اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

لابه

نویسه گردانی: LABH
لابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ) سخنی نیازمندانه . اظهار اخلاص با نیاز تمام . نیاز. فروتنی . تضرع . عجز. چاد. زاری . خواهش . (برهان ) (صحاح الفرس ). التماس :
تو او را کنی لابه فردا به پیش
فدا داری او را تن و جان خویش .

فردوسی .


چو دانست رستم که لابه بکار
نیاید همی پیش اسفندیار...

فردوسی .


همی ریخت با لا به از دیده خون
همی خواست آمرزش از رهنمون .

فردوسی .


چو رستم چنین گفت ایرانیان
به لابه گشادند یکسر زبان .

فردوسی .


بکوشم کنون از پی کار تو
از این لابه و ناله ٔ زار تو.

فردوسی .


بر زال زر پوزش آراستند
زبانها به لابه بپیراستند.

فردوسی .


یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش نیکخواه .

فردوسی .


یکی نامه با لابه ٔ دردمند
نبشتم بنزدیک شاه بلند.

فردوسی .


بکوشم کنون از پی کار تو
ازین لابه و ناله ٔ زار تو.

فردوسی .


به صد لابه و پند و افسون و رای
دل آورد شهزاده را باز جای .

فردوسی .


بدان مرد باهوش و با رای و شرم
بگفتند با لابه بسیار گرم .

فردوسی .


به شمشیر زد دست خونریز مرد
جهانجوی چندی بر او لابه کرد.

فردوسی .


به تاراج ایران نهادید روی
چه باید کنون لابه و گفتگوی .

فردوسی .


یکی نامه بنوشت چون بوستان
پر ازگل بسان رخ دوستان
بسی لابه و پند نیکو سخن
پشیمان ز گفتارهای کهن .

فردوسی .


پر از عهد و پیمان سوگندها
ز هر گونه ای لابه و پندها.

فردوسی .


یکی نامه با لابه و دلپسند
نبشتند نزدیک آن ارجمند.

فردوسی .


به لابه یکی نامه کن نزد اوی
بجان ایمنی خواه و زنهار جوی .

اسدی (گرشاسبنامه ).


بصد لابه ضحاک ازو خواسته است
که این مایه لشکر بیاراسته است .

اسدی (گرشاسبنامه ).


به هر نامه صد لابه آراستی
به بودنش پوزش همی خواستی .

اسدی (گرشاسبنامه ).


سرانجام چون لابه چندی شمرد
دو رخ بر زمین جان به یزدان سپرد.

اسدی (گرشاسبنامه ).


همی خواست پیروزی اندر نبرد
نبد هیچ سودش فزون لابه کرد.

اسدی (گرشاسبنامه ).


به لابه بگفتند با شهسوار
که با ما تو باش از جهان شهریار.

اسدی (گرشاسبنامه ).


ز بس لابه و مهر و پیوند و بند
بدو ایمنی یافت شاه از گزند.

اسدی (گرشاسبنامه ).


چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش به صد لابه مهمان خویش .

اسدی (گرشاسبنامه ).


زی لابه و زاریت ننگرد چرخ
هر چند که لابه کنی و زاری .

ناصرخسرو.


تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند ترا
راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی .

ناصرخسرو.


یکی همی نپذیرد بخواهش اسپ و ستام
یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری .

ناصرخسرو.


نه نرم شود دلت به صد لابه
نه گرم شود سرت به صد مینا.

مسعودسعد.


چون ز لاحول تو نترسد دیو
نیست مسموع لابه نزد خدیو.

سنائی .


گر بودم سیم کار گردد چون زر
گر نبود سیم لوس و لابه فزایم .

سوزنی .


هر که به لابه ٔ دشمن فریفته شود... سزای او این است . (کلیله و دمنه ).
بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت
صد بار فغان کردم یکبار نپذرفت .

خاقانی .


به لابه گفت کای ماه جهانتاب
عتاب دوستان نازست برتاب .

نظامی .


من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه قصه ٔ ما بود دراز.

کمال اسماعیل یا مولوی .


کرد عیسی لابه ایشان را که این
دائم است و کم نگردد اززمین .

مولوی .


مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا.

مولوی .


