که . [ ک ُه ْ ] (اِ) مخفف کوه ، که عربان جبل گویند. (برهان ) (آنندراج ). کوه و جبل . (ناظم الاطباء)
: برکه و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو در صحرا شمال .
شهید (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز چرخ اختر از بیم دیوانه دیو
زمین با تلاتوف و که با غریو.
شهید (از یادداشت ایضاً).
رسید و ز که دیدبانش بدید
به نزدیک سالار مهتر دوید.
فردوسی .
برآمد خروشیدن کرنای
تو گفتی بجنبد همی که ز جای .
فردوسی .
کسی را که در که شبان پرورد
چو دام و دد است او چه داند خرد؟
فردوسی .
تهمتن بیامد به خرگاه دشت
چو شیری به دامان که برگذشت .
فردوسی .
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا که سیم
شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار؟
فرخی .
نوروز و جهان چون بهشت گشته
پرلاله و پرگل که و بیابان .
فرخی .
ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ .
فرخی .
پادشاهی که باشکُه باشد
خرم او چون بلند که باشد.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پس آنگاهی برون آور ز خمّم
چو کف ّ دست موسی در که طور.
منوچهری .
از زمین بر پشت پروین افکند
گر به نوک نیزه بردارد کهی .
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به زاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم .
(ویس و رامین ).
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای که خشت بگذاشتی .
اسدی .
باران به صبر پست کند گرچه
نرم است روزی آن که خارا را.
ناصرخسرو.
علم خلایق همه از علم او
چون ز که قاف یکی ارزن است .
ناصرخسرو.
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آید اَز روز جوانیش .
ناصرخسرو.
اوم رهانید ز دجال کور
حکمت را دلْش که قارن است .
ناصرخسرو.
بسا کها که بر آن کوه شاه چوگان زد
به سم ّ مرکب که پیکرش بیابان کرد.
مسعودسعد.
پیش بیمار هم نفس با مرگ
گشته ریزان ز باغ عمرش برگ
او کشیده ز هفت اعضا جان
تو همی گوی هفت که به میان
۞ .
سنائی .
در میان ار هزار که باشد
مرگ یک دم چو کاه بر پاشد.
سنائی .
امروز به که عمود زد، کوه
پس خنجر زرفشان برآورد.
خاقانی .
از دامن که تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد.
سعدی .
- که کوهان ، که کوهانی بلند و قوی چون کوه دارد
: به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم
جمازگان بیابان نورد که کوهان .
انوری (از آنندراج : کوهان ).