گوهر.[ گ َ
/ گُو هََ ] (اِ) مروارید است که به عربی لؤلؤ خوانند و مطلق جواهر را نیز گفته اند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (بهار عجم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری ) (فرهنگ شعوری ). سنگ قیمتی مثل الماس و لعل و مروارید و امثال آنها. (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). هر سنگ که از آن چیزی برآید که سود دارد. (تاج العروس ذیل کلمه ٔ جوهر). هر سنگ که از آن منفعتی برآید همچو الماس و یاقوت و لعل و امثال آن . معرب آن جوهر است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). توسعاً هر حجر نفیس . سنگ قیمتی و گرانبها. حجر کریم
: چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن .
رودکی .
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی .
و از وی [ هندوستان ] گوهرهای گوناگون خیزد، چون مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و در. (حدود العالم ). و اندر وی [ خراسان ] معدنهای زر است و سیم و گوهرهایی که از کوه خیزد. (حدود العالم ).
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر.
لبیبی .
به چه کار آید و چه نرخ آرد
صدفی کاندروش گوهر نیست .
عنصری .
وی عقدی گوهر که گفتند هزار دینار قیمت آن بود از آستین بیرون گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
380). عقدی گوهر قیمت پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
381). و سوم قسمت [ از حوادث ] که در زیرزمین باشد چون گوهرها و زاجها. (رساله ٔ کائنات ابوحاتم ص
2).
درش دشت محشر تنش کان گوهر
دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر.
ناصرخسرو.
دریای سخنها سخن خوب خدایست
پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا.
ناصرخسرو.
جواب داد که من فقه خوانده ام دانم
ز فقه واجب ناید زکوة بر گوهر.
مسعودسعد.
شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت [ است ] و شاه گوهرهای گدازنده زر. (نوروزنامه ). و ایزد تعالی منفعت همه گوهرها با آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایعرا به کار است . (نوروزنامه ص
84).
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی گوهر به کان اندر پدید آید مگر.
امیرمعزی .
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم .
خاقانی .
گوهرکان فریدون شهید
برفراز تاج دارا دیده ام .
خاقانی .
حرمت از درگاه او خواهم گرفت
گوهر اصلی ز کان خواهم گزید.
خاقانی .
نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما
چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید.
خاقانی .
گوهر چو روشن است که گوید حدیث سنگ
عنبر چو عاطرست که گردد به گرد کف .
اخسیکتی .
چو در محفل سخن راند هر آن کس مستمع باشد
صدف کردار مغز او شوددر استخوان گوهر.
رضی نیشابوری .
مرصعبه زر و گوهر و محلی به لاَّلی و جوهر. (سندبادنامه ص
313).
سنبل او سنبله ٔ روزتاب
گوهر او لعل گر آفتاب .
نظامی .
چو از شوق گهر رفتم در این وادی و گم گشتم
هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فروماندم .
عطار.
گوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر بر فلک رود همچنان خسیس . (گلستان ).
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بپرسیدش از گوهر و زاد بوم .
سعدی .
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا زنده به بوی وصل جانی جانی .
باباافضل .
زمان خوشدلی دریاب دریاب
که دائم در صدف گوهر نباشد.
حافظ.
گوهر از بحر کی برون آرد
ترک سر تا نمی کند غواص .
حافظ.
هرچه بیابی به از آن می طلب
گوهر و لعل از دل کان می طلب .
جامی .
گوهر شوخ گریبان صدف پاره کند
چرخ اگر تربیت ما نکند معذور است .
صائب (از بهار عجم ).
گوهر به کان خویش بود ارزان
وانگه گران که برشکنی کان را.
قاآنی .
-
امثال :
گوهر به دریا بردن : وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی میکند گوهر به دریا میبرد.
سعدی .
رجوع به زیره به کرمان بردن شود.
گوهر به عمان بردن ؛ تعبیری مثلی است نظیر زیره به کرمان بردن .
