مرز. [ م ُ ] (اِ)
۞ مقعد. (برهان قاطع) (رشیدی ) (انجمن آرا). نشستگاه . (اوبهی ) (برهان قاطع). سوراخ مقعد. (غیاث اللغات ). مخرج سفلی . سوراخ کون از انسان و حیوانات . (برهان قاطع). آلست . دبر
: مرزش اندرخورد کیر لیوکی
معاشری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ).
از باغ وقف کرده بر آن مرزت
کیر خر و مناره ٔ اسکندر.
طیان .
جغد که با باز و با کلنگ بکوشد
بشکندش پر و مرز گرددلت لت .
عسجدی .
ای مرز ترادریده مردی
زان مرد بتو رسیده دردی .
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی چ
1 ص
412).
سوزنی از ابلهی درید بسی مرز
کفت بسی مغز کون بخرزه ٔ چون گرز.
سوزنی .
ای ملک او را چو رفتن آید از این دهر
با این مشتی دریده مرز بیامرز.
سوزنی .
از خوبی بسیار تو آمد به همه حال
بر مرز و میان ران تو آن زشتی بسیار.
سوزنی .
چند کوبد زخم های گرزشان
بر سر هر ژاژخای و مرزشان .
مولوی .
|| (اِمص ) مباشرت . مجامعت . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (از غیاث اللغات ). رجوع به معنی قبلی و حواشی مربوط به آن شود. || (نف ) در ترکیب به معنی مرزنده یعنی جماع کننده آید؛ کون مرز. (فرهنگ فارسی معین ).