لب . [ ل َ ](اِ)
۞ شفه . (دهار). لحمی که در مدخل دهان واقع است . قسمت خارجی دهان که دندانها را پوشاند. پرده ٔ پیش دهان که دندانها را پوشاند.نام هر یک از دو قسمت گوشتالو و سرخ که جلوی دندانها قرار گیرد و دوره ٔ دهان را تشکیل دهد
: لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای .
رودکی یا عنصری .
ای قبله ٔ خوبان من ای طرفه ٔ ری
لب را بسبید رک
۞ بکن پاک از می .
رودکی .
گوری کنیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی .
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و برناورد پده .
رودکی .
بی قیمت است شکر از آن دو لبان او
کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی .
رودکی .
هوش من آن لبان نوش تو بود
تا شد او دور من شدم مدهوش .
ابوالمثل .
بده داد من زان لبانت وگرنه
سوی خواجه خواهم شد از تو به گرزش .
خسروانی .
اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن
تا بر دو لبت بوسه زنم چونش بخوانی .
عماره ٔ مروزی .
به رخساره چون روز و گیسو چو شب
همی دُر ببارید گفتی ز لب .
فردوسی .
هر آنگه که برگاه خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود...
فردوسی .
بر اندیشه ٔ شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین .
فردوسی .
به گودرز گفت این سخن درخور است
لب پیر با پند نیکوتر است .
فردوسی .
همی از لبت شیر بوید هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز.
فردوسی .
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی .
چنین تا به نزدیک کوه سپند
لب از چاره ٔ خویش درخند خند.
فردوسی .
که بشنیده بود از لب بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان .
فردوسی .
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی .
خفاف .
چون غراب است این جهان بر من از آن زلف غراب
ارغوان بار است چشمم زان لب چون ارغوان .
مظفری .
از لب تو مر مرا هزار نوید است
وز سر زلفت هزارگونه زلیفن .
فرخی .
آن صنم را ز گاز وز نشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج .
عنصری .
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فرو هشته دو لب چو لفج زبانی .
منوچهری .
چون قدح گیریم از چرخ دو بیتی شنویم
به سمن برگ چو می خورده شود لب ستریم .
منوچهری .
به خط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند درتاب
یکی همچون پرن بر اوج (؟) خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب .
پیروز مشرقی .
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی .
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم
جز بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر.
ناصرخسرو.
نیرزد آنکه [ تو ] بااو لب زیرین کنی بالا
که او را نیست کاری در جهان جز زیر و بالائی .
مجیر بیلقانی .
لب تر مکن به آب که طلق است در قدح
دست از کباب دار که زهر است توأمان .
خاقانی .
با چار لب دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز.
خاقانی .
کشتیم درست و بر لب خویش
خون دل من درست کردی .
خاقانی .
ای باغ جان کز آن لب به نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم .
خاقانی .
از لب و دندان من بدرود باد
خوان آن سلوت که باری داشتم .
خاقانی .
ای دو لبت نیست هست هست مرا کرده نیست
هر چه زبان هست بیش با لبت از نیست کم .
خاقانی .
از دست آنکه دست به وصلت نمیرسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید.
خاقانی .
هرگز نبدم لب تو یارب روزی
یا بنده ٔ تو نیست مگر لب روزی .
یبغو.
ز نوشین لب خویش بگشاد بند.
نظامی .
به چو گوئی برآگنیده به مشک
پسته با خنده ٔ تر از لب خشک .
نظامی .
گل اندام و شکرلب و مشکبوی .
نظامی .
ز نوشین لب آن جام را نوش کرد.
نظامی .
نخست ارچه لب بود و آنگاه دندان
ببین تا چه طرفه ست این حال یارب
همه در درون صف کشیده چو دندان
بمانده به در بر من خسته چون لب .
کمال اسماعیل .
ور شکر خنده ای است شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش .
سعدی .
گویند لب ترا چه افتاد
این عذر نهم که تب کشیدم .
سعدی .
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم .
سعدی .
میرفت و هزار دیده با او
همچون شکرش لبی و پوزی .
سعدی (در هزل ).
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اینهمه نیست .
حافظ.
بوی شیر از لب همچون شکرش می آید.
حافظ.
-
امثال :
لب بود که دندان آمد .
لبش بوی شیر میدهد .
مثل ِ لب شتر، مثل لب ِ کاکاها.
