اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گزیدن

نویسه گردانی: GZYDN
گزیدن . [ گ َ دَ ] (مص ) (از: گز + یدن ، پسوند مصدری ) پهلوی گزیتن ۞ ، کردی گزاندن ۞ و گَزتن ۞ . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نیش زدن است خواه با آلت باشد خواه به زبان . (برهان ). نیش زدن . (غیاث ) (آنندراج ) : کربش ، هر که رابگزد دندان در زخمگاه بگذارد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). تعاض ؛ گزیدن یکدیگر را. عضاض . عَثته الحیة؛گزید او را مار. جلد الحیة؛ گزید مار. (منتهی الارب ). خدب ؛ گزیدن مار. (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). نشط؛ انشاط، گزیدن مار کسی را. (منتهی الارب ). نکز؛گزیدن مار و زدن . (تاج المصادر بیهقی ) :
مار یغنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.

شهید بلخی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 56).


زانکه زلفش کژدم است و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای .

منوچهری .


نباید که حاسدان دولت را که ... چون کژدم که کار او گزیدن است ... سخنی ... رفته باشد. (تاریخ بیهقی ).
هر آنگاهی که باشد مرد هشیار
زسوراخی دوبارش کی گزد مار.

(ویس و رامین ).


ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه ).
همچو کژدم کو گزد پای فتی
تا رسیده از وی او را آفتی .

مولوی .


|| به دندان گرفتن خواه انسان بگیرد و خواه حیوان دیگر. (برهان ). به دندان بزور گرفتن . (غیاث ). به دندان گرفتن . (آنندراج ). گاز گرفتن . ضرس ؛ گزیدن سخت . کدم ،کدمه ؛ گزیدن به دندان پیشین . لعس ؛ گزیدن به دندان . نهشه نهشاً؛ به دندان پیش گزید آن را. (منتهی الارب ) :
جهان ما سگ شوخ است مر ترا بگزد
هر آینه اگر او را نگیری ونگزی .

منوچهری .


گر سگ گزدت در آن چه گویی
سگ را بعوض توان گزیدن .

(از جامع الحکایات ).


به شرط آنکه اگر سگ شوی مرا نگزی
لعاب درنچکانی به کاسه ٔ خوردی .

سوزنی .


و آنگاه انگشت بگزید و گفت آه آه . (کلیه و دمنه ). دست خویش به دندان گزید. (مجمل التواریخ ). سگ سگ را گزد ولکن چون گرگ را ببیند هم پشت شوند. (مرزبان نامه ).
پس بدندان بی گناهان را مگز
فکر کن ازضربت نامحترز.

مولوی .


سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید.

سعدی (بوستان ).


- انگشت به دندان گزیدن ؛ متحیر شدن . تأسف خوردن :
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت ستم بین که به مرغان رسید.

نظامی .


آنجا که دو صد بتگر چابک دستند
در پیش مثال روی تو بنشستد
انگشت گزیدند و قلم بشکستند.

(از تفسیر ابوالفتوح ).


- لب به دندان گزیدن ؛ دریغ خوردن . حسرت خوردن . تأسف خوردن :
ز بیم شهنشاه و باران تیر
همی لب گزیدند هر دو دبیر.

فردوسی .


چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را بدندان گزید.

فردوسی .


فروماند رستم چو زانگونه دید
ز راه شگفتی لب اندر گزید.

فردوسی .


که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن .

ناصرخسرو.


چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین .

نظامی .


چه خوش گفت دیوانه ٔ مرغزی
حدیثی کز آن لب به دندان گزی .

سعدی (بوستان ).


- به دندان گزیدن پشت دست را ؛ دریغ خوردن . حسرت خوردن :
غمین شد چو افراسیاب آن شنید
همی پشت دستش به دندان گزید.

فردوسی .


بتندی سبک دست برده به تیغ
به دندان گزد پشت دست دریغ.

سعدی .


- سرانگشت گزیدن ؛ حسرت خوردن . دریغ خوردن :
دهقان به تعجب سرانگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار.

منوچهری .


وقت است به دندان لب مقصود گزیدن
کآن شد که به حسرت سر انگشت گزیدن .

سعدی (طیبات ).


چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.

سعدی (بوستان ).


|| مجازاًرنجیدن . (آنندراج ). آزار دادن . رنج دادن : ترشی آن [ ترشی سودای سپرز ] معده را بگزد و شهوت طعام پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و تیزی ریم مثانه را میگزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خلط تباه و بد، فم معده را خالی بیابد، او را بگزد و اندر وی اثر کند.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بریدن و قطع کردن . (برهان ) (آنندراج ). || بوسیدن :
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش .

خاقانی .


ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آنکه سیب زنخدان شاهدی نگزید.

حافظ.


|| مجازاً، عذاب دادن . کیفر رساندن : و کافران مکه را بیم کرد و گفت بر من و بر خداوند من بیرون میائید که حق تعالی شما را بگزد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). || ترسیدن . واهمه نمودن . (برهان ) (آنندراج ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
گوشه گزیدن . [ ش َ / ش ِ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) انعزال . (منتهی الارب ). اعتزال . گوشه گرفتن . گوشه گیری کردن .
خلوت گزیدن . [ خ َل ْ وَ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) عزلت گزیدن . انزواء اختیار کردن . منزوی شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
دوری گزیدن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) طمس . تغرب . طلب . (منتهی الارب ). دوری کردن . دوری نمودن . جدایی خواستن . دوری جستن . اجتناب ورزیدن . تجنب...
چاره گزیدن . [ رَ / رِ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) تدبیر کردن . اتخاذ تدبیر نمودن : ستاره شمر گفت و خسرو شنیدیکی کژ و ناخوب چاره گزید.فردوسی .
زبان گزیدن . [ زَ گ َ دَ ] (مص مرکب ) زبان را با دندان گزیدن و این مانند لب گزیدن کنایت است از پشیمانی و تأسف برکاری و یا سخنی و معمولا...
سکنی گزیدن . [ س ُ نا گ ُ دَ ] (مص مرکب ) سکنی کردن . (از فرهنگ فارسی معین ).
شادی گزیدن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) شادی اختیار کردن . شاد شدن : تهمتن چو گرز نیا را بدیددولب کرد خندان و شادی گزید.فردوسی .
عزلت گزیدن . [ ع ُ ل َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) گوشه نشینی اختیار کردن . ترک مراوده با مردمان نمودن و به عبادت پروردگار مشغول شدن . (ناظم الاطبا...
کران گزیدن .[ ک َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) کران جستن . گوشه گرفتن . دوری گزیدن از خلق . (از فرهنگ فارسی معین ) : من کنم یاری طلب هرگز مدان کز ط...
کرانه گزیدن . [ ک َ ن َ / ن ِ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) دوری جستن : ز خاقان کرانه گزیدی سزیدکه رای تو آزادگان را گزید.فردوسی .
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.