کامگار.(ص مرکب )
۞ مقابل ناکام . (مجمل اللغة). آنکه همه ٔ آرزوهای خود را به انجام میرساند. سعادتمند و نیک بخت . (ناظم الاطباء). پادشاه صاحب اقبال . (برهان ). موفق . کامیاب . نایل بمقصود. کامکار. بختیار. دلشاد. دولت یار. مقبل . مسعود
: یکی آرزو خواهم از نامدار
که باشد بر آن آرزو کامگار.
فردوسی .
ای بر همه هوای دل خویش کامگار
ای بر همه مراد دل خویش کامران .
فرخی .
شادیش باد دولت و پیروزی و ظفر
همواره بر هوای دل خویش کامگار.
فرخی .
بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
برهمه کامی تو بادی کامران و کامگار.
فرخی .
شاد بادی بر هواها کامران و کامگار
شاه باشی بر زمانه ، کامجوی و کامران .
فرخی .
نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود
نه کامگار من از ایستادن و رفتار.
ناصرخسرو.
همیشه این خاندان بزرگ ، پاینده باد و... فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار. (تاریخ بیهقی ).پاینده و کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی . (تاریخ بیهقی ). جز در خدمت برادر کامگار بر درگه دیگری نشتافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
447).
مدت عمر ار نداد کام سیاوش
دولت کاوس کامگار بماناد.
خاقانی .
شیر سیاه معرکه ، خاقان کامران
باز سفید مملکه ، بانوی کامگار.
خاقانی .
حظ تو در فیض روح ، در همه تنها روان
رای تو چون عقل کل ، بر همه جا کامگار.
خاقانی .
در کنج اعتکاف ، دلی بردبار کو
در گنج عشق ، جان کسی کامگار کو؟
عطار.
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ای خوش بر امید کامگاران زد.
حافظ.
دل در جهان مبند و بمستی سؤال کن
از فیض جام و قصه ٔ جمشید کامگار.
حافظ.
تا نخیزد کسی ز جا ناکام
دیگری کامگار ننشیند.
؟.
-
بر کسی یا چیزی کامگار بودن ؛ غلبه داشتن بر کسی . چیره بودن . تسلط داشتن . پیروز و غالب بودن . ظفرمند بودن بر او
: شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار.
فرخی .
هرگز نشوم بکام دشمن
تا بر تن خویش کامگارم .
ناصرخسرو.
که شه بر همه بد بود کامگار
چو گردد پشیمان نیاید بکار.
اسدی .
-
پادشاه کامگار ؛ پادشاه صاحب اقبال و خوشبخت و باعظمت . پادشاه کامیاب و پیروز. رجوع به خسرو کامگار شود
: زندگانی پادشاه کامگار و صاحب قران روزگار در حفظ کردگار باد. (سندبادنامه ص
299). و اگر کسی گوید بزرگا و با رفعتا که کار امارت است اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
386). به هرات پادشاهی بود کامگار و فرمانروا. (نوروزنامه ).
که شه مسعود ابراهیم مسعود
به گیتی پادشاه کامگار است .
مسعودسعد.
-
پادشه کامگار ؛ پادشاه کامگار
: بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه ٔ او
بسمع پادشه کامگار ما نرسد.
حافظ.
-
خسرو کامگار ؛ خسرو صاحب اقبال و نیک بخت . خسرو پیروز و کامیاب و با عظمت . رجوع به پادشاه کامگار شود
: چنین گفت با شاه طوس سوار
که ای پرهنر خسرو کامگار.
فردوسی .
- دولت کامگار
: ولیکن بدان دولت کامگار
نباشد بسی عمر او پایدار.
نظامی .
دولت کامگار در گیتی
بنده ٔ رای کامگار تو باد.
؟
-
سلاطین کامگار ؛
: چه سلاطین کامگار را هیچ خصلتی از آن مستکره تر نتواند بود که بر امثال این معانی اقدام نمایند. (سندبادنامه ص
74). رجوع به پادشاه کامگار شود.