سُعنه ؛ آنچه از لب پائین شتر فروهشته باشد.اَلمظِ؛ اسب که در لب ِ زیرین وی سپیدی باشد. ارثم ؛ اسب سپید لب بالائین . شفةٌ قالِصقه ؛ لب برهم جسته . شفة قَلباء؛ لب برگشته . اَجدع ؛ لب بریده یا گوش یا بینی یا دست . اَعلم ؛ کفیده لب . تِفره ؛ مغاکچه ٔ لب بالائین . تقعر؛ لب پیچیدن در سخن . لَهع؛ لب پیچیدن در سخن .تقعیر؛ لب پیچیدن در سخن . اَفلح َ؛ کفته لب زیرین . جش ّ؛ لب مانندی که در آن سطبری و بلندی باشد. تُرفة؛ تندی میانه ٔ لب برین . تلمّظ؛ لب لیسیدن . تلّمج ؛ لب لیسیدن . ذب ّ، ذَبَب ، ذُبوب ؛ خشک شدن لب کسی از تشنگی یا جز آن یا عام ّ است . ذلغ؛ برگردیدن لب کسی . عَکب ؛ سطبری لب و زنخ . عالم ؛ شکافنده ٔ لب . شفةُ کاثعةُ باثعة؛ لب سرخ یا سطبر پر از خون . علماء؛ زن کفیده لب . مشافهة؛ همدیگر لب را قریب کردن . مِقمّه ؛ لب ستور شکافته سُم مانند گاو و گوسفند و امثال آن . هِرثمة؛ مابین لب و بینی یا گو لب بالائین . لثعة؛ لب ِ به بن دندان چفسیده . عنجرة؛ دراز کردن هر دو لب را و درپیچیدن و این خاص است به لب و چنانکه زنجره بزدن انگشت . (منتهی الأرب ذیل عجر). شفتان عجفاوان ؛ دو لب باریک . نکعة؛ لب نیک سرخ . (منتهی الارب ).
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: لب معروف است و چون با کلمه ٔ دیگر مرکب گردد آن را معانی مختلفه میباشد مثلا ناپاک لب یعنی کسی که در کلام خود گناه ورزد مثل اینکه دروغ گوید و یا فحش دهد و ثمره ٔ لبها که قصد از حمد و شکر میباشد (عب
13:
15) و لبهای افروخته بعضی برآنند که قصد از لبهای افروخته آن لبهایی است که الفاظ و عبارات خبیثه بر آنها گذرد (
1 ع
9:
1) و برخی دیگر بر این که قصد از لبهائی میباشد که کلام و الفاظ ظاهری غیر حقیقی برآنها گذرد - انتهی . صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد صوفیه کلام معشوق را گویند و لب لعل بطون کلام معشوق و لب شکرین کلام منزل راگویند که بر انبیاء علیهم السلام بواسطه ٔ فرشته حاصل است . و اولیاء را به تصفیه ٔ باطن و لب شیرین کلام بیواسطه را گویند. صاحب آنندراج گوید: پرخنده ، خندان ، خنده خیز، شکفته ، بوسه فریب ، بوسه ریز، بوسه ربا، خوش بوسه ، خوش سخن ، خوش گفتار، خوش حرف ، خاموش ، بی سؤال ، حرف آفرین ، رنگین سخن ، سنجیده گفتار، سخن سنج ، حاضرجواب ، فسانه طراز، شیرین فسانه ، معجزبیان ، سحرآفرین ، فسون پرداز، سحرآموز، شیرین کار، شیرین تکلم ، شکربار، شکرشکن ، شکرگفتار، شکرین ، شکرفشان ، شکرخا، شکرریز، نمکین ، می رنگ ، می آلود، می چکان ، می خواره ، می آشام ، می پرست ، می نوش ، می خوش ، شراب آلود، باده پرور، باده پرست ، باده نوش ،باده آشام ، نورس ، جرعه نوش ، نوخط، تازه خط، تراب آلوده ، لعل ، عقیق رنگ ، یاقوت فام ، یاقوت فروغ ، گلرنگ ، گلناری ، پان خورده ، خون چکان ، خونخوار، گوهرنثار، گوهرفشان ، گوهرفروش ، گوهربار، جان پرور، جان بخش ، جان افزای ، روح پرور، روح افزای ، تشنه پرور، تشنه ٔ دریاکش ، تبخاله جوش ، تر، خشک ، لطیف ، باریک ، آتشین ، آتشین رنگ ، آتش بیان ، آتش فشان ، فریادخیز، سیراب ، آبدار، زمزمه جوش ، زمزمه ناک ، زمزمه پرداز، نکته سنج ، روشن گهر، شیون طراز، ناله زیب ، بنده نواز، دلنواز، دلکش ، دشنام ده ، عذرخواه ، دلدار، دلستان ، پرقند، نوشین ، نوش بهر، نوش خند، سبز رنگ ، فسون خوان ، فسون ساز، سخنگوی ، مسرت افزای ، خالدار از صفات اوست . و: قند، شکر، شهد، انگبین ، جذاب ، جاندار، نوشدارو، گل قند، مفرح یاقوت ، شربت ، بنفشه ، آبنوسی ، شفتالو، رطب ، عناب ، خرما، ناردانه ، دانه نار،حقه ، لال ، مرجان ، یاقوت ، یاقوت شکربار، عقیق ، گوهر شاداب ، رگ ابر، برق ، مشرق ، خانه ٔ دربسته ، قفل ، نگین ، انگشتری ، خاتم جم ، برگ گل ، غنچه ٔ محجوب ، غنچه ٔ مستور،غنچه ، جان پرور، طوطی ، مصرع ، نقطه ، کوچه ، بستر تیغ، از تشبیهات اوست ، و اشعار ذیل را شاهد آورده است
: طاوس جان بجلوه درآید ز خرّمی
گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد.
ظهیر فاریابی .
لب از ناردانه دلاویزتر
زبان از تبرزد شکرریزتر.
نظامی .
