اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مرد

نویسه گردانی: MRD
مرد. [ م ُ ] (فعل ماضی ) ریشه ٔ ماضی است از مصدر مردن . رجوع به مردن شود. || (ص ) ایستاده . غیر جاری . ناروان ۞ . (ناظم الاطباء). بدین معنی تنها مرده آمده است . رجوع به مرده شود. || مهمل خرد است ؛ خردو مرد؛ بی نهایت کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). رجوع به خرد شود. || (اِ) آس . مورد. (ناظم الاطباء).صورت دیگری است از کلمه ٔ مورد. رجوع به مورد شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
مسته مرد. [ م َ ت َ م َ ] (اِخ ) یکی از شعرای قدیم ایران . نام دیگر او دیواره وز است و او شاعری است طبری در مائه ٔ چهارم هجری در دربار عض...
ناپاک مرد. [ م َ ] (ص مرکب ) طالح . بدکردار. مقابل پاکمرد به معنی صالح : خروشید گرسیوزآنگه به دردکه ای خویش نشناس ناپاکمرد. فردوسی .فرستاده ...
ناسزا مرد. [ س َ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد ناشایسته . بی لیاقت . نالایق . بی کفایت : بدو گفت کاین نزد چوبینه برتن ناسزا مرد بی سر شمر.فردوسی...
خاصه ٔ مرد. [ خاص ْ ص َ / ص ِ ی ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اهل و عیال مرد.
خانه ٔ مرد. [ ن َ / ن ِ ی ِ م َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خانه ٔ شوهر. خانه ٔ زوج : خانه ٔ ارثی بچه های فلانی خانه ٔ مرد است نه خانه ٔ زن .
پاکیزه مرد. [ زَ / زِ م َ ] (اِ مرکب ) پاک مرد. صالح : زمانی بیاید که پاکیزه مردشود خوار چون آب دانش بخورد.فردوسی .
دانشی مرد. [ ن ِ م َ ] (اِ مرکب ) دانا مرد. مرد عالم . مردی از اهل علم . مردی دانشور : دگر آنکه دارد بیزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس . فردو...
داننده مرد. [ ن َ دَ / دِ م َ ] (اِمرکب ) مرد داننده . مرد دانا. مرد عالم : چنین داد پاسخ که داننده مردکه دارد ز کردار بد روی زرد. فردوسی .چو ...
چرک مرد شدن . [ چ ِ م ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) چرک و شوخگن شدن جامه در نوی چنانکه دیگر بار پاک نشود. || بد شستن جامه ٔ شوخگن چنانکه شوخ در ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۷ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.