-
شاه کامگار ؛
: مدت عمر شاه کامگار و خسرو نامدار در متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص
84). رجوع به پادشاه کامگار شود.
- شه کامگار
: بسوی چهارم شه کامگار
ابا پیل و کوس و تبر، ده سوار.
فردوسی .
رجوع به پادشاه کامگار شود.
-
شهریار کامگار ؛
: و اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامگار خوضی و... رود غرض از ترجمه ٔ این کتاب فایت گردد. (کلیله و دمنه ). و سبب و علت ترجمه ٔ این کتاب آن بود که باری تعالی ̍ آن پادشاه عادل بختیار و شهریار عالم کامگار انوشیروان کسری بن قباد را از شعاع عقل و نور عدل حظی وافر ارزانی داشت . (کلیله و دمنه ).
-
کامگار بودن ؛ خوشبخت و سعادتمند بودن . کامیاب بودن . نایل به مقصود بودن
: مسعود پادشاه جهان کامگار باد
بنیاد دین و دولت او پایدار باد.
مسعودسعد.
یکی آرزو دارم ای شهریار
که باشم بدان آرزو کامگار.
فردوسی .
- ملک کامگار
: گفتم ملک محمد، محمود کامگار
گفتا ملک محمد، محمود کامران .
فرخی .
ملکی بود کامگار و بزرگ
ایمنی داده میش را با گرگ .
نظامی .
-
ناکامگار ؛ نامراد.ناموفق .
-
ناکامگار کردن ؛ نامراد کردن . نومید ساختن
: بر کام و آرزو دل بیچاره ٔ مرا
ناکامگار کرد دل کامگار او.
فرخی .
و رجوع به ناکامگار شود.
|| جبار. (از مهذب الاسماء). به جبر بر کاری دارنده . (از مجمل اللغة). زورمند. دارای قدرت مطلقه . قادر مطلق
: تویی آفریننده ٔ کامگار
فروزنده ٔ جان اسفندیار.
فردوسی (از ولف ).
دگر آنکه باشد خدا کامگار
به یاری نخواهد ز کس هیچ کار.
فردوسی .
به یزدان چنین گفت کای کامگار
توانا و دارنده ٔ روزگار.
فردوسی .
به پوزش بیامد بر شهریار
که ای از جهان بر شهان کامگار.
فردوسی .
یکی آرزو خواهم از نامدار
که باشد بر آن آرزو کامگار.
فردوسی .
بنزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار.
فردوسی .
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پرآب گرم و روی پرگرد.
همی گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا بردبارا.
تو یار بی دلان و بی کسانی
همیشه چاره ٔ بیچارگانی .
(ویس و رامین ).
کس را بر اختیار خدا اختیار نیست
بر خلق دهر و دهر جز او کامگار نیست .
مسعودسعد.
وز بر آن بزمگاه نوبتی خسروی
همچو قضا کامگار، همچو قدر کامران .
خاقانی .
|| زبردست و توانا. (ناظم الاطباء). پیروز و مسلط و پیروزمند. به مجاز دلاور و شجاع
: چو دستور شد از شه نامدار
بمیدان درآمد یل کامگار.
فردوسی .
چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید همی کامگار.
فردوسی .
ندیدیم زیبنده تر زین سوار
به تیرو کمان بر چنین کامگار.
فردوسی .
امیران کامران ، دلیران کامجوی
هژبران تیزچنگ ، سواران کامگار.
فرخی .
کمال بیوفایی و غدر او را بر آن میدار که جباری است کامگار. (کلیله و دمنه ).
-
بازوی کامگار ؛ بمجاز، بازوی توانا و قوی
: ز صد دلیر یکی باشد آنکه توفیقش
حسام قاطع و بازوی کامگار دهد.
ظهیر فاریابی (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 195).