گوهر را هزاران دشمن است
: گرچه شویم آگه است و پرفن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است .
مولوی .
گاه کلمه ٔ گوهر قبل ازکلمه ای یا کلماتی درآید و ترکیبات با معانی خاص سازد بدین سان :
-
گوهرآرای . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهرآگنده ؛ آگنده به گوهر. گوهرنشانده . مرصع. مزین به جواهر
: همه پیکرش گوهرآگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
فردوسی .
-
گوهرآگین . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهرآمای . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهرآمود . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهرآموده . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهرآور .رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهرآویز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهر اشک ؛ دانه های اشک . دانه های سرشک
: عاریت خواستمی گوهر اشک
ز ابر دست گهرافشان اسد.
خاقانی .
-
گوهر اصلی ؛ گوهر اصیل . گوهر ناب .
-
گوهرافروز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهرافشان . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهر افشاندن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهرافشانی . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهرانداز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهربار . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهر باریدن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهر به تیشه شکستن ؛ تراش دادن أحجار کریمه به تیشه .
-
گوهر به رشته کردن ؛پارسی ترصیع بود. (از ترجمان البلاغة چ احمد آتش بخش عکسی ورق
236ب ).
-
گوهر به رشته کشیدن ؛ جواهر را در رشته در آوردن . لؤلؤ و مرجان را در رشته کشیدن .
- || کنایه از فصاحت و بلاغت باشد
: صراف سخن به لفظ چون زر
در رشته چنین کشید گوهر.
نظامی .
-
گوهربین . رجوع به این ترکیب در ردیف خودشود.
- || خرد و به قطعات کردن گوهر به ضرب تیشه .
-
گوهرپاش . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
-
گوهرپرست . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرپسند . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرتاب . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرتاو . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر تر ؛ کنایه از اشک چشم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). کنایه از اشک خونی عاشقان . (مجموعه ٔ مترادفات ). کنایه از اشک باشد. (انجمن آرا).
- || کنایه ازسخن با آب و تاب باشد. (بهار عجم ) (مجموعه ٔ مترادفات ) (آنندراج ).
- || کنایه از زبان فصیح . (مجموعه ٔ مترادفات ).
-
گوهرتراش . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر تف دار ؛ گوهری که داغ سفید داشته باشد. (بهارعجم )
: تمام رس نبود باده ای که کف دارد
که عیب دار بود گوهری که تف دارد.
صائب (از بهار عجم ).
-
گوهرچین . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرخانه . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرخانه ٔ اصلی ؛ کنایه از جوار و قرب حق سبحانه و تعالی است . (برهان قاطع).
-
گوهر خانه خیز ؛ کنایه از حضرت رسالت پناه محمدی (ص ). (برهان قاطع) (انجمن آرا) (مجموعه ٔ مترادفات ) (آنندراج ).
-
گوهرخای . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرخر . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرخری . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهردار ؛ دارای گوهر. دارای جواهر.
- || اصیل . نژاده . با اصالت .
-
گوهر در رشته کشیدن ؛ عقد جواهر ترتیب دادن . هار ساختن یا کردن .
-
گوهر روشن ؛ گوهر درخشان . درخشنده گوهر.
- || کنایه از طینت و فطرت پاک باشد.
-
گوهرریز . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرزای . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر سرخ ؛ یاقوت
: دین من خسرویست همچو میم
گوهر سرخ چون دهم به جمست .
خسروی .
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
ز خستوانه چه مایه به است شوشتری .
معروفی .
-
گوهر سفتن . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر سفته ؛ گوهر سوراخ شده ، که در آن سوراخ پدید آورده باشند، مقابل ناسفته .
- || کنایه از سخن مبتذل و مشهور. (بهار عجم )
: در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنی های ناگفته ماند.
نظامی (از بهارعجم ).
-
گوهرسنج . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر سنجیده : گوهر سخته .