دانم که لبت بنده نواز است ولیکن
آن به که مگس بر سرجلاّب نیاید.
میرخسرو.
لب خود بر لبش پیوستم از بس تشنه ٔ وصلم
که شفتالو چو پیوندی بود آبی دگر دارد.
میریحیی شیرازی .
از بوسه آب گردد بوسنده در دهانش
از بس که شکرین است سنبوسه ٔ لبانش .
محسن تأثیر.
عید آمده عید برگ عیدم بفرست
خرمای لبت که بوی شیر آید ازو.
تاج الدین حلوائی .
بگشا بپرسشم لب لعل و رسان بکام
جان را از آن مفرح یاقوت دلگشا.
سلمان ساوجی .
تا به سِّر
۞ نقطه ٔ لعلش رسیدن و هم را
دورها سرگشته چون پرگار می باید شدن .
سلمان ساوجی (دیوان چ رشید یاسمی ص 394).
ز بهر تربیت آن عقیق لب تا روز
سرشک گرم رو امشب مرا سهیلی بود.
خواجه آصف هروی .
بر کوچه ٔ لب خنده دگر راه نینداخت
تا خانه ٔ چشمم ز غمت گریه نشین شد.
ظهوری .
حیران شده ٔ ترا بصد نیش
از بستر لب فغان نجنبد.
حسین ثنائی .
رگ ابری است آن لبهای نوخط بوسه بارانش
که عمر جاودان بخشد به عاشق مدّ احسانش .
صائب .
لبهای می آلود بلای دل و جان است
زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد.
صائب .
لعل لبش ز سبزه ٔ خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد.
صائب .
قدر یاقوت لب او را که میداند که چیست
جوهری قیمت نداند گوهر نادیده را.
صائب .
افزود شوق بوسه مرا از لبان تو
صفرای من زیاده شد از ناردان تو.
صائب .
کنون سبزواری شد از پهلوی خط
لبت بوده زین پیش اگرقندهاری .
میرزا عبدالغنی قبول .
ای خسرو شوخ طبع موزون و فصیح
روشن ز دو مصرعه لبت شعر ملیح
افکنده ز بهر بندگی حلقه ٔ زر
لعل تو ز آفتاب در گوش مسیح .
ملامفید بلخی (از آنندراج ).
جز تیرگی ز خاتم حسنش طمع مدار
نقش تو با نگین لبش بد نشسته است .
ملامفید بلخی .
دانش آباد ز فیض مژه ٔ گریانم
کِشت ِ ما را خطر از برق لب خندان است .
دانش .
پیوسته لعل نوخط او بر لب من است
آن شربت بنفشه علاج تب من است .
میرمحمد افضل ثابت .
توضیح : کلمه ٔ لب مزید مؤخر برخی کلمات آید، چون : انگبین لب ، باریک لب ، بیجاده لب ، تشنه لب :
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی چه سیراب و چه تشنه لب .
سعدی (بوستان ).
خرگوش لب ؛ خشک لب ؛ خندان لب ؛ سه لب ؛ شکرلب :
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چو نی سوختی .
سعدی (کلیات چ مصفا ص 230).
شیرین لب :
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند لُب ِّ لبیبان .
سعدی .
عناب لب ؛ قندلب ؛ گرفته لب ؛ گشاده لب ؛ لعل لب ؛ لبالب ؛ ناردان لب :
نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه
ناردان لب لعبتی در ناردان شهد و لبن .
سوزنی .
نازک لب ؛نوش لب :
مفروش بباغ ارم و نخوت شداد
یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی .
حافظ.
نوشین لب ؛ یاقوت لب .
و هم مضاف الیه کلماتی قرار گیرد چون زیر لب :
خجل زیر لب عذرخواهان به سوز
ز شبهای در غفلت آورده روز.
سعدی .
و هم در این معنی با کلماتی ترکیب شود و افاده ٔ معانی خاص کند چون :
-
لب آلوده ؛ آلوده به تهمت
: شیخ گفت اول قدم که رفتم به عرش رفتم عرش را دیدم چون گرگ لب آلوده و تهی شکم گفتم ای عرش به تو نشانی میدهند که الرّحمن علی العرش بیا تا چه داری . (تذکرةالاولیاء). و نیز به کلماتی اضافه شود چون : لب آتش فشان ، کنایه از لب معشوق و کنایه از لب شخصی که از دهان او آه سوزناک و نفرین برآید و طعنه زننده را نیز گویند. (برهان ).
-
لب بسته ؛ خاموش .
-
لب ترش ؛ کمی ترش .
-
لب تشنه ؛ عطشان
: لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک
سیراب بحر عذب صدفدار میروم .
خاقانی .
-
لب چرا و لب چره ؛ نقلی که یاران چون با هم صحبت میدارند در مجلس آرند که آن را میخورند و صحبت میدارند. رجوع به هر دو کلمه در ردیف خود شود.
-
لب چش ؛ چاشنی که برای دریافت مزه ٔ چیزی خورند.
-
لبخند ؛ تبسم . رجوع به این مدخل شود.
-
لب سنگ ؛ خاموش . (آنندراج ).
-
لب شتری ؛ دارای لبی سطبر چون لفج اشتر.
