اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

یمین

نویسه گردانی: YMYN
یمین . [ ی َ ] (ع اِ) سوی راست ، خلاف یسار. ج ، اَیْمُن ، ایمان . جج ، ایامن ، ایامین . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دست راست از سویها. (یادداشت مؤلف ). سوی دست راست و به این معنی جمع ندارد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سوی دست راست . (آنندراج ) :
شهان در رکابش فزون از هزار
چه اندر یمین و چه اندر یسار.

فردوسی .


هر جایگه که روی نهد بخت بر یسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین .

فرخی .


کی بودکآن خسرو پیروزبخت آید ز راه
بخت و نصرت بر یسار و فتح و دولت بر یمین .

فرخی .


گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار، باده ات اندر یمین .

منوچهری .


که اِستاد با ذوالفقار مجرد
به هر حربگه بر یمین محمد.

ناصرخسرو.


تا بود قضا بود وفادار یمینش
تا هست قدر هست هواخواه شمالش .

ناصرخسرو.


نیست کسی جز من خشنود از او
نیک نگه کن به یمین و شمال .

ناصرخسرو.


من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال .

ناصرخسرو.


هر طرب را برابر است کرب
هر یمین را مقابل است یسار.

خاقانی .


نفس مزن به هوس در وفای خود کآن را
دوحافظند شب و روز در یمین و یسار.

عطار.


آن چنان که جان بپرّد سوی طین
نامه پرّد از یسار و از یمین .

مولوی .


این یکی ذره همی پرّد به چپ
وآن دگر سوی یمین اندر طلب .

مولوی .


خاک من و توست که باد شمال
می بردش سوی یمین و شمال .

سعدی .


- یمین از (ز) شمال ندانستن ؛ راست و چپ را تشخیص ندادن . سوی راست از سوی چپ ندانستن :
می دهد دست ملک نعمت اصحاب یمین
به گروهی که ندانند یمین را ز شمال .

کمال اسماعیل .


- یمین و یسار ؛ سوی راست و سوی چپ . راست و چپ . چپ و راست . از همه سو :
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.

فرخی .


امرا را برحسب مصلحت از یمین و یسار روانه گردانید. (تاریخ غازانی ص 125). در مقدمه ٔ قلب امرا چوبان و سلطان ، چوبان بر یمین و سلطان بر یسار. (تاریخ غازانی ص 127).
به زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند.

حافظ.


- || توسعاً همگان . عامه ٔ مردم :
بس یسار و یمین که زی تو رسد
ازیمین تو با یسار شود.

مسعودسعد.


خاندانهای قدیم رفت و در هیچ یمین و یسار بنماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 4).
|| دست راست . (ترجمان القرآن جرجانی ص 108) (دهار) (مهذب الاسماء). ید یمنی . دست راست از دو دست تن مردم . (یادداشت مؤلف ) :
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او.

فرخی .


با زر روی دشمن و یاقوت خون خصم
اندر یمین تو چه کم آید یسار تیغ.

مسعودسعد.


ای پادشاه ! دولت و دین را یمین تویی
ای شهریار! ملت حق را امین تویی .

مسعودسعد.


راست گویی زبهر تیغ و قلم
آفریده شد آن خجسته یمین .

مسعودسعد.


ایا به سان صدف در کف ضمیر تو دُر
و یا به سان شَمَر در بر یمین تو یم .

امیرمعزی .


انواع سعادت ز جبین تو برد چرخ
اقسام سخاوت ز یمین تو برد یم .

امیرمعزی .


تا دل چو زرو سیم نبخشد یمین او
کرد از یمینْش میل به سوی یسار دل .

سوزنی .


چو تیغ شاهی شایسته ٔ یمین تو شد
نگین سلطنت اندرخور یسار تو باد.

سوزنی .


شاهین صیت توست پرنده به شرق وغرب
از کفه ٔ یمینت و از کفه ٔ یسار.

سوزنی .


روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم .

خاقانی .


این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست جای یسار.

خاقانی .


یمین عیسی و فخرالحواری
امین مریم و کهف النصاری .

خاقانی .


مهر جم است و کأس جنان نظم و نثر من
مهر از یسار خواهی و کأس از یمین خوری .

خاقانی .


یمین را از جود و جبین را از سجود معطل گذاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 449).
قلم به یُمن یمینش چو گرم رو مرغی ست
که خط به روم برددم به دم ز هندوبار.

سعدی .


- اصحاب یمین (اصحاب الیمین ) ؛ خداوندان دست راست یا بهشتیان . (یادداشت مؤلف ). اهل بهشت . اهل صلاح . بهشتیان و نیکوکاران :
می دهد دست فلک نعمت اصحاب یمین
به گروهی که ندانند یمین را ز شمال .

کمال اسماعیل .


