اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مرض

نویسه گردانی: MRḌ
مرض . [ م َ رَ / م َ ] (ع اِ) بیماری و پراکندگی مزاج بعد صحت و درستگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بیماری . (غیاث ) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). ج ، اَمراض . صاحب منتهی الارب گوید به فتح اول بیماری مخصوص قلب و دل ، و به فتح اول و نیز به فتح اول و دوم یعنی در مورد شک و نفاق و سستی و ظلمت و نقصان است . (ازمنتهی الارب ). آنچه عارض بدن می گردد و آن را از اعتدال خاص خود خارج می سازد. (از تعریفات جرجانی ). خلاف صحت که به معنی تندرستی است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).داء. درد. ناخوشی . نالانی . ناچاقی . ناتندرستی . تغییرصحت . اضطراب مزاج . ناسازی . سقم . خستگی . سام . آزار. رنجوری . رنج . علت . مقابل عرض . مقابل صحت . (یادداشت مرحوم دهخدا) : فی قلوبهم مرض فزادهم اﷲ مرضا و لهم عذاب الیم بما کانوا یکذبون . (قرآن 10/2).
هل ۞ تا مرض کشند ز خوانهای بدگوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 175).


حاسد ز دولت تو گرفتار آن مرض
کز مس کند به روی وی آهنگر آینه .

خاقانی .


اگر خواستی میان صحت و مرض جمع کردی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240).
نصیحت که خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است و دفع مرض .

سعدی .


مرض اگر چه هایل بود دلالت کلی بر هلاک نکند. (گلستان سعدی ). یکی از ملوک را مرضی هایل بود. (گلستان سعدی ).
در مرض عشق نباشد طبیب .

خواجو.


بشنو این نکته را که بی غرض است
اشتها نیست بلکه این مرض است .

بهائی (از امثال و حکم دهخدا).


- مرض اصلی ؛ بیماری طبیعی . (ناظم الاطباء).
- مرض بُحرانی ؛ بیماریی است که بسبب انتقال در بحران عارض گردد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض جبلی ؛ بیماری طبیعی . (ناظم الاطباء).
- مرض جزئی ؛ بیماریی باشد که علاج آن آسان بود در مقابل مرض کلی . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض حاد ؛ مرض شدید. بیماری سخت .
- مرض چشم ؛ رمد.
- مرض خاص ؛ در امراضی استعمال شود که مخصوص عضوی معین باشد یعنی بنابر مصطلح کلیه پزشکان دارای نام و نشان و علاج خاصی باشدمانند بیماری سرطان ، چه وقتی این مرض در چشم عارض شود عوارضی از آن بروز کند که اگر سرطان در عضو دیگر ایجاد شود آن عوارض را همراه نخواهد داشت مانند درد و امتداد عروق ، و بر معنی لغوی مرض خاص بیماریی است که ویژه ٔ عضوی باشد که آن بیماری با عضو دیگر مشارک نباشد و مرض شرکی بیماریی باشد که بین اعضاء مشترک باشد مانند ورم . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض ذاتی ؛ بیماری طبیعی . (ناظم الاطباء).
- مرض زهره ؛ زردی و یرقان . (ناظم الاطباء).
- مرض ساری ؛ بیماری واگیردار. بیماری همه گیر.
- مرض ساقط ؛ بیماری صرع . (ناظم الاطباء).
- مرض شرکی ؛ در مقابل مرض خاص یعنی بیماریی که بین اعضاء مشترک باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به مرض خاص در همین ترکیبات شود.
- مرض شناس ؛ کسی که بیماری را تشخیص دهد.
- مرض شناسی ؛ بیماری شناسی . تشخیص مرض و بیماری .
- مرض طاری ؛ و آن دو نوع است اول عام و آن عبارت است از بیماریی که به قبیله و یا محلی بخصوص اختصاص نداشته باشد و آن را بیماری وبائی نامند. دوم خاص و آن بیماریی است که به قبیله و یا ناحیه ای مخصوص باشد، و آن را مرض وافد گویند و آن مرضی باشد که موجباتش برای افقی معین فراهم آید و همگی اهل آن ناحیه را از آن بیماری بهره ای رسد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ازبحر الجواهر).
- مرض عارضی ؛ بیماری عارضی . (ناظم الاطباء).
- مرض عام ؛ عبارت است از جدائی بین پیوستگیهای اعضای بدن آدمی . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض فصلی ؛ بیماریی است که تولید آن مختص به فصلی از فصول سال باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض قَصری ؛مرضی است که مواد در آن کوتاه آید و بسبب سرما در زیر مسام حبس گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض متصل به موت (اصطلاح فقهی ) ؛ مرضی که منتهی به مرگ شود که در آن اگر وصیت شود، در مازاد از ثلث معمول به نیست . (فرهنگ علوم نقلی از کشاف ).
- مرض قند ؛ دیابت . مرض السکر. دولاب . رجوع به دیابت در ردیف خود شود.
- مرض کاهنی ؛ عبارت است از صرع ، و وجه تسمیه ٔ آن به کاهنی برای آن است که در ازمنه ٔ سالفه معالج صرع فقط کاهنها بوده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض کلی ؛ در مقابل مرض جزئی یعنی علاج آن آسان نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض متعدی ؛ بیماری واگیردار.
- مرض متغیر ؛ بیماریی باشدکه اندک اندک آید و اندک اندک نیز زایل شود. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض متوارث ؛ بیماریی باشد که از پدر و مادر ارثاً در مزاج آدمی باقی مانده مانند برص و جذام . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض مزمن ؛ مرض حاد. ناخوشی کهنه .
- مرض مسری ؛ بیماری واگیردار. بیماری همه گیر.
- مرض مسلم ؛ بیماریی را نامندکه برای تدبیر صواب مانعی در آن نباشد چه پاره ای ازبیماریها مانع از تدبیر صواب می باشند مانند اینکه نزله و سردرد توأما عارض شوند و یکی با دیگری معارضه کند و بر اثر معارضه بین آن دو برای تدبیر صواب مانعی ایجاد گردد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض موت ؛ بیماریی که شخص در آن از این عالم بدرود کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب مرض متصل به موت شود :
در مرض موت با اجازه و دستور
خادم او جوجه با به محضر او برد.