-
لب شکری ؛ شکافته لب ، سه لب .
-
لب شور ؛ کمی شور.
-
لب قیطانی ؛ لب نازک .
-
لب کلفت ؛ لب سطبر.
-
لب گز ؛ گس . رجوع به این کلمه در ردیف خودشود.
-
لب گزه و لب گزک ؛ گزیدن لب به علامت پشیمانی یا امر به سکوت . رجوع به هردو کلمه شود.
-
لب لعل و لب لعلی ؛ لبی سرخ
: لطیفه ای است نهانی که عشق از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست .
حافظ.
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش نیست
بنازم دلبر خودرا که حسنش آن و این دارد.
حافظ.
پیمانه مهر بوسه ٔ لبهای لعلی است
صدبار بیش شیشه ٔ می کاسه بند کرد. (؟)
طاهر وحید (از آنندراج ).
تلقین لب لعلی جان پرور ساقیست
گر ذکر دوام است و گر شرب مدام است .
حزین (از آنندراج ).
-
لب ناچران و لب ناچریده ؛ ناهار. ناشتا
: بدینسان همی رفت روز و شبان
پر از غم دل و ناچریده لبان .
فردوسی .
به کوهی در است این زمان با سران
دو دیده پر از آب و لب ناچران .
فردوسی .
-
لب نازک ؛ لب قیطانی .
وهم در ترکیب با مصادر یا کلمات دیگر، مصادری با معانی خاصی پدید آرد چون :
-
از لب کسی شنیده بودن ؛ از دهان او استماع کرده بودن
: چوبشنید افراسیاب این سخن
بیاد آمدش گفته های کهن
که بشنیده بود از لب بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان .
فردوسی .
-
از لب واکردن و از لب گشادن ؛ بیرون آوردن سخن از کسی
: نوای عندلیبان نکهت گل شد در این گلشن
مگر مینا به قلقل وا کند حرف از لب جوئی .
میرزا بیدل .
از غنچه ٔلب بگشا با مرده دلان حرفی
یکره به دم احیا کن اعجاز مسیحا را.
حضرت شیخ (از آنندراج ).
-
با لب گفتن ؛ آهسته گفتن
: همی گفت با لب که چندین کمال
کجا یافت این کودک خردسال .
فردوسی .
-
تو لب رفتن و تو لب شدن ؛ خجل و منفعل شدن . خیط شدن (در اصطلاح عوام ). بور شدن . عظیم بشکستن . (اسرارالتوحید).
-
جان بر لب نهادن ؛ مهیای مردن شدن
: گرت جان بخواهد به لب بر نهی
ورت تیغ بر سر نهد سر نهی .
سعدی .
-
جان به لب آمدن ؛ نزدیک شدن مرگ
: میگفت چنانکه میتوانست شنید
بس جان به لب آمد که بدین لب نرسید.
سعدی .
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.
حافظ.
- || بستوه آمدن . بجان آمدن . زله شدن . کارد به استخوان رسیدن .
-
جان به لب رسیدن یا رسانیدن کسی را ؛ کنایه از حالت نزع است و هم کنایه از بستوه آمدن و بستوه آوردن
: ز فرقت لب مرجان شکرآگینت
به جان رسیدم کار و به لب رسیدم جان .
سوزنی .
گر تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری .
سعدی .
هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی .
سعدی .
پدر که جان عزیزش به لب رسید چه گفت
یکی نصیحت من گوش دار جان عزیز.
سعدی .
من نه آنم که سست بازآیم
ور ز سختی به لب رسد جانم .
سعدی .
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
وین جان به لب رسیده در بندتو نیست .
سعدی .
-
جان کسی را به لب آوردن ؛ به ستوه آوردن . زله کردن .
-
زیر لب خندیدن ؛ با تبسم تمسخر کردن
: تو ز شادی چند خندی نیستی آگه از آنک
او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب .
ناصرخسرو.
-
زیر لب گفتن ؛ آهسته گفتن
: چون نشنوی که دهر چه گوید همی ترا
از رازهای رب ّ نهانک بزیر لب .
ناصرخسرو(دیوان چ تقوی ص 43).
گل رویش بتازگی بشکفت
میخرامید و زیر لب میگفت .
سعدی .
چو نزدیک شد روز عمرش به شب
شنیدم که میگفت در زیر لب .
سعدی .
پسر از بخت خود برآشفتی
زهرخندان به زیر لب گفتی .
سعدی .
-
لاجورد شدن لب ؛ کبود و تیره شدن آن
: بزرگان ایران پراندوه و درد
رخان زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی .
-
لب آراستن ؛ لب را به کار داشتن
: زبان کرد گویا و دل کرد گرم
بیاراست لب را به گفتار نرم .
فردوسی .
به پوزش بیاراست لب میزبان
به بهرام گفت ای گو مهربان .
فردوسی .
-
لب آشنا کردن ؛ مختصری گفتن
: زنهار لب به حرف طمع آشنا مکن
گر چون صدف دهان ترا پرگهر کنند.
صائب .
-
لب از لب برنداشتن ؛ هیچ سخن نگفتن .
-
لب از لبش باز نشدن ؛ از بسیاری غم میل به سخن گفتن نکردن .
