کافور
نویسه گردانی:
KAFWR
کافور. (اِخ ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند 7هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است . آبش از چشمه تأمین میشود. محصولاتش غلات و شلغم ، و شغل اهالی آن زراعت و مالداری است . راههایش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
واژه های همانند
۳۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
کافور. (ع اِ) ج ، کوافیر. کوافر گیاهی است خوشبوی که گلش مانند گل اقحوان باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بوی خوش . (اقرب الموارد)...
کافور. (اِخ ) نام چشمه ای است در بهشت . (منتهی الارب ) (غیاث ) (ترجمان علامه ) (مهذب الاسماء) : ما مست شراب ناب عشقیم نه تشنه ٔ سلسبیل و کا...
کافور. (اِخ ) نام پادشاهی بوده است بیدادگر و آدمیخوار و رستم بن زال او را گرفته و به جهنم واصل کرد. (برهان ) (آنندراج ) : بپوشید کافور خفتان...
کافور. (اِخ ) دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند 83هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است سکنه ٔ آن 65 تن است . زمی...
کافور. (اِخ ) (جبال الَ ...) رشته کوههایی است در چین که بعلت وفور درخت کافور به این نام خوانده شده است . (نخبةالدهر دمشقی ص 152).
این واژه در زبان سغدی kapur و در سنسکریت: کرپوره karpura (به اندازه گوشت ماهی سرد) بوده و ریشه ی پارسی دارد و عربی نیست؛ پس می توان آن را کاپور خواند ...
گرد کافور. [ گ َ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از موی سفید است : اندوده رخش زمان بزرآب آلوده سرش به گرد کافور.ناصرخسرو.
کافورخشک . [ رِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کافور خشک شده و پرورده شده . مقابل دهن الکافور : می و عود و عنبر ز کافور خشک هم از دیبه و فرش و ...
کافور دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از ضعیف کردن غریزه ٔ جنسی : ز مغز دشمن کافور داده گردون راکه روز صلح نگردد به فتنه آبستن .نظامی .
خرده کافور. [ خ ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) کنایه از کواکب و ستارگان باشد. (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) : در شمامه خرده ٔ کافور ...