- || کنایه از سخن موزون و درست باشد که با اصول بلاغت مطابقت نماید.
-
گوهر سیراب ؛ لؤلؤ و مروارید رسیده .
-
گوهر شاهوار ؛ گوهری که لایق شاه باشد
: ز زرین و سیمین گوهرنگار
ز دینار و از گوهر شاهوار.
فردوسی .
صلیبی فرستاد گوهرنگار
یکی تخت پر گوهر شاهوار.
فردوسی .
سر ماه با افسر زرنگار
سر شاه با گوهر شاهوار.
فردوسی .
-
گوهر شب تاب ؛ گویند نوعی از لعل که شبها مثل چراغ می تابد و لهذا گوهر شب چراغ هم خوانند. (آنندراج ) (بهار عجم )
: مینماید گوهرشب تاب در شب خویش را
از خط مشکین فروغ آن لب میگون فزود.
صائب (از بهار عجم ).
-
گوهر شب چراغ . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر شکستن . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرشمار . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرشناس . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرشناسی . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر عقد فلک . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر غلطان ؛ دُر و مروارید باشد.
- || کنایه از اشک چشم و سرشک نیز باشد.
-
گوهرفروش . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرفشان . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر فشاندن . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرفشانی . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرفکند ؛ مخفف گوهرفکنده . مرصع به گوهر
: زده تخت زرین گوهرفکند
شرفهاش چون قدر شاهان بلند.
فردوسی .
-
گوهر کمر ؛ کمرهای گوهردار. کمرهای مرصع
: زبس گوهر کمرهای شب افروز
در گستاخ بینی بسته در روز.
نظامی .
-
گوهرکندن . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرگر . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرگرای . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرگستر . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر گسستن . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرگشای . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرگون . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر گندنا . رجوع به گندناگوهر شود.
-
گوهر مژگان ؛ کنایه از اشک باشد. (مجموعه ٔ مترادفات ).
-
گوهر مقصود ؛ گوهر مراد. گوهری که مطلوب و منظور ما بوده است
: ما عبث در سینه ٔ دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است .
صائب .
-
گوهر مُلک ؛ کنایه از پادشاه زاده . (برهان قاطع) (انجمن آرا). آن راکله گوشه ٔ ملک نیز گویند. (انجمن آرا).
- || پادشاه را نیز گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
-
گوهر نابسود ؛ گوهر ناسفته . در ناسفته .
-
گوهرنثار ؛ نثارکننده ٔ گوهر. رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرنژاد؛ اصیل و نجیب و گوهری باشد. رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرنشان ؛ مرصع. رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرنگار ؛ رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر نظم ؛ نظمی چون گوهر عالی و دارای فصاحت و بلاغت
: گو
۞ یابد از تو تربیتی کان خاطرش
خندد ز قدر گوهر نظمش بر آفتاب .
خاقانی .
-
گوهرنمای . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرنهاد . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر نهنگ آویز ؛ گوهری که به گردن نهنگ آویخته شده و در بردن و برگرفتن آن بیم جان در میان باشد
: گفت از این گوهر نهنگ آویز
چه گریزم که نیست جای گریز.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 222 و حاشیه ).
-
گوهر نیم سفت ؛ عبارت از گوهری است که سوراخ آن پر باریک بودو هنوز گشاده نکرده باشند که در او رشته استوار یا تار توان کشید چنانچه در مرواریدهای نو و استعمال شده این حالت یافته می شود و تواند بود که عبارت از گوهری بوده که سوراخ آن را گذار نکرده باشند تا کسی ظن نبرد که این را استعمال کرده اند. (بهار عجم ).
- || کنایه از کلام سربسته باشد، یعنی چنان گویند که همه کس نفهمد. (برهان قاطع).
کنایه از کلام سربسته باشد و مغلق . (بهار عجم ).