-
لب با هم نیامدن ؛ پیوسته خندیدن
: تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم .
سعدی .
هزارم درد میباشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمی آیدچو غنچه وقت بشکفتن .
سعدی .
-
لب برچیدن ؛ به گریه درآمدن کودک . آغاز گریه کردن کودک . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
-
لب بر لب دادن ؛ پیوستن لب به لب
: در خط شوم ز سبزه ٔ خطتو هر زمان
تا لب چرا بر آن لب شکرفشان دهد.
ظهیر فاریابی .
-
لب برهم ؛ خاموش . ساکت . صامت
: کمر بندد قلم کردار سر در پیش لب برهم
به هر حرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد.
سعدی .
-
لب بر هم خفتن یا خوابانیدن ؛ خموشی گزیدن
: که ای زنده چون هست امکان گفت
لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت .
سعدی .
-
لب بستن ؛ سخن نگفتن . خاموش ماندن . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
-
لب به حرف سپردن ؛ چیزی گفتن
: همان بدیدن اول سپرده شد طاقت
به حرف پرسش بی طاقتان لبی بسپار.
ظهوری (از آنندراج ).
-
لب به دندان خستن و خاییدن ؛ لب به دندان گزیدن و گرفتن در حالت غضب و تعجب و ندامت . (از آنندراج )
: فروبست از سخن لبهای خندان
بخایید از غضب لب را به دندان .
میرخسرو.
چو در گوش آمدش واجار (؟) شیرین
بدندان خست لب در کار شیرین .
میرخسرو.
-
لب به دندان زدن ؛ لب به دندان گزیدن
: از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم
لب به دندان میزنم اکنون که دندانم نماند.
صائب .
-
لب به لب جستن ؛ کنایه از بسیار جستن و از هر کس سراغ مطلوب پرسیدن . (آنندراج )
: میجستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد.
صائب .
-
لب به مهر بودن و لب به مهر داشتن ؛ دهان بستن از مأکول و مشروب . صائم بودن
: تو می خور بهانه ز در دور دار
مرا لب به مهر است معذور دار.
نظامی .
-
لب به یکدیگر زدن ؛ کنایه از لب بستن و خاموش شدن
: شوخ چشم من چو از مژگان فسونسازی کند
لب به یکدیگر زند خواهد چو گلبازی کند (؟)
محسن تأثیر (از آنندراج ).
-
لب پرآب کردن ؛ رغبت انگیختن
: زان فسانه که لب پرآب کند
مست را آرزوی خواب کند.
نظامی .
-
لب تبسم جنبیدن ؛تبسم کردن
: هجران زده را لب تبسم
جز در رخ دوستان نجنبد.
حسین ثنائی (از آنندراج ).
-
لب ترکاندن ؛ آغاز سخن کردن ... رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
-
لب ته دندان کشیدن ؛ مرادف لب بستن . (آنندراج )
: لب ته دندان کش از حرف کنار
این حکایت در میان عیب است عیب .
ظهوری .
-
لب جنبانیدن ؛ سخن گفتن . گفتن به رازیا کوتاه
: از آن پس بدو گفت [باخترشناس ] در گوش من
یکی لب بجنبان که تا هوش من
به بستر برآید ز تیره تنم
وگر خسته از خنجر دشمنم .
فردوسی .
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت .
مولوی .
- لب خندان داشتن و خندان بودن لب
: بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
فردوسی .
- لب خوش کردن به چیزی
: تلخند بسکه آدمیان در مذاق هم
لب خوش نمیکنند به شهدوفاق هم .
عباسقلیخان (از آنندراج ).
-
لب داشتن و لب و دندان داشتن ؛ لیاقت و شایستگی داشتن . (غیاث ).
-
لب دربستن ؛ ساکت شدن
: چون رسید اینجا سخن ، لب درببست
چون رسید اینجا قلم درهم شکست .
مولوی .
-
لب دزدی ؛ گرد کردن لبان مانند غنچه
: به لب دزدی دهان را غنچه گون کرد
دهان غنچه را یکبار خون کرد.
میرزا محمداکبر دولت آبادی (از آنندراج ).
-
لب را به دندان گرفتن ؛ با گزیدن لب ،خشم یا اسف نمودن
: همه انجمن ماند ازو درشگفت
سپهدار لب را بدندان گرفت .
فردوسی .
مینمود این مرغ را هرگون شگفت
وز تعجب لب به دندان میگرفت .
مولوی .
-
لب را چشمه ٔ خضر ساختن ؛ کنایه از شراب خوردن همیشه است بی فاصله ٔ شبی یا روزی (؟). (برهان ). شراب بر دوام خوردن
: چشمه ٔ خضرساز لب از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینه ٔ سکندری .
خاقانی .
-
لب شستن از شیر ؛ بازگرفته شدن کودک از شیر
: چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست .
فردوسی .
-
لب غنچه کردن ؛ لبها را به هم کشیدن و صورت گلی ناشکفته بدان دادن .
-
لب فلان چیزی نیست یا دندان فلان چیزی نیست ؛ یعنی استعداد و لیاقت و شایستگی و حوصله ٔ آن را ندارد. (از آنندراج )
: ما را لب چشیدن صهبای وصل نیست
این باده را مگر بلب گل توان چشید.