لابه ات را هیچ نتوانم شکست
زانکه لابه ٔ تو یقین لابه ٔ من است .

مولوی .


میرفت به کبر و ناز میگفت
بی ما چکنی به لابه گفتم .

سعدی (ترجیعات ).


گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهود اندر فطیر.

سعدی .


لابه های زار من شاید که هر کس بشنود
لابه های زار من هرگزنبودی کاشکی .

سعدی .


قضا به ناله ٔ مظلوم و لابه ٔ محروم
دگر نمیشود ای نفس بس که کوشیدی .

سعدی .


به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به بوسه ای ز تو دلخسته ای بیاساید
به خنده گفت که حافظخدای را مپسند
که بوسه ٔ تو رخ ِ ماه ما ۞ بیالاید.

حافظ.


|| تملق و چرب زبانی و چاپلوسی . تی تال . (برهان ) :
زنان را گر چه باشد گونه گون کار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار.

(ویس و رامین ).


چون کودکان بخیره همی خرّی
زین گنده پیر لابه و شفرا ۞ را.

ناصرخسرو.


آن لابه های گرمت ز اول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش یکسر همه زبانی .

خاقانی .


- دُم لابه ؛ تملق و چاپلوسی و از اینجاست که گردانیدن سگ دم خویش را پیش خداوند و آشنا دُم لابه گویند. (آنندراج ).
|| فریب .(اوبهی ). فریب و بازی دادن . (برهان ) :
زین پس فسون و لابه ٔ ایشان چسان خوریم ۞
چون مار مرده مان نه همی جنبد از فسون .

سوزنی .


بلا به گفت شبی میرمجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد.

حافظ.


|| اضطراب . قلَق . بی آرامی . ترس :
فرستاده آمد به رخ ۞ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر
همی گفت پیغام با ساوه شاه
چوبشنید شد روی مهتر سیاه
بدو گفت فغفور کاین لابه چیست
بدین مایه لشکر بباید گریست .

فردوسی .


|| سخن . || چیزی را گویند که به سرتا پای چیزی پیچند. (برهان ). || قربان و صدقه رفتن :
در آن نامه سوگندهای گران
فریبنده چون لابه ٔ مادران .

نظامی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
لابه کردن . [ ب َ / ب ِ ک دَ ] (مص مرکب ) لابه ساختن . زاری و خواهش کردن : کرد عیسی لابه ایشان را که این دائم است او گم نگردد از زمین . ...
لوس و لابه . [ س ُ ب َ / ب ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) تبصبص : گر بودم سیم کار گردد چون زرگر نبود سیم لوس و لابه فزایم .سوزنی .نرم گشته به ...
لابه ساختن . [ ب َ / ب ِ ت َ ] (مص مرکب ) لابه سازی . زاری و خواهش و لابه کردن : تر و خشک یکسان همی بدرودوگر لابه سازی همی نشنود. فردوسی ....
زبان لابه کردن . [ زَ ب َ / ب ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به زاری چیزی خواستن . لابه کردن : سبزه زبان لابه کرد شمعصفت پیش بادتا دهدش زینهار زآت...
لابة. [ ب َ ] (ع اِ) سنگلاخ سوخته . (منتهی الارب ). سنگلاخ . (مهذب الاسماء). ج ، لاب و لابات . قال الاصمعی : اللابة الارض التی البستها الحجارة...
لابة. [ ب َ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). عامربن طفیل گوید : و نحن جلبنا الخیل من بطن لابةفجئن یبارین الاعنة سمّها. (معجم البلدان ).ش...
لعبة. [ ل َ ب َ ] (ع اِ)دارویی است شبیه به سورنجان فربه کن بدن . (منتهی الارب ). یبروح الصنم است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به لعبت ب...
لعبة. [ ل ِ ب َ ] (ع اِ) نوعی از بازی .
لعبة. [ ل ُ ع َ ب َ ] (ع اِ) لَعِب . رجوع به لَعِب شود. بازیی است . ج ، لُعَب . (مهذب الاسماء).
لعبة. [ ل ُ ب َ ] (ع اِ) لعبت . پیکر نگاشته . پیکر عموماً. (منتهی الارب ). || اُعجوبه : تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار!که در برابر چشمی ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.