اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گوی

نویسه گردانی: GWY
گوی . (اِ) گه . گوه . فضله ٔ آدمی و دیگر جانوران :
ز جغد و بوم به دیدار شومتر صد بار
ولی به طعمه ۞ و خیتال ۞ جخج ۞ گوی همای .

سوزنی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
ملیح گوی . [ م َ ] (نف مرکب ) آنکه گفتار وی مطبوع و خوش آیند باشد. (ناظم الاطباء).
مزاج گوی . [ م ِ ] (نف مرکب ) مزاج گو. کسی که موافق مزاج کسی سخن گوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کنایه از خوشامدگوی باشد. (برهان ). خوش ...
مدیح گوی . [ م َ ] (نف مرکب ) مداح . مدحتگر. مدحت سرای : نوان و سست تنم تا مدیح گوی توام مدیح گوی تو هرگز مباد سست و نوان .معزی .
محال گوی . [ م ُ ] (نف مرکب ) بیهوده گو.ترفندباف . یاوه گوی . یافه درای : ترشروی باشند و متکبر و محال گوی و بخیل و رعنا. (سیاست نامه ).
مدحت گوی . [ م ِ ح َ ](نف مرکب ) مدحت گو. رجوع به مدحت گو شود : به وصف کردن او در ببارد و عنبرز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحت خوان .رودکی .
گوی شام . (اِخ ) دهی است از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل . واقع در 42هزارگزی باختر و 27هزارگزی شوسه ٔ گرمی به بیله سوار. کوهستانی ...
گوی شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد.(از برهان قاطع) (از آنندراج ). || کنایه از دوتا شدن قامت ...
گوی سیم . [ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گوی نقره . گوی که از نقره کنند. گلوله ٔ نقره گین . || کنایه از ماه است . (برهان قاطع) (ناظم الا...
گوی ربای . [ رُ ] (نف مرکب ) که برنده شود. که مقدم گردد. ناجح . پیروزشونده : بیا و گوی به میدان شاعری بفکن که تاکه آید از ما به شعر گوی رب...
گنده گوی . [ گ ُ دَ / دِ ] (نف مرکب ) رجوع به گنده گو شود.
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۱۲ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.