ملاطغرا (از آنندراج ).
گرفتم کاسه ام پر گشته از می
چه سازم چون لب می خوردنی نیست .
مسیح کاشی (از آنندراج ).
-
لب کسی پر از خنده شدن ؛ سخت خندیدن
: لب شاه ایران پر از خنده شد
همان گوهران خنده را بنده شد.
فردوسی .
-
لب کسی گرفتن ؛ از سخن بازداشتن کسی را. (آنندراج )
: سخن گوید ار پیش دست تو دریا
روان آب لبهای دریا بگیرد.
میرخسرو.
-
لب گزیدن و لب به دندان گزیدن ؛ پشیمانی نمودن . رجوع به این دو کلمه در ردیف خود شود.
-
لب نگشادن ؛ لب بستن . هیچ نگفتن
: به شهراندر آمد ز نخجیرگاه
از آن کار نگشاد لب بر سپاه .
فردوسی .
سخنهاش بشنید شاه عرب
به پاسخ بر او هیچ نگشاد لب .
فردوسی .
به نزدیک زال آوریدش به شب
به آمد شدن هیچ نگشاد لب .
فردوسی .
لب مگشا گرچه درو نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست .
نظامی .
-
لب و لوچه آویختن یا لب و لوشه آویختن ؛ عدم رضایت با چهره ٔ عبوس نمودن .
-
مهر بر لب کسی نهادن ؛ لب او از سخن گفتن فروبستن
: گفتا بدهم داروی با حجت و برهان
لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر.
ناصرخسرو.
|| ساحل . کنار. کناره . اطراف هر چیز. (برهان ). حاشیه . مرز. جانب . کران . کرانه
: تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز خان برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت .
رودکی .
گشت پرمنگله همه لب کشت
داد در این جهان نشان بهشت .
ابوشکور.
فرعون بر لب رود نیل یکی منظره بکرد خوش . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
موج کریمی (؟) برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون .
دقیقی .
سوس الاقصی ، شهری بر لب دریای اقیانوس مغربیست . (حدودالعالم ). و میان اسبیجاب و لب رود گیاخوار همه از اسبیجاب است و بعضی از چاچ . (حدودالعالم ). ستکند، جایی بانعمت است بر لب رود نهاده . (حدودالعالم ). یالاپان ، شهرکی است از وی تا لب رود پرک فرسنگی است . (حدودالعالم ). و ایشان را [ایلاقیان را] رودی است ایلاق خوانند و این ، نوکث ، بر لب او نهاده است .(حدودالعالم ). اخسیکت قصبه ٔ فرغانه است و مستقر امیر است و عمال ، و شهری بزرگ است بر لب رود خشرت نهاده و بر دامن کوه . (حدودالعالم ). دَرمهدی ، شهری است خرم و آبادان میان عراق و خوزستان بر لب رود نهاده . (حدودالعالم ). شمیشاط، شهرکی است به شام بر لب رود نهاده . (حدودالعالم ).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم .
منجیک .
موکشان بر لب چَه آرد زود
نیز نه بان کند نه ویل و نه وای .
خسروی .
چو آورد لشکر به سوی فرات
شمار سپه بیش بود از نبات
بگردلب آب لشکر کشید
ز جوشن کسی آب دریا ندید.
فردوسی .
چنین تا لب رود جیحون ز جنگ
نیاسود [گیو] با گرزه ٔ گاورنگ .
فردوسی .
سوم منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد.
فردوسی .
چو آمد به دشت هری نامدار
سراپرده زد بر لب رودبار.
فردوسی .
بیامد دمان تا لب هیرمند
سرش خیره گشته ز بیم گزند.
فردوسی .
همه تا لب رود جیحون ز چین
برو خواندندی به داد آفرین .
فردوسی .
کنون تا لب رود جیحون تراست
بلندی ّ و پستی وهامون تراست .
فردوسی .
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان ز بهر شکار.
فردوسی .
بفرمود تا توشه برداشتند
زیکساله تا آب بگذاشتند
جهاندار نیک اختر راهجوی
برفت از لب آب پرآب روی .
فردوسی .
بدو گفت رستم که ای نامدار
برو تازیان تا لب رودبار.
فردوسی .
ز دوشیزگان هر شبی ده هزار
نگهبان بود بر لب جویبار.
فردوسی .
میان گلستان یکی آبگیر
به لب برنشسته یکی مرد پیر.
فردوسی .
چو آگه شد از رفتن اردشیر
وز آن ماندن بر لب آبگیر.
فردوسی .
چو آگاهی آمد به شاه اردشیر
پراندیشه شد بر لب آبگیر.
فردوسی .
که از قادسی تا لب جویبار
زمین را ببخشیم با شهریار.
فردوسی .
فرود آمد از بارگی چون سزید
ز بیشه لب چشمه ای برگزید.
فردوسی .
دمان تا لب رود جیحون رسید
ز گردان فرستاده ای برگزید.
فردوسی .
چنین تا لب رود جیحون رسید
به مژگان همی از دلش خون کشید.
فردوسی .