- || کنایه از کلامی است که تمام قواعد و قوانین و صنایع وبدایع سخن در آن صرف نشده باشد. (برهان قاطع).
- || در بیت ذیل کنایه از اسکندرنامه ٔ بری است (زیرا اسکندرنامه ٔ بحری بعد از اتمام بری گفته شده است ). (از بهار عجم )
: تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینه ها دارد اندر نهفت .
نظامی .
-
گوهر یکتا ؛ گوهر یک دانه . دُرّ فارد. دُرّ یتیم . درّةالیتیمه . (دمشقی ).
-
گوهر یک دانه ؛ گوهر بی نظیر. گوهر منحصر به فرد.
- || کنایه از شخص گرانمایه و بی نظیر
: گر تو به حسن افسانه ای یا گوهر یکدانه ای
از ما چرا بیگانه ای ما نیز هم بد نیستیم .
سعدی .
عیب تست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما
هریک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم .
سعدی .
|| فلز. معدنیات . (یادداشت مؤلف )
: بسی نفط و روغن برآویختند
همی بر سر گوهران ریختند.
فردوسی .
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده .
فردوسی .
تکمید؛ آن را گویند که چیزی سازند از مس یا گوهری دیگر و دارویی که گرم کرده ، اندر وی کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اما آنچه از بخار و دود اندر زمین بماند، اصل بود مر بوشن گوهرهای معدنی را. (دانشنامه ٔ علائی ، قسم طبیعیات ص
73 چ تهران ). نخستین گوهری که از کان برآوردند آهن بود. (نوروزنامه ص
84). اسحاق یهودی را بفرستادم ، در صمیم تابستان بود و وقت کار، و گوهر بسیار می گداختند در مدت هفتاد روز دوازده هزار من سرب از آن خمس بدین دعاگو رسید.(چهارمقاله ٔ عروضی سمرقندی چ دانشگاه ص
108).
-
گوهر کان ؛ فلز. معدنیات . گوهر استخراج شده از کان .
-
امثال :
گوهر کانی را به آتش آزمایند و گوهر آدمی را به می . (امثال و حکم دهخدا).
-
کان به گوهر رسیدن ؛ معدن به گوهر رسیدن باشد.
- || به مراد رسیدن . به سرمنزل مقصود پیوستن
: به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر.
لبیبی .
-
گوهرکده . رجوع به این کلمه شود.
|| جوهر تیغ و شمشیر و آهن و فولاد. (بهار عجم ) (غیاث اللغات ). پَرَند و فَرَند یا فِرَند
: خنجر او ز بس جگر بشکافت
گوهر او گرفت رنگ جگر.
فرخی .
ز آن عیدزای گوهر شمشیر آبدار
شد آب بحر و آب شد از شرم گوهرش .
خاقانی .
چهارم [ شمشیر یمانی ] آنکه ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و در ازای او سه بدست و چهار انگشت بودو چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی به سیاهی زند آن را بوستانی خوانند. (نوروزنامه ص
86). دیگر آنکه نشانه های جو ژرف باشد گوهر او [ شمشیر ] گرد نماید چون مروارید آن را لؤلؤ خوانند و سه دیگر چنانکه جوی چهارسوی بود و گوهر آن زمان نماید که کژ داری . (نوروزنامه ص
86). و یکی گوهر است که ارسططالیس ساخته است مرتیغها را از بهر اسکندر... [ و ] چنین فرموده است که یک جزو مغنیسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزوزنگار آنگه هر سه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزدآنگه یک من نرم آهن بیاورد و پیوسته اندر کند. (نوروزنامه ص
86).
بر فضل تیغ پاکی گوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکی گوهر بود اثر.
قاآنی .
-
گوهر آبگینه ؛ جوهر آن .
-
گوهر تیغ ؛ اثر سیف . (دستوراللغه ).
-
گوهر سیماب ؛ جوهر و نهاد آن
: بر دست هجر تو که بریزاد گوهرش
لرزنده تر ز گوهر سیماب بوده ام .
