اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گوی

نویسه گردانی: GWY
گوی . (اِ) گه . گوه . فضله ٔ آدمی و دیگر جانوران :
ز جغد و بوم به دیدار شومتر صد بار
ولی به طعمه ۞ و خیتال ۞ جخج ۞ گوی همای .

سوزنی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
خوب گوی . (نف مرکب ) سخن خوب گوینده . شیرین زبان . خوش مقال . خوش سخن . خوبگو : سپهبد چنین دادپاسخ بدوی که ای شاه نیک اختر خوبگوی . فردوسی .چن...
کژه گوی . [ ک َژْ ژَ / ژِ ] (نف مرکب ) کژه گوینده . کژه گو. آنکه سخن به کژی گوید. دروغزن . کج گوی . ناراست گوی : بدانست خسرو که آن کژه گوی ه...
گرم گوی . [ گ َ ] (نف مرکب ) گوینده ٔ سخنان نرم و ملایم . آنکه سخنی دلفریب گوید. گوینده ٔ سخنان شیوا و دلچسب . ملیح : چو کافور موی و چو گلبرگ...
گوی باز. (نف مرکب ) که گوی بازد. که با گوی بازی کند. شخصی که چوگان و گوی بازی کند. (از برهان قاطع). || بازیگری را گویند که چند عدد گوی ...
گوی تپه . [ گ ُ ت َ پ َ / پ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برگشلو بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه . واقع در 6500گزی جنوب خاور ارومیه و 500 گزی جنوب ...
گوی تپه . [ گ ُ ت َ پ َ / پ ِ ] (اِخ ) به نام فعلی آن قاسم آباد رجوع شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
گوی زر. [ ی ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گوی زرین . گوی که از زر باشد. || کنایه از آفتاب است . (برهان قاطع) (انجمن آرا)(ناظم الاطباء). ...
مدح گوی . [ م َ ] (نف مرکب ) ستایشگر. ستاینده . مدحت گوی . مدیحه سرا. مدح گو : سوی غزنین ز پی مدح تو سازنده شوندمدح گویان زمین یمن و ملک حجا...
نرم گوی . [ ن َ ] (نف مرکب ) نرم گو. نرم زبان . نرم گفتار. باادب : درشتی ز کس نشنود نرم گوی سخن تا توانی به آزرم گوی . فردوسی .چو کافور موی و...
نوش گوی . (نف مرکب ) شیرین گفتار : ای پسر می گسار نوش لب و نوش گوی فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی .منوچهری .
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۱۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.