اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

لنگر

نویسه گردانی: LNGR
لنگر. [ ل َ گ َ ] (اِ) آلتی آهنین پیوسته به طنابی یا زنجیری طویل که آنگاه که توقف کشتی را خواهند آن را در آب افکنند. آهنی پیوسته به طنابی که گاه ایستادانیدن کشتی به کشتی بسته و به دریا افکنند. آهنی که کشتی را بدان نگاه دارندو چون برکشند روان شود. (جهانگیری ) (آنندراج ). آهنی باشد بسیار سنگین که کشتی را بدان از رفتار نگاه دارند. (برهان ). اسبابی معروف برای نگاه داشتن کشتیها هر جا که بخواهند به کار برند و همواره در عقب کشتی آویخته باشد. (از قاموس کتاب مقدس ). مرساة. (منتهی الارب ) (دهار). هوجل . قرّیص . انجر. (منتهی الارب ). کلمه ٔ لنگر اصل کلمه ٔ انجر عرب است و با آنکرای لاتین ۞ از یک اصل باشد :
سخن لنگر و بادبانش خرد
به دریا خردمند چون بگذرد.

فردوسی .


ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای
به قول دیو فروهشته بر خطر لنگر.

فرخی .


گران حلم او در سبک عزم اوست
به هر کشتئی در بود لنگری .

منوچهری .


بر موج بحر فتنه و طوفان جور و جهل
چون باد خوش وزنده و کشتی ولنگرند.

ناصرخسرو.


عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه طبع لنگر.

ناصرخسرو.


این یکی کشتی است کو را بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است .

ناصرخسرو.


آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش
آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر.

ناصرخسرو.


این جهان بحر است و ما کشتی و عدلش لنگر است
چون بشورد بحر کشتی را سکون لنگر دهد.

امیر معزی .


بدان صفت که شود غرق کشتی زرین
به طرف دریا چون بگسلد از او لنگر.

انوری .


لنگی است صلاح پای لنگر
تا کشتی سرگران نجنبد.

خاقانی .


حرمت برفت حلقه ٔ هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم .

خاقانی .


رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق
بهر صلاح لنگی لنگر نکوتراست .

خاقانی .


از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم .

خاقانی .


هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم .

خاقانی .


کشتی می داشت ساقی ، ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی مرگ معبر ساختیم .

خاقانی .


عطار! مرد عشقی فانی شو از دو عالم
کز لنگر نهادت دربند تخته بندی .

عطار.


دست و پائی بزن در این دریا
از خود این لنگر گران بگشای .

کمال اسماعیل .


اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه ٔ بلا ببرد.

حافظ.


ز حیرت لنگر افزاید خود آن به
که با لنگر در این دریا نباشیم .

نظام قاری (دیوان البسه ص 92).


ز بردباری من پوچ میشود لنگر
ز خاکساری من صدر آستان گردد.

صائب .


صاحب آنندراج گوید: لنگر با لفظانداختن و افکندن و گشادن و گسستن و نهادن و فروکشیدن مستعمل است . و رجوع به لنگر انداختن و لنگر افکندن شود.
- لنگر ساعت ؛ پاندول . رقاصک . بالانسیه ۞ .
|| کنایه ازتمکین و وقار بود. (جهانگیری ). به معنی تمکین و وقار مجاز است و بدین معنی با لفظ باختن و از کف دادن ونگاه داشتن مستعمل است . (آنندراج ) :
به خاموشی شوم مهر دهان بیهده گویان
نمی بازم چو کوه از هر صدائی لنگر خود را.

صائب .


|| سنگینی .
- لنگر شمشیر ؛ سنگینی شمشیر :
تا از آن ابروی خونریز بدل کار کند
ترسم از لنگر شمشیر سیه تاب کسی .

داراب بیک جویا (از آنندراج ).


|| چوبی که بندباز میانش بگیرد و روی ریسمان بازی کند. چوبی در دست ریسمان بازان گاه بر ریسمان رفتن . (از آنندراج ).
- لنگر بندباز ؛ چوبی بلند یا عصایی از آهن که بندباز به دست گیرد تا با حرکات آن تعادل خود را بر بند حفظ کند.
|| محجری را نیز گویند از سنگ یا چوب یا خشت و گل که بردور مزار بزرگان کشند و به عربی ضریح خوانند. (برهان ). || شخصی را گویند که در مکر و حیله و خیرگی به مرتبه ٔ اعلی باشد و آن را گربز خوانند و به هر جا که رود سنگینی کند، یعنی ناگوار و نادلچسب و بدرفتار باشد بر خلاف بادبان که مردم سبکروح و دلچسب را گویند. (برهان ) (جهانگیری ). || طعام که به فقراء دهند. (غیاث ). و صاحب آنندراج گوید: از بیت ذیل فرخی که گوید:
تو مردم کریمی من لنگر گرانم
ترسم ملول گردی با آن کرم زلنگر.
به معنی گدا و دریوزه گر مستفاد میشود. || مزید مؤخر امکنه نیز آید: گاولنگر.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
لنگر. [ ل َ گ َ ] (اِ) جائی را گویند که در آنجا همه روزه طعام به مردم دهند. (جهانگیری ). جائی که آنجا طعام به فقراء دهند. (غیاث ). خانقاه ....
لنگر. [ ل َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری ، واقع در 8هزارگزی جنوب خاوری کیاسر. کوهستانی و سردسیر. د...
لنگر. [ ل َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد، واقع در هفت هزارگزی شمال باختری بجنورد، کنار راه مالرو عمومی بجنورد ...
لنگر. [ ل َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاریزنو از بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع در 64هزارگزی شمال باختری تربت جام ، کنار راه شوسه ٔ عمومی م...
لنگر. [ ل َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سملقان بخش مانه ٔ شهرستان بجنورد واقع در 30هزارگزی جنوب باختری مانه و دوهزارگزی شمال راه شوسه ٔ عمو...
لنگر. [ ل َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان شاندیز بخش طرقبه ٔ شهرستان مشهد واقع در 15هزارگزی شمال خاوری طرقبه . جلگه و گرمسیر. دارای 20 تن سکنه ....
وسیله ای برای کوبیدن به در که به شکل لنگر کشتی است. در قدیم کوبیدن به لنگر برای غیر از محارم و شاید گاهی هم برای محارم می بود. به غلط عده ای از صا...
کوه لنگر. [ ل َ گ َ ] (ص مرکب ) که لنگری چون کوه دارد. سنگین و عظیم چون کوه .- کشتی کوه لنگر ؛ کنایه از اسب قوی پیکر و نیرومند : بریدم بدا...
لنگر دادن . [ ل َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) آغاز از دست دادن تعادل چیزی چون علم برپای داشته و لنگه بار حیوانات و غیره .
لنگر کردن . [ ل َ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از جا گرفتن و تمکن ورزیدن . (آنندراج ) : لنگر نکرده ایم چو گوهر در این محیطاز بوستان دهر چو شبنم...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.