رضی نیشابوری .
|| مینای دندان یا لعاب روی دندان . درون دندان . خود دندان
: و گاه باشد که عفونت به گوهر دندانها باز دهد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آن را که عفونت به گوهر دندانها باز دهد. دندان را بتراشند و برندند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || اصل . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (صحاح الفرس ). اصل و حقیقت . (انجمن آرا) (مؤید الفضلا) (آنندراج ) اصل . (المعرب جوالیقی ). اصل و اساس . سرشت . نهاد. طینت . جبلت . طبیعت . فطرت
: هردو یک گوهرند لیک به طبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت .
رودکی .
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهد مر ورا.
ابوشکور بلخی .
بد ز بدگوهران پدید آید
هر کسی آن کند کزو شاید.
عنصری .
هر کجا گوهری بد است بدیست
بدگهر نیک چون تواند زیست .
عنصری .
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایره ٔ
۞ عود.
منوچهری .
هم گوهر تن داری ، هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
منوچهری .
جهان را گوهر آمد زشتکاری
چرا زو مهربانی چشم داری .
(ویس و رامین ).
تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد به گوهر تباهی پذیر.
اسدی .
کند هرکس آن کاید از گوهرش
که هر شاخ چون تخمش آید برش .
اسدی .
چنان دان که جان برترین گوهر است
نه زین گیتی از گیتی دیگر است .
اسدی .
هرکسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
174).
چون گوهر خویش را ندانستی
مر خالق خویش را کجا دانی .
ناصرخسرو.
چه گوئی کاین علوی گوهرپاک
بدین زندان و این بند از چه افتاد.
ناصرخسرو.
هرکه پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندر او است از نیک و بد از او بترابد و گوهر خویش پدید کند. (نوروزنامه ). هرکه نفسی شریف و گوهری بلند دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع میرساند. (کلیله و دمنه ).
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری .
سوزنی .
امید وفا دارم هیهات که امروز
در گوهر آدم بود این گوهر نایاب .
خاقانی .
باز در افکار و احوال خود فرو رفتم چنانکه کسی در زر نگاه کند تا گوهر آن ببیند. (کتاب المعارف بهأولد).
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سر وبی پا بدیم آن سر همه .
مولوی .
بنی آدم اعضای یکدیگرند
۞ که در آفرینش ز یک گوهرند.
سعدی .
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست .
حافظ.
-
گوهر آدم ؛ به معنی ذات و اصل آدم باشد.
- || فرزند آدم .
- || خاک و عربان تراب خوانند. (برهان قاطع) (بهار عجم ) (آنندراج ).
-
گوهر آسمان ؛ کنایه از اصل و جرم آسمان است . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (بهار عجم ) (آنندراج ).
- || کنایه از ستاره . (انجمن آرا). رجوع به ذیل همین کلمه شود.
-
گوهر پاک ؛ اصیل . نجیب .نهاد پاک
: گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود.
حافظ.
-
گوهر تن ؛ نهاد شخص
: کرا گوهر تن بود با نژاد
نگوید سخن با کسی جز به داد.
فردوسی .
هم گوهر تن داری هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
منوچهری .
خوی هرکس از گوهر تن بود
ز گل بوی و از خار خستن بود.
اسدی .
اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی به تن خود گوهر باشد که گوهر تن از گوهر اصل بهتر. (قابوسنامه ص
19).
-
گوهر جان ؛ نفس ناطقه . اصل و حقیقت جان
: گوهر جان چون ورای فصلهاست
خوی او این نیست خوی کبریاست .
مولوی .
گشته دلم بحر گهرریز تو
گوهر جانم کمرآویز تو.
نظامی .
به خوی خوش آموده به گوهرم
بدین زیستم هم بدین بگذرم .
نظامی (شرفنامه ص 41).
