اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مرد

نویسه گردانی: MRD
مرد. [ م ُ رِدد ] (ع ص ) آرزومند جماع . (منتهی الارب ). مرد آزمند جماع . (آنندراج ). مرد بسیارشهوت . (از متن اللغة). || مردی که بی زنی او یا سفرش دراز کشیده باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مردی که دوران تنهائی و عزوبتش طولانی شده . ج ، مَرادّ. (از متن اللغة). || مرد خشمناک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مردالوجه ، غضبان . (متن اللغة). || دریای بسیارموج ۞ . (منتهی الارب ). || ماده شتری که پستان و فرج او از نشستن بر زمین نمناک آماسیده باشد. (از منتهی الارب ). اردت الناقة، اشرق ضرعها و وقع اللبن فیه ؛ ورم ضرعها و حیاؤها من کثرةالشرب . (از متن اللغة). || گوسپند که پستان برآورده و شتر که به خوردن آب بسیار گران گردیده باشد. ج ، مَرادّ. (از منتهی الارب ). آن اشتر که پستان وی پرشیر بود و نزدیک به زادن باشد. (مهذب الاسماء).آبستنی که زمان زادنش نزدیک شده و شکم و سینه هایش برآمده باشد. (از متن اللغة). رجوع به معنی قبلی شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
عالی مرد. [ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) طالب مولی که دنیا و عقبی را در خیال هم نیارد. (آنندراج ).
مرد روغن . [م َ رُ غ َ ] (اِ مرکب ) منی . آب مرد. (ناظم الاطباء).
دوست مرد. [ م َ ] (اِ مرکب ) مرد که دوست باشد شخص را. (یادداشت مؤلف ). دوستدار. دوست . محب و رفیق : چو دانا ترا دشمن جان بودبه از دوست مردی ...
خسته مرد. [ خ َ ت َ / ت ِ م َ ] (ص مرکب ) رنجور. بیمار. دردمند : دو هفته برآمد برآن خسته مردبپیوست و برخاست از رنج و درد. فردوسی . || مجروح . ج...
پیره مرد. [ رَ / رِ م َ ] (اِ مرکب ) پیرمرد. مقابل پیره زن . مردسالخورده . کهنسال . رجوع به پیرمرد شود : گفت جوانمرد شو ای پیره مردکاینقدرت بود ...
تمام مرد. [ ت َ م َ ] (ص مرکب ) مردی کامل . که همه ٔ صفات مردی را دارد : بونصر از آن شگفت ماند و گفت تمام مرد است این مهتر. (تاریخ بیهقی ...
خرد و مرد. [ خ ُ دُ م ُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) ته بساط و چیزهای سهل و ریز باشد.و در مؤید الفضلا خرد و مورد با واو معدوله در ثانی بمعنی ریزه ریزه...
مرد و مدد. [ م َ دُ م َ دَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) یار و یاور. کس و کار.- مرد و مددی نداشتن ؛یکبارگی بی کس بودن . سرپرست و نفقه آوری نداشتن...
درویش مرد. [ دَرْ م َ ] (اِ مرکب ) مرد درویش . مرد بی چیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ببخشید گنجی به درویش مردکه خوردش نبودی بجز کارکرد. فردوسی .چ...
آزاده مرد. [ دَ / دِ م َ ] (ص مرکب ) آزادمرد. آزاده . جوان مرد. فتی ̍ : چه گفت آن سخن گوی آزاده مردکه آزاده را کاهلی بنده کرد. فردوسی .بترسید...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۷ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.