بر لب رود در باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم .
فرخی .
مجلس به لب جوی بر ای شمسه ٔ خوبان
کز گل چو بناگوش تو گشته ست لب جوی .
فرخی .
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند بر لب جیحون سه ماه تابستان .
فرخی .
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه
چون ره مورچگان است همه راهگذر.
فرخی .
از لب جوی عدوی تو برآمدز نخست
زین سبب
۞ کاسته و زرد و نوان باشد نال .
فرخی .
سپه کشید از اینروی تا لب دریا
به جایگاهی کز آدمی نبود اثر.
فرخی .
من و باغی خوش و پاکیزه لب جوئی
دل من بگرفت از خانه و از برزن .
فرخی .
با توانائی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود سیاه .
فرخی .
بر لب جام نگاریده غلامی را
داد در دستش آهخته حسامی را.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 204).
گرگ بر اطراف این حظیره روان است
گرگ بود بر لب حظیره علی حال .
منوچهری .
سروبنان جامه ٔ نو دوختند
زین سو و زانسو به لب جویبار.
منوچهری .
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
تا سرخ کند گردن و تا سبز کند روی .
منوچهری .
سرو سماطین کشید بر دولب جویبار
چون دو رده چتر سبز بر سر مرد سوار.
منوچهری .
باز گرد اکنون و آهسته کشان بر لب جوی
آبکی خرد بزن خاک لب جوی بشوی .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 193).
سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود آیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی ص
351). با آن قوم نقیبان تاختند سوی احمد و ساقه سوی مقدمان که برلب رود مرتب بودند. (تاریخ بیهقی ص
352). جیحون را آرمیده یافت گذر کرد بسلامت و بر آن لب آب بایستاد. (تاریخ بیهقی ص
232).
درختی بکند از لب آبگیر
برافروخت آتش ز پیکان تیر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 161).
دریا نه آب بل به مثل آب است
چون بر لبش نه تین و نه زیتون است .
ناصرخسرو.
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جو.
ناصرخسرو.
حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن چو روی بر لب دریا.
ناصرخسرو.
مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی
خلق نمردی هگرز بر لب جیحون .
ناصرخسرو.
ور نی سپس دیو همی گیر و همی باش
بنده ٔ می و طنبور و ندیم لب ساغر.
ناصرخسرو.
بلاد هند از لب جیحون بود تا شط فرات و پارس دارالملک اصلی بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
98). به باغ اندر بر لب حوض نشسته بود. (نوروزنامه ).
ز گور تالب دوزخ بتافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم .
سنائی .
غم جان خور که آن ِ نان خورده است
تا لب گور گرده برگرده است .
سنائی .
ماهی خواری بر لب آبی وطن داشت .(کلیله و دمنه ).
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار.
خاقانی .
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح .
خاقانی .
بر دجله گری نونو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکاة استان .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 358).
مردی به لب بحرمحیط از حد مغرب
سر شانه همی کرد و یکی موی بیفکند.
خاقانی .
وین گازر بر لب جوئی بزرگ جامه شستی . (سندبادنامه ص
115).
آب روان بود فرودآمدیم
تشنه زبان بر لب رود آمدیم .
نظامی .
جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانگ رود رامشگر نشستند.
نظامی .
تا نشود بسته لب جویبار
پنجه ٔ دعوی نگشاید چنار.
نظامی .
چو طاووسی عقابی باز بسته
تذروی بر لب کوثر نشسته .
نظامی .
چون نیم من اهل دریا ای عجب
بر لب دریا بمیرم خشک لب .
عطار (منطق الطیر).
برلب دریاست دایم جای من
نشنود هرگز کسی آوای من .
عطار (منطق الطیر).
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود.
مولوی .
چو فرعون ترک تباهی نکرد
بجز تا لب گور شاهی نکرد.
سعدی (بوستان ).
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم برهم بزدی سرو سهی بالا شد.
سعدی .
خط سبز و لب لعلت به چه ماند گوئي
من بگویم به لب چشمه ٔ حیوان ماند.
سعدی .
و در بیت ذیل در کلمه ٔ لب ایهامی است
: در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم .
سعدی .
نپندارم که در بستان فردوس
بروید چون تو سروی بر لب جوی .
سعدی .
چند مانی چو من بر این لب چاه
متعطّش به آب حیوانش .
سعدی .
روز صحراو سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربائی .
سعدی .
دوستان آمدند تا لب گور
قدمی چند و باز پس گردید.
سعدی .
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیلبانی بر لب دریای نیل .
سعدی .
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد.
حافظ.
ساقیا سایه ٔ ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی .
حافظ.
می شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه ٔ آن سرو سهی بالا بود.
حافظ.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
حافظ.
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
یک شیشه ٔ می ، نوش لبی و لب کشتی .
حافظ.
بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار.
قاآنی .
-
امثال :
مهمان منی به آب آن هم لب جوی .
شب سمور گذشت و لب تنور گذشت .
(از شاهد صادق ).
