فزع . [ ف ِ
/ ف َ زَ ] (ع مص ) ترسیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || فریاد خواستن . (منتهی الارب ). استغاثه . (از اقرب الموارد). || یاد دادن . (منتهی الارب ).اغاثه . (از اقرب الموارد). || پناه جستن .(منتهی الارب ). || بیدار شدن . (از اقرب الموارد). || (اِ) ترس و بیم . (منتهی الارب ).و آن در اصل مصدر است و به افزاع جمع بسته شود. (ازاقرب الموارد). ترس . بیم . ج ، افزاع . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). بیم . خوف . ترس . هراس . جبن . رعب . باک . پروا. (یادداشت بخط مؤلف )
: تا به دیوان وزارت بنشست از فزعش
ملکان را نه قرار است و نه خواب است و نه خور.
فرخی .
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایه ٔ شمشیر تو بر کوکنار.
فرخی .
به اقصای جهان از فزع تیغش هر روز
همی صلح سگالد دل هر جنگ سگالی .
فرخی .
ابراز فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآمیزد و لختی بستیزد.
منوچهری .
همیشه در فزع از وی سپاهیان ملوک
چنان کجا بنواحی عقاب در خرچال .
زینبی .
چون خبر رسید که سلطان از سرخس برفت رعبی و فزعی بزرگ بر این قوم افتاد. (تاریخ بیهقی ). که هم فزع خصمان آنجا زیاد گردد و هم به خوارزم نزدیکتر... (تاریخ بیهقی ).
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا.
ناصرخسرو.
از فزع راه گشته لرزان انجم
وز شعب شب شده گریزان صرصر.
مسعودسعد.
جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار.
مسعودسعد.
سیمرغ دولت از فزع دیوگوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت .
خاقانی .
مرگ اگر پشه و مور است از او در فزع است
گرچه پیل دژم و شیر وغایید همه .
خاقانی .
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع.
مولوی .
|| گریه و زاری مرادف جزع و این معنی خاص استعمال فارسی است
: فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوایید همه .
خاقانی .