- یمین از یسار بدانستن ؛ دست راست خویش از دست چپ بازشناختن . نیک و بد خویش تمیز دادن . خوب و بد شناختن :
بی بذل زر نبود یمین و یسار تو
تا تو یمین خویش بدانستی از یسار.

سوزنی .


به خاک پای تو گفتم یمین غیر مکفر
از آن زمان که بدانستم از یسار یمین را.

سعدی .


- یمین از یسار نشناختن ؛ دست راست خود از دست چپ تمیز ندادن . چپ از راست بازنشناختن . سخت نادان و نابخرد بودن :
آن راست یمن و یسرکه با قوت و تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار.

سنایی .


- یمین الملک ؛ دست راست پادشاهی . قدرت و نیروی سلطنت و حکومت : افتخار اهل فارس یمین الملک ... (گلستان ).
- یمین دول ؛ دست راست دولتها. مایه ٔ قدرت و نیروی دولتها و حکومتها. مراد یمین الدوله محمود غزنوی است :
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم .

منوچهری .


و رجوع به یمین الدوله و محمود شود.
- یمین دولت ؛ دست راست دولت . کارگزار امور دولت . که چون دست راست ، کارهای دولت را بیشتر اوانجام دهد. مراد محمود غزنوی است که لقب یمین الدوله و امین الملة داشت :
فرخ یمین دولتی ، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب ،تیغ یمانی در یمین .

فرخی .


- یمین کسی بودن ؛ دست راست کسی بودن . یار و کمک وی بودن همچون دست راست که در بدن مهمترین دستیار آدمی است :
تو ای حجت مؤمنان خراسان
امام زمان را یمین و امینی .

ناصرخسرو.


|| افزایش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || داد. ج ، ایمان . (مهذب الاسماء). || برکت . || توانایی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). قوت . (مهذب الاسماء). قوت و قدرت . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || اول روز. (ناظم الاطباء). || منزلت حسنه . (منتهی الارب ). فلان عندنا بالیمین ؛ فلانی در نزد ما منزلتی نیک دارد. (ناظم الاطباء). منزلةالحسنة. (مهذب الاسماء). || شهوت . (یادداشت مؤلف ). || ارادت . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) مبارک . (منتهی الارب ). با یمن و برکت . (ناظم الاطباء). || (اِ) سوگند و به این معنی مؤنث آید. ج ، ایمن ، ایمان . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).سوگند. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ص 108) (مهذب الاسماء). قسم . حلفة. حلف . محلوف . محلوفة. (یادداشت مؤلف ) :
ز روزگار برنجم چنانکه نتوان گفت
به خاک پای خداوند روزگار یمین .

سعدی .


عَمیسة، عَمیسیة، عُمَیسیة؛ یمین ناحق . (منتهی الارب ).
- یمین باﷲ کردن ؛به خدا سوگند خوردن . (ناظم الاطباء).
- یمین داشتن ؛ سوگند داشتن . قسم خورده بودن :
دارد یمین تو به سخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با غنیت و یسار.

سوزنی .


- یمین کردن ؛ سوگند خوردن . (ناظم الاطباء).
- یمین مغلظ ؛ سوگند گران و مؤکد : طمأنینت خاطر و آرام نفس و سکون عقل را جز به عهدی مستحکم و عقدی مؤکد و یمینی مغلظ تسکین نپندار. (تاریخ غازانی ص 53).
|| (اصطلاح فقه ) به وسیله ٔ قسم به خداوند، به انجام عملی یا ترک آن ملتزم شدن . یمین مانند عهد و نذر وسیله ای است برای الزام ،و موضوع آن لازم است لااقل امر مباحی باشد. از این لحاظ، یمین به انجام عمل مکروه یا ترک عمل مستحب منعقدنمی شود. (یادداشت مؤلف ). اصطلاح فقهی است و قسم به خدا را گویند و صیغه ٔ آن «و مقلب القلوب و الابصار و الذی نفسی بیده و الذی فلق الحبة و بَرَاءَ النسمة، واﷲ، تاﷲ، باﷲ» و جز آن . و بالجمله یمین در لغت سه معنی دارد: الجارحة، القوة، القدوة. و قسم مطلق را گویند و قسم را بدان جهت یمین گویند که در جاهلیت هر آن کس که قسم می خورد دست راست صاحب خود را می گرفت ، یااز آن جهت است که قسم یادکننده به واسطه ٔ قسم گفتار خود را تقویت می کند و شرعاً تأکید محلوف علیه باشد به ذکر خدا یا صفتی از صفات او. حکم قسم به اختلاف احوال ، مختلف است : گاه واجب است اگر واجب بر آن متوقف باشد و گاه حرام است اگر ارتکاب حرامی بر آن متوقف باشد و گاه مستحب است و گاه مکروه . قسم به ذکر نام خدا یا صفتی از اوصاف جلاله ٔ او مشروع است و حکم مشروعیت آن حث بر وفاء به عقدی است : «لایؤاخذکم اﷲ باللغو فی أیمانکم ولکن یؤاخذکم بما عقدتم الایمان » (قرآن 89/5). و صیغ یمین واﷲ، باﷲ، تاﷲ. اگر در یمین حلالی حرام شود یا بالعکس کفاره لازم است مثل آن که قسم یاد کند که با زوجه ٔ خود مقاربت نکند که ایلاء باشد. در عقود و معاملات گویند: «البینة علی المدعی و الیمین علی من انکر». (از فرهنگ علوم تألیف سجادی ) :
قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین .

منوچهری .


از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول .

مولوی .


که آزردن دوستان جهل است و کفارت یمین سهل . (گلستان ).
- ملک یمین ؛ (اصطلاح فقه ) مأخوذ است از آیه ٔ شریفه ٔ «... أو ما ملکت أیمانکم ...» (قرآن 3/4). رابطه ٔ میان کنیزان و صاحبان آنان را ملک یمین گویند. این رابطه نوعی نکاح خاص است که به موجب آن رابطه ٔ زناشویی مباح می باشد و از حیث احکام با نکاح دایم و منقطع اختلافهایی دارد. (از فرهنگ فارسی معین ) :
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری .

سعدی .


گر کند چشم به ما ور نکند حکم وراست
پادشاهی ست که بر ملک یمین می گذرد.

سعدی .


- یمین الصبر ؛ سوگندی را گویند که صاحب آن عملاً و به دروغ برای بردن مال مسلمان یاد کند.وجه تسمیه ٔ آن این است که صاحب آن با وجود ناراحتی خاطر در اقدام بدان شکیبایی ورزیده است . (از تعریفات جرجانی ).
- یمین الغموس ؛ سوگندی است که به کاری یا ترک گذشته به دروغ یاد کنند. (از تعریفات جرجانی ).
- یمین اللغو ؛ سوگندی که به گمان آنکه چنین است یاد کنند در حالی که خلاف آن باشد. شافعی گفته است سوگندی است که مرد بدان دل نمی بندد تا بگوید نه به خدا و آری به خدا. (از تعریفات جرجانی ).
- یمین اﷲ ؛ لفظی است موضوع برای قسم . (یادداشت مؤلف ).
- یمین المنعقدة ؛ سوگند بر کاری یا ترک چیزی در آینده . (از تعریفات جرجانی ).
- یمین غیرمکفر ؛ سوگند کفاره ناپذیر. سوگندی قطعی که با کفاره نیز نمی توان آن راشکست :
به خاک پای تو گفتم یمین غیرمکفر
از آن زمان که بدانستم از یسار یمین را.

سعدی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۴ ثانیه
یمین . [ ی ُ م َی ْ ی ِ ] (ع اِ مصغر) مصغر یَمین ، یعنی سوی راست . (ناظم الاطباء).
کد یمین. نک. عرق جبین و کد یمین در همین لغتنامه.
امیر فخرالدین محمود بن امیر یمین‌الدین طغرایی مستوفی بیهقی فریومدی، مشهور و متخلص به «ابن یمین» یکی از شاعران ایران در سده هشتم هجری است. محتویات ...
- ملک یمین؛ (اصطلاح فقه) به‌معنی کنیز و غلام، چه یمین در لغت به‌معنی غلبه است و غلام و کنیز از غلبه‌ی اسلام می‌آیند... مجازاً غلام و کنیز زرخرید را نی...
ابن یمین . [ اِ ن ُ ی َ ] (اِخ ) فخرالدین محمودبن یمین الدین محمد طغرائی . شاعر فارسی شیعی . مولد او به فریومد خراسان و وفات او به سال 763 ی...
اصحاب یمین .[ اَ ب ِ ی َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اصحاب الیمین . خداوندان دست راست یعنی بهشتیان که نامه ٔ اعمالشان به دست راستشان داده ...
یمین خوردن . [ی َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) قسم خوردن . سوگند خوردن . سوگند یاد کردن . (یادداشت مؤلف ) : گیتی همه به ملکت او را کند شرف دو...
یمین الدوله . [ ی َ نُدْ دَ ل َ ] (اِخ ) وزیر خوارزمشاه ، مقتول خنجریکی از فداییان . (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 365).
یمین الدوله . [ ی َ نُدْدَ ل َ ] (اِخ ) بهرام شاه غزنوی ابن مسعودبن ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین . رجوع به بهرام شاه شود.
یمین امیرالمؤمنین . [ ی َ ن ُ اَ رِل ْ م ُءْ م ِ ] (اِخ ) لقب ابوالقاسم محمودبن ملکشاه سلجوقی . (ازمجمل التواریخ والقصص ص 9). رجوع به محمود...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.