ناسزا. [ س َ ] (ص مرکب ) ناسزاوار. نالایق . فرومایه
۞ ، که سزاوار و لایق نباشد. (ناظم الاطباء). ناقابل . نابرازنده . که برازنده و درخور نباشد. نااهل . ناشایسته . غیرمستحق . نالایق
: تا اگر همه ولایتها بشود این یکی به دست شما بماندو به دست غربا و ناسزاآن نیوفتد. (تاریخ سیستان ).
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
دقیقی .
گشاید در گنج بر ناسزا
نه زآن مزد یابد نه هرگز جزا.
فردوسی .
بزرگی که بختش پراکنده گشت
به پیش یکی ناسزا بنده گشت .
فردوسی .
منم بنده ای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا.
فردوسی .
سر ناسزایان برافراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن .
فردوسی .
مگردان از آزادگان فرهی
مده ناسزا را بر ایشان مهی .
اسدی .
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
مسعودسعد.
تا چون نامه نویسد و اسرار صورت کند مهر بدو برنهد تا چشم خائنان و ناسزاآن از وی دور بود. (نوروزنامه ).
زناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن .
سوزنی .
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
خاقانی .
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بکوی
خسته ٔهر ناحفاظ بسته ٔ هر ناسزا.
خاقانی .
به ناسزا چه برم بعد ازین مدایح خویش
سزای مدح توئی و تراست مدح سزا.
انوری .
صبر بر قسمت خدا کردن
به که حاجت به ناسزا بردن .
سعدی .
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است .
حافظ.
|| ناشایسته . ناسزاوار. نامناسب . (ناظم الاطباء). بد. کاربد. ناصواب . نابایست . ناشایست . ناروا. خطا
: همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار.
فردوسی .
ز کاری که کردی بیابی جزا
چنان چون بود درخور ناسزا.
فردوسی .
تا زنداه ی زی گمرهی سازنده ای با ناسزا.
ناصرخسرو.
همواره از تو لطف خداوندی آمده ست
وز ما چنانکه درخور ما، فعل ناسزا.
سعدی .
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزائی رفت رفت .
حافظ.
|| بد. ناخوشایند. نامطبوع
: یکی ناسزا آگهی یافتم
بدان آگهی تیز بشتافتم .
فردوسی .
|| ناسزاوار. نه درخور. نه به استحقاق
: هر کجا تاریکی آمد ناسزا
از فروغ ما شود شمس الضحی .
مولوی .
|| بدون استحقاق . نابجا. برخلاف واقع. به خلاف حقیقت
: ستاینده ای کو زبهر هوا
ستاید کسی را همی ناسزا.
فردوسی .
|| که همال و کفو نیست . که درخورد و قرین و همتا نیست . نادربرابر.نادرخور
: مرا خواستی [ بجنگ ] کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا.
فردوسی .
|| نانجیب . (یادداشت مؤلف ). فرومایه . ناکس
: به تیزیش یک تازیانه بزد
بدانسان که از ناسزایان سزد.
فردوسی .
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بی رای و مغزش تنک .
فردوسی .
بدو گفت خسرو که آری رواست
همه بیمم از مردم ناسزاست .
فردوسی .
ناسزائی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
سعدی .
بود صحبت ناسزا فی المثل
چومستی که افعی نهد در بغل .
نزاری قهستانی .
|| ننگین . بد. (یادداشت مؤلف ). ناسزاوار
: چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه
بفرمود تا دوکدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه دروی
نهاده بسی ناسزا رنگ و بوی .
فردوسی .
فرستاده ای بی منش برگزید
که آن خلعت ناسزارا سزید.
فردوسی .
نبایست آن خلعت ناسزا
فرستاد نزدیک آن پرجفا.
فردوسی .
|| دشنام . زشت . فحش . سقط
: روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد مست بود و ناسزاها گفت . (تاریخ بیهقی ص
337).
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
مسعودسعد.
بر زبان آنکه فحش و ناسزا باشد روان
گر هزارش فحش گوئی نبود او را زان زیان .
؟
-
سخن ناسزا ؛دشنام . ناشایسته
: سخنان ناسزا گفتند. (گلستان ).
اینش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.
حافظ.
|| بیهوده . ناصواب . نادرست . باطل . ناشایست
:چنین بد از اندیشه ٔ شاه نیست
جز از ناسزا گفت بدخواه نیست .
فردوسی .
|| گستاخ . نادان . ابله . بی ادب . (ناظم الاطباء).