-
گوهر دل ؛ حقیقت دل . میان قلب
: عشق بهین گوهری است گوهردل کان او
دل عجمی صورتی است ، عشق زبان دان او.
خاقانی .
-
گوهر دیده ؛ بینایی . ذات و اصل چشم
: گوهر دیده کجا فرسوده ای
پنج حس را در کجا پالوده ای .
مولوی .
- || کنایه از اشک دیده باشد. رجوع به ذیل همین ماده شود.
-
گوهر کش ؛ به معنی گوهر دل باشد چه ، کش به معنی دل باشد. (از برهان قاطع). حقیقت دل . رجوع به گوهر کش شود.
-
گوهرکشان . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهرکشی . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر کشیدن . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر کشیده . رجوع به این کلمه شود.
-
گوهر مریخ ؛ صفت ، کنایه از انگشت و زغال و آن را گوهر صفت مریخ هم میگویند. (برهان قاطع).
-
گوهر مطهر ؛ پاک و پاکیزه و سره و پاک اصل و نیکو را گویند. (برهان قاطع). اصل . اصل سره . نفس سره . (مؤید الفضلا) (آنندراج ).
-
گوهر معانی ؛ نزد صوفیه صفات و اسماء الهیه است .
- گوهر معنی
: ای صورتت ز گوهر معنی خزینه ای
ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه ای .
سعدی .
- گوهر معقول
: گوهر معقول رامحسوس کرد
پیر بینا بهر کم عقلی مرد.
مولوی .
-
گوهر نسب ؛ اصالت . شریف و نسیب بودن .
|| ذات . چه هرگاه گوهری گویند مراد از آن ذاتی باشد. (برهان قاطع). ذات شی ٔ. (بهار عجم ) (غیاث اللغات ). آنچه قائم بذات خود باشد ضد عرض . (منتهی الارب ). به اصطلاح حکما، چیز قائم بذات مقابل عرض .(فرهنگ نظام ). مایقابل العرض و هو الموجود القائم بنفسه . (اقرب الموارد) (تاج العروس )
: هرچه اندر جهان همه هنر است
عرض است و کفایتش گوهر.
عنصری .
ایا شهریاری که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند گوهر.
ازرقی (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم ).
-
ناگوهر ؛ به معنی عرض باشد که مقابل جواهر است . (برهان قاطع).
|| نفس . نفس ناطقه
: اگر پیش از تن ها نفسها بودندی ، یا بسیار بودندی ، یا یکی . و اگر یکی بودی و آنگاه بسیار شدی همان یکی و پاره پاره شدی ، بهره پذیر بودی ، و جسم بودی ، و گفتم که این گوهر بهره پذیر نیست . (دانشنامه ٔ علائی چ تهران ص
122). || ماده ٔ اصلی بیرون کشیده شده از دوا و غیر آن که در تکلم جوهر است . (فرهنگ نظام ). عصاره و ماده ٔ اصلی بیرون کشیده شده از چیزی و بیشتر در داروها به کارست و لفظ جوهر را بیشتر در این مورد به کار برند و داروها را نیز از این جهت جوهریات گویند. || داخل . درون
: و اگر بسیار باشد [ نزله ] و سوخته ، مالیخولیا آرد و اگر به گوهر دماغ یا به غشاءدماغ اندر باشد... سبات و مانیا و اگر اندر رگهای دماغ باشد دوار و سر درد آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || سر نهانی و صفات پوشیده که ظاهر شود. (برهان قاطع). صفات نهانی . (غیاث اللغات ). باطن . || عقل و فرهنگ . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). || جماد. جمادات . مقابل نباتات و حیوانات
: از گوهر و از نبات و حیوان
بر خاک ببین سه خط مسطر.
ناصرخسرو.
نبات و عالم و حیوان و گوهر
سراسر آدمی را شد مسخر.