ایرج میرزا.


- مرض مؤمِّن ؛ بیماریی باشد که هر کس بدان مبتلی شود از دیگربیماریها وجودش ایمن گردد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض مِهیاج ؛ بیماریی رانامند که مواد آن شدیدالتحرک باشد از عضوی به عضو دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- مرض وبائی ؛ مرض عمومی . بیماری همه گیر.بیماری جهانی .
- هرزه مرض ؛ ترکیبی دگرگونی یافته از «هرزه مرس » در تداول عامه ، به معنی رها و سرخود و ول . رجوع به مرس شود.
|| دهار دردستورالاخوان به این کلمه معنی شک و گمان و نفاق و خستگی و دوستی و زنا داده است اما برحسب فرهنگهای دیگر مراد بیماری ناشی از این حالات است چنانکه صاحب منتهی الارب گوید این کلمه به فتح اول و دوم و نیز به فتح اول در مورد شک و نفاق و سستی و ظلمت و نقصان به کار رود. و صاحب اقرب الموارد گوید: مرض هر چیزی است که انسان را از حد صحت خارج کند از قبیل علت و نفاق و شک و فتور و ظلمت و نقصان و تقصیر در امری و گوید مرض به سکون راء مخصوص نفس و دل است و به فتح راء مربوط به جسم . رجوع به معنی اول کلمه شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
مرض . [ م َ رَ / م َ ] (ع مص ) بیمار شدن و پراکنده و مضطرب خاطر گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). بیمار شدن . (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ...
مرض . [ م َ رِ ] (ع ص ) بیمار و بیماردل . (منتهی الارب ) (آنندراج ).دارای مرض و بیماری . ج ، مِراض . (از اقرب الموارد).
مرض . [ م ِ ] (ع اِ) کشت و زرع که کوبیده باشند و هنوز به باد نداده باشند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس ). ج ، اَمراض .
مرض خوره. بیماری جُذام. رجوع شود به خوره. برای اطلاعات بیشتر رجوع شود به مقالۀ جذام در دانشنامۀ ویکی پدیای فارسی و مقالۀ Leprosy در دانشنامۀ ویکی پ...
غرض و مرض . [ غ َ رَ ض ُ م َ رَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) در تداول عامه ، نظر شخصی . اشکال تراشی در کار کسی ۞ . دشمنی و دوروئی .
غرض و مرض داشتن . [ غ َ رَ ض ُ م َ رَ ت َ ] (مص مرکب ) باغرض بودن . نظر شخصی داشتن . غرض داشتن .اشکال تراشی در کارها کردن . دشمنی و دوروئی دا...
مرذ. [ م َ ] (ع مص ) مالیدن و نرم کردن نان را. (از منتهی الارب ). مرث . (متن اللغة).
مرذ.[ م ُ رَذذ ] (ع ص ) ارض مرذ علیها؛ زمین باران رسیده . زمینی که باران نرم و ریزه بر آن باریده باشد ۞ . رجوع به رذاذ و ارذاذ شود.
مرذ. [ م ُ رِذذ ] (ع ص ) یوم مرذ؛ روز رذاذناک . (آنندراج ) (از متن اللغة). روزی که در آن باران نرم و ریزه آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد...
مرز. [ م َ ] (اِ) ۞ سرحد. (لغت فرس اسدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدی ).دربند. ثغر. حد. خط فاصل میان دو کشور : بیایید یکسر به درگاه من ک...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.