گستاخ . [ گ ُ] (ص ) پهلوی ویستاخْو
۞ ، ارمنی وسته ،
۞ پارسی باستان احتمالاً ویست هوا
۞ . (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). بی ادب و دلیر و تند باشد. (برهان ). شوخ و چالاک و بی ادب . (غیاث ). بی محابا و جسور. (آنندراج ). بی پروا. متهور. بی پرده . صریح
: پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.
فردوسی .
مباش ایچ گستاخ با این جهان
که او راز خویش از تو دارد نهان .
فردوسی .
ز کار گذشته به پوزش گرای
سوی تخت گستاخ مگذار پای .
فردوسی .
از دور تیغ خسرو چون سبزه وش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش .
خاقانی .
ای در بن کیسه سیم تو یک سرماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ .
؟ (از صحاح الفرس ).
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله ها برداشتند.
مولوی .