ناصرخسرو.
|| چهار عنصر را گویند که کره ٔ خاک و آب و هوا و آتش است . (برهان قاطع).اصل عناصر اربعه و آن را چهار گوهر نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (شعوری ج
2 ص
303). هر یک از چهار عنصر قدیم را گوهر میگفتند. (فرهنگ نظام )
: کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بدو برگمار.
بوشکور بلخی .
و زو مایه ٔ گوهر آمد چهار
برآورده بی رنج و بی روزگار.
فردوسی .
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند.
فردوسی .
چو این چار گوهر بجای آورد
به مردی جهان زیر پای آورد.
فردوسی .
مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چهار گوهر بنیز.
اسدی .
این چرخ بلند را همی بین
بر خاک و هوا و آب و آذر
یک گوهر تر نام او بحر
یک گوهر خشک نام او بر.
ناصرخسرو.
ز آب روشن و از خاک تیره و آتش و باد
چهار گوهر و هر چار ضد یکدیگر.
ناصرخسرو.
چونانکه از این چهار گوهر
کین نظم از آن گرفت عالم .
ناصرخسرو.
به خلق خوب تو هرکس که نسبتی دارد
ز خلق درگذرد چون ز گوهران آتش .
سیدحسن غزنوی .
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد
شش روز و پنج وقت و چهار اصل گوهرش .
خاقانی .
چهار گوهر و هفت اختر و دوازده برج
هر آنچه بینی من صدهزارچندانم .
مولوی .
|| طبع. مزاج
: کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد.
حافظ.
|| عوض و بدل و به این معنی غریب است . (برهان قاطع). || صفه ٔ پوشیده . (مؤید الفضلا). || سر. رأس . (مؤید الفضلا). || چیزی گزیده . (مؤید الفضلا). || کنایه از دانه ٔ نخود. (مؤید الفضلا). کلیه ٔ معانی مخصوص به این فرهنگ است و جای دیگر دیده نشد. || تخمه و نژاد. خاندان . سلسله .خانواده . دوده . دودمان . نسل . تبار. نسب . اصل
: نه بهرام گوهرْت و نه اورمزد
فرزدی و جاوید نبود فرزد.
ابوشکور بلخی .
که خاتون چین دخت فغفور بود
به گوهر ز کردار بد دور بود.
فردوسی .
نه بیگانه از تخت و افسر بدند
سزای بزرگی به گوهر بدند.
فردوسی .
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهرهمانا که خود دانیم .
فردوسی .
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
که فرهنگ آرایش جان بود
ز گوهر سخن گفتن آسان بود.
فردوسی .
جهان چون تو هرگز نیاورده شاهی
به جود و به علم و به فضل و به گوهر.
فرخی (از انجمن آرا).
اگر چه گوهرش از گوهر شریف ویست
چنین شریف نبود اندر این شریف گهر.
فرخی .
نکونامی گرفته لیکن از فضل
بزرگی یافته لیکن ز گوهر.
فرخی .
در فضل گوهرش نتوان یافتن کنون
مدح هزارساله به گفتار پهلوی .
فرخی .
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایره ٔ عود.
منوچهری .
مگر شاهی در این گوهر بماند
نژاد ما در این کشوربماند.
(ویس و رامین ).
اگر آلوده شد گوهر به یک ننگ
نشوید آب صد دریا از اورنگ .
(ویس و رامین ).
تو ازگوهر همی مانی به استر
چو پرسند از تو فخر آری به مادر.
(ویس و رامین ).
ملکان ترک وروم و عجم همه از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند. و همه فرزندان آفریدون اند. (نوروزنامه ).
از قدر چو عیوقی وز عدل چو فاروقی
وز گوهر سلجوقی پاکیزه ترین گوهر.
امیرمعزی .
ای خرپرست خرنسب خرسر این نگر
تا از چه گوهری تو و من از چه گوهرم
تو از نژاد و تخمه ٔ سگبان قیصری
من از نژاد سلمان یار پیمبرم .
سوزنی .
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمه ٔ جمشیدی و نز گوهر مهراج .
سوزنی .
ای به گوهر تا به آدم پادشاه
در پناه اعتقادت ملک شاه .
انوری .
امید وفا دارم هیهات که امروز
در گوهر آدم بود این گوهر نایاب .
خاقانی .
کو صدر افاضل شرف گوهر آدم
کو کافی دین واسطه ٔ گوهر انساب .
خاقانی .
آهوکا سگ توام می خور و گرگ مست شو
خواب پلنگ نِه ْ ز سر گرچه پلنگ گوهری .
خاقانی .
هر که خویشان را عزیز دارد اعزاز گوهر خویش کرده باشد. (مرزبان نامه ).
-
گوهر به سر آمدن ؛ منقرض شدن تخمه و به پایان رسیدن اصل
: پدر بر پدر تاپسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید به سر.
فردوسی .
-
گوهردار ؛ با اصالت . اصیل . نژاده . شریف . حسیب و نسیب .
-
گوهر مطلا ؛ نفس پاک . اصیل . نیکونژاد. شریف .
و نیز گاه کلمه ٔ گوهر پس از کلمه یا کلمات دیگر به صورت صفت مرکب آید و ترکیباتی با معانی خاص سازد بدینسان :
-
با گوهر ؛ اصیل گوهر
: ببخشیداگر شان بسی بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه .
فردوسی .
-
بدگوهر ؛ بداصل و بدذات . (ناظم الاطباء). بدسرشت . بدنهاد. بدطینت
: جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب .
فردوسی .
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پوزش نبیند به خواب .
فردوسی .
که از راستی جان بدگوهران
گریزد چون گردن ز بار گران .
فردوسی .
ازیرا ما خداوند درختانیم
۞ و سوی ما
سزای سوختن گشتند بدگوهر مغیلانها.
ناصرخسرو.
شه ز گنج وزیر بدگوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر.
نظامی .
چو بدگوهران را قوی کرد دست
جهان بین که چون گوهرش را شکست .
نظامی .
مکن کار بدگوهران را بلند
که پروردن گرگت آردگزند.
نظامی .
سنگ بدگوهر اگر کاسه ٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.
سعدی .
-
بدگوهری ؛ بداصلی . بدذاتی
: که بگسست هنگام شاه بزرگ
ز بدگوهری
۞ تور وسلم سترگ .
فردوسی .
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بدگوهری را.
ناصرخسرو.
-
بی گوهر ؛ که نژاده و اصیل نیست
: یکی را ز کم گوهری دل بدرد
یکی را ز بی گوهری باد سرد.
نظامی .
-
پارساگوهر ؛ دارای نهادی پارسا و با پرهیز
: که آن زن زنی پارسا گوهر است
جهانجوی را کمترین چاکر است .
نظامی .
-
پرگوهر ؛ نژاده . اصیل
: بدو گفت کای شسته مغز از خرد
به پرگوهران این کی اندر خورد.
فردوسی .
-
پاک گوهر ؛ دارای گوهر پاک .پاک سرشت . پاک دوده .
-
کم گوهر ؛ که نیک نژاده و با تبار نیست .
-
گندنا گوهر . رجوع به گندنا گوهر شود.
-
والاگوهر ؛ بزرگ نژاد. والاتبار
: گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والاگوهرم .
خاقانی .
-
هم گوهر ؛ هم نسب . از یک اصل و تبار. هم نژاد
: گر طاعتش دارد دهد بی شک بسی زین بهترش
چون داد ملک خود به تو گر نیستی هم گوهرش .
ناصرخسرو.
|| فرزند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). ابن . ولد
: ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم کجات جویم .
خاقانی .
-
گوهر سلجوق ؛ فرزند سلجوق . (مؤید الفضلا).
-
سه گوهر؛ سه فرزند. (برهان قاطع).
- || کنایه از موالید ثلاثه باشد. (برهان قاطع).