کین . (موصول + ضمیر
/ ص ) مخفف «که این » است ، و آن را به الف هم نویسند به این صورت : «کاین ». (برهان ). مخفف که این . (ناظم الاطباء). که این . کاین . زیرا که این . (فرهنگ فارسی معین )
: به دل گفت کین روز ما تیره گشت
سر نامداران ما خیره گشت .
فردوسی .
امروز تو را دسترس فردا نیست
واندیشه ٔ فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کین باقی عمر را بها پیدا نیست .
خیام .
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح
کین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم .
(منسوب به خیام ).
مرا رفیقی پرسید کین غریو ز چیست
جواب دادم کین گریه نیست هست زغنگ .
سوزنی .
گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش
وآن دست بیندش که بدان سان نوازن است
آن زن ز بینوایی چندان نوا زند
تا هر کسیش گوید کین بینوا زن است .
یوسف عروضی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فارسی گفتا از این چون وارهیم
هم بیا کین را به انگوری دهیم .
مولوی .
گفت با لیلی خلیفه کین تویی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی .
مولوی .
ای روح بخش بی بدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانه ست و دغل کین علت آمد وآن دوا.
مولوی .
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کین کرامت سبب حشمت و تمکین من است .
حافظ.