نظم
نویسه گردانی:
NẒM
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
یوژ (اوستایی: یوز)
سارْگ (سنسکریت: سارگَ)
بِهاپ (سنسکریت: بْهاوَ)
سِغام (کردی، لری)
ریکوپ (کردی: ریکوپیکی)
پیوها pyuhã (سنسکریت: ویوها)
واژه های همانند
۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
نظم . [ ن َ ] (ع اِ) شعر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کلام موزون . مقابل نثر. (المنجد) (از غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). سخن ...
نظم . [ ن ُ ظُ ] (ع اِ) ج ِ نظام . رجوع به نِظام شود.
بی نظم . [ ن َ ] (ص مرکب )(از: بی + نظم ) آشفته . درهم . نابسامان : بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان کز یار بازگشت خوهم خواستار دل . سوزنی (د...
سست نظم . [ س ُ ن َ ] (ص مرکب ) که شعر او سخته و محکم نباشد. که شعر او رسا و پرمعنی نیست : حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظقبول خاطر و لطف ...
نظم آرا. [ ن َ ] (نف مرکب ) مقابل نثرآرا. شاعر. (یادداشت مؤلف ). سخنور. سخن آرا. رجوع به مدخل بعد شود.
ترتیب و مراحل موجود برای آفرینش جان ( خلق حیات ) یا حتی کهکشان های بی جان در عالم هستی... منظور از نظم همین ترتیب در هر مرحله از دگرگونی در ایجاد عناص...
نظم آرای . [ ن َ ] (نف مرکب ) شاعر. نظم آرا : مرا به هجو مترسان چنین ز دورادوراگر برابر من شاعری و نظم آرای . سوزنی .رجوع به مدخل قبل شود.
نظم پذیر. [ ن َ پ َ ] (نف مرکب ) