گلو. [ گ ِ
/گ ُ ] (اِ) کنایه از خوردن و شهوت طعام
: مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو
به صورت بشری ور به سیرت مگسی .
ناصرخسرو.
ایر و گلو، ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هرکه از این هر دو برست اوست اخی اوست کلو.
مولوی .
کآن گدایی که بجد می کرد او
بهر یزدان بود نی بهر گلو.
مولوی .
ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد علو.
مولوی .
چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست .
مولوی .
ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو مأخوذ شست .
مولوی .