گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص ) گردیدن . پهلوی وشتن ،
۞ اوستا وارت
۞ ، هندی باستان وارتت
۞ . گردیدن . چرخیدن . دور زدن . بازگردیدن . تغییر کردن . تبدیل شدن . باز آمدن . شدن
۞ . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || مرادف شدن . (آنندراج ). گردیدن . شدن . صیرورت . صَیر. (تاج المصادر بیهقی ). صَیروره . (ترجمان القرآن )
: چو گشت آن پریچهر بیمار غنج
ببرید دل زین سرای سپنج .
رودکی .
عالم بهشت گشته عنبرسرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسایی .
جهانی شده فرتوت چو پاغنده سد کیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شده جماش
۞ .
بوشعیب .
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین و آب .
فردوسی .
جهان را بخوبی من آراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم .
فردوسی .
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم .
عنصری .
ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده و غارت شده و بی نوا گشته . (تاریخ بیهقی ).
دانی که چگونه گشت خواهی
اندر پدرت نگه کن ای پور.
ناصرخسرو.
یکی علامه ٔ عصر گشت و دیگری عزیز مصر. (گلستان ).
تو آتش گشتی ای حافظ ولی در یار درنگرفت
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم .
حافظ.
|| دوران پیدا کردن . چرخیدن . گرد کسی گردیدن
: همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی .
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیش باید گشتن چو برسپهر اختر.
عنصری .
امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید. (تاریخ بیهقی ).
گشتن گردون و در او روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست .
ناصرخسرو.
گشتن این چرخ بس ای هوشمند
نیک دلیل است ترا بر فناش .
ناصرخسرو.
گشتن این گنبد نیلوفری
گرنه همی خواهد گشت اسپری .
ناصرخسرو.
نخواهد جز به نامت رفت خامه
نخواهد جز به یادت گشت ساغر.
مسعودسعد.
ندیمان بنشستند و دست به شراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. (تاریخ بخارای نرشخی ).
زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان .
نظامی .
انجم و افلاک به گشتن درند
راحت و محنت به گذشتن درند.
نظامی .
همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه میکرد. (تذکرة الاولیاء عطار).
|| گردش کردن
: بدان بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند در گرد آن مرغزار.
فردوسی .
چو گیو دلاور به توران زمین
بدینسان همی گشت اندوهگین .
فردوسی .
غلامان بسیاری بگشتند و بسیار غنیمت یافتند. (تاریخ بیهقی ).
در اقصای عالم بسی گشته ام .
سعدی (بوستان ).
|| مراجعت کردن
: چون قافله از حج بگشتی علمای ایشان بنزدیک خواجه امام ابوحفص آمدندی . (تاریخ بخارای نرشخی ص
66). || تغیر. تغییر پیدا کردن . متغیر شدن . بدل شدن . مبدل شدن . دیگرگون شدن : گشتن شراب ؛ تغیر آن به سرکه . الرتو؛ بوی دهن گشتن . (از مجمل اللغة)
: دل هارون بر برامکه بگشت و جعفر را ویحیی را گران گرفت و یحیی هر روز از هارون گرانی میدید. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
همه رنج او سربسر باد گشت
همه داد و دانش به بیداد گشت .
فردوسی .
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که از خون همه روی کشور بگشت .
فردوسی .
کنون نام کندز به بیگند گشت
زمانه پر از بند و اورند گشت .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1122).
|| مطالعه کردن . (آنندراج )
: گشتیم برمسائل دانش تمام و بود
هم نارسا دلائل و هم ناتمام بحث .
عبدالرزاق فیاض (از آنندراج ).
|| جستجو کردن . تفحص
: فریدون شبستان یکایک بگشت
بر آن ماهرویان همه برگذشت .
فردوسی .
کتابخانه ٔ عالم ورق ورق گشتم
خط تو دیدم و گفتم که مدعا اینجاست .
میرزا امان اﷲ امانی (از آنندراج ).
|| جنگ کردن . مبارزه نمودن . کشتی گرفتن . زد و خورد کردن
: پس مردی از لشکر هانی خود را بیرون افکند پیش هامرز و نام او مزیدبن حارث البکری مردی مردانه و دلیر، اندر جنگ با یکدیگر بگشتند. پس مزید هامرز را شمشیری بزد بر کتف راستش . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
فغان کرد [ پیران ] از آن پس که ای شیرمرد
جهانگیر و شیراوژن اندر نبرد
بیا تا بگردیم هر دوچو شیر
بدان تا که پشت که آرد به زیر.
فردوسی .
همی گشت با هر دو یل پیلسم
به میدان بکردار شیر دژم .
فردوسی .
فور اسکندر را به مبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند. (تاریخ بیهقی ). || رسیدن . منتقل شدن
: همان روز جمازه ای برسید از شیروی و بادان را فرمود که بیعت از ما اهل یمن بستان که پادشاهی فلان روز به ما [ یعنی بشیرویه ] گشت . (مجمل التواریخ و القصص ). || گزیدن
: و گشتن رتیلا را سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه ). و با شراب کهنه بر جای مارگشته نهند، دردش بنشاند. (الابنیه عن حقایق الادویه ). || گشتن شمس و خورشید زائل شدن آن . به جانب مغرب رفتن
: ز بالا چو خورشید گیتی فروز
بگشتی سپهبد [ گودرز ] گه نیمروز
می و رود و مجلس بیاراستی
فرستاده را پیش خود خواستی .
فردوسی .
-
آشکار گشتن ؛ ظاهر شدن
: تجربتش کرد چنین چند بار
قاعده ٔ مرد نگشت آشکار.
نظامی .
-
از جا گشتن ؛ انتقال یافتن به زمین
: طلایه پراکنده بر کوه و دشت
ببد تا سپاه شب از جا بگشت .
اسدی .
-
بازگشتن ؛ مراجعت کردن
: سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی .
کسی کو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتن سزد.
فردوسی .
از کار خیر عزم تو هرگز نگشت باز
هرگز ز راه بازنگشته ست هیچ تیر.
منوچهری .
یک روز به خدمت آمد چون باز خواست گشت امیر وی را بنشاند. (تاریخ بیهقی ). بنده را فرمان بود برفتن ... و برفت و زشتی دارد بازگشتن . (تاریخ بیهقی ). بازگفتی با وی و جواب یافت که چون زشت باشد بازگشتن . (تاریخ بیهقی ). و اصحاب اطراف که از درگاه او بازگشتند هر یک به استوار گردانیدن ولایت خویش مشغول شدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
107).
هنگام بازگشت همه ره ز برکتست
شب بدروار بدرقه ٔ کاروان شده .
خاقانی (دیوان چ تهران ص 416).
شبانگه کآن شکرلب بازمیگشت
همای عشق بی پرواز میگشت .
نظامی .
حاجی ما چون ز سفر گشت باز
کرد بر آن هندوی خود ترکتاز.
نظامی .
-
برگشتن و بگشتن ؛ رو تافتن . (آنندراج )
: چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت .
فردوسی .
خربزه پیش او نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری .
احمدبن عبداﷲ الخجستانی با من بود و از من بگشت . (تاریخ سیستان ). و بعد از این چون بهرام چوبین به نهروان رسید و سپاه از خسرو برگشت . (مجمل التواریخ والقصص ).
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت .
سعدی (ترجیعات ).
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای در خاطرم بگماشتی .
سعدی (طیبات ).
- || درغلطیدن
: همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمیگشت .
سعدی (بدایع).
-
بیچاره گشتن ؛ بیچاره شدن . درمانده گردیدن
: چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
دقیقی .
-
پاره گشتن ؛ پاره شدن
: حاتم طائی که بیابان نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی و جامه بر او پاره گشتی . (گلستان سعدی ).
-
پرنیان گشتن ؛ سبز شدن . حریر یا بمانند حریر شدن از سبزه و گل
: آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی .
رودکی .
-
پیرامن کسی یا چیزی یا جایی گشتن ؛ دور وی گردیدن
: دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت .
سعدی (بدایع چ فروغی ص 72).
-
درگشتن ؛ درغلطیدن
: چون کدبانو فاطمه این سخن بشنید، حالتی در وی پیدا شد و بیهوش گشت و از بام درگشت . (اسرار التوحید ص
64).
-
ستوه گشتن ؛ عاجز شدن . عاجز گشتن
: در کارها بتا، ستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی .
بوشعیب .
-
سیر گشتن ؛ سیر شدن . اشباع گردیدن
: زمین شد ز خون سواران سیاه
نگشتند سیر اندر آوردگاه .
فردوسی .
-
فرتوت گشتن ؛ پیر شدن
: پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان .
رودکی .
-
ممکن گشتن ؛ امکان یافتن
: بقوت آن از دست حیرت خلاصی ممکن گشتی . (کلیله و دمنه ).
-
واقف گشتن ؛
: لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی . (کلیله و دمنه ).