کبل ؛ لب ِ دلو. کبل الدّلو؛ لب دلو درنوردیده ٔ دوخته . شفرالوادی ؛ لب رود، کرانه ٔ رودبار از جانب بالا یا عام ّ است . (منتهی الارب ). شفیر؛ کرانه ٔ وادی ، لب رود. شاطی ٔ الوادی ؛ کرانه ٔ رودبار. لب رودبار. ضفه ؛ لب جوی . (دهار). ضرر، لب غار. (منتهی الارب ). کلمه ٔ لب در این معنی نیز به کلماتی اضافه شود و افاده ٔ معانی خاص کند چون :
-
آفتاب لب بام ؛ آفتاب سر یا بالای بام .
- || پیری نزدیک به مرگ .
-
تا لب گور ؛ تادم مرگ
: غم جان خور که آن نان خورده ست
تا لب گور گرده برگرده است .
سنایی .
نشاید کرد بر آزار خود زور
که بس بیمار واگشت از لب گور.
نظامی .
توانگری نه به مال است پیش اهل کمال
که مال تا لب گور است و بعد از آن اعمال .
سعدی .
چو فرعون ترک تباهی نکرد
بجز تا لب گور شاهی نکرد.
سعدی .
-
لب آفتاب ؛ شعاع آفتاب را گویند که متصل به سایه باشد. (برهان ).
-
لب بام ؛ بالای بام . سر بام .
-
لب تنور ؛ نزدیک دهانه ٔ تنور.
-
لب چاه ؛ کناره ٔ چاه . نزدیک دهانه ٔ چاه .
-
لب چشم ؛ طرف چشم
: کسی که جز به تواضع بدو نگاه کند
برآید از لب چشمش بجای مژه سنان .
عنصری .
-
لب خضرا ؛ کرانه ٔ آسمان را گویند که کنایه از افق باشد. (برهان )
: زهره ٔ میغ از دل دریا گشاد
چشمه ٔ خضر از لب خضرا گشاد.
نظامی .
- لب خورشید (؟)
: سایه گزیده لب خورشید را
شانه زده باد سر بید را.
نظامی .
-
لب دریا ؛ ساحل .
-
لب دیوار ؛ سر یا بالای دیوار
: گاهی که آهی از ستم چرخ میکشم
آنهم ز ضعف تا لب دیوار میرسد.
سیدحسن خالص (از آنندراج ).
-
لب ساغر ؛ کنار آن . دهانه ٔ آن .
-
لب شمشیر ؛ دم شمشیر. حد سیف . تیزنای حسام . طرف تیزی کارد و شمشیر و مانند آن . دم . دمه . تیزه . تیزنا. حد. حرف (در شمشیر و جز آن ). لبه . رجوع به لبه شود.
-
لب کاسه ؛ دهانه ٔ آن .
-
لب کشتی گاه ؛ کنایه از معبر یا ساحل است . (آنندراج ).
-
لب گریبان ؛ جایی از گریبان که سجاف و زه بر آن دوزند و آن طرف بالا بود. (آنندراج )
: خیال بوسه بر آن گردن بلند مبند
لبی که میرسد آنجا لب گریبان است .
میرزا صائب .
-
لب نان ؛ کناره ٔ نان و کنایه از پاره ای نان باشد. (از آنندراج ). لبی نان . نان پاره . کسرة
: لبی نان خشک و دمی آب سرد
همین بس بود قوت آزادمرد.
فردوسی .
آن کودک طباخ بر آن جندان نان
ما را به لبی همی ندارد مهمان .
انباری (از حدائق السحر ص 41).
لبی ز نان جنازه به گورکن ندهد
وگر بباید با مرده خفت پایاپای .
سوزنی .
رهی چهره ٔ قرصی تو و لب گرده
۞ .
سوزنی .
به صدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر به یک لب نان باشد و به یک دم آب .
سوزنی .
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا.
مولوی .
لب نان در دهن ما لب افسوس بود
گر بود درخور تقصیر پشیمانی ما.
محسن تأثیر (از آنندراج ).
-
لب گور ؛ نزدیک دهانه ٔ گور. کنار گور.
و نیز لب با کلماتی چون شکسته (لب شکسته )، چین (لب چین )، برگردان (لب برگردان ) و پریده (لب پریده ) ترکیب شود و افاده ٔ معانی خاص کند. رجوع به این کلمات در ردیف خود شود.
و هم در ترکیب با مصادر، مصادری پدید آرد به معانی خاص چون :
-
لبش راتو گذاشتن ؛ کنایه از مانع شدن که تمام سری آشکارا شود. سرش را هم آوردن . رفع و رجوع کردن . مخفی کردن چیزی .
- || در اصطلاح خیاطی ، کناره ٔ پارچه را برگرداندن و دوختن یا هنگام دوختن کناره ٔ پارچه را درنوردیدن .
-
لب به لب دوختن ؛ دو کناره ٔ پارچه را هرچه کم پهنا بهم دوختن و متصل کردن .
-
لب به لب شدن ؛ پر شدن . مالامال شدن . رجوع به لب به لب شود.
-
لب دادن ظرفی یا لب ندادن پاره ای ظرفها چون مایعی را از او سرازیر کنند در ظرفی دیگر . رجوع به لب دادن شود.
|| کاج و سیلی بود. (اوبهی ). چک . لت . سیلی و پس گردنی . سیلی و گردنی . (برهان ).