغت فرس اسدی ).
قوم ما سخت غمگین ، و چیرگی بیشتر مخالفان را بود و ضعف و سستی بر لشکر ما چیره شده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
591).
گر مستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم .
ناصرخسرو.
خرم ترم آنگه بین ، کز خوی توام غمگین
کز هرچه کنم تسکین صفرای تو اولیتر.
خاقانی .
طبع غمگین چه کنم زآنچه گذشت
دل از آنچ آید شادان چه کنم .
خاقانی .
مراد من چنانست ای هنرمند
که بگشایی دل غمگینم از بند.
نظامی .
خلق را بر نالش من رحمت آمد چند بار
خود نگویی چند نالد سعدی غمگین من .
سعدی (بدایع).
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم ماند
که در بهشت نیارد خدای غمگینم .
سعدی (طیبات ).
بر بستر هجرانت بینند و نپرسندم
کای سوخته خرمن گو آخر ز چه غمگینم .
سعدی (طیبات ).
روزگاری است که سودای بتان دین منست
غم این کار نشاط دل غمگین منست .
حافظ.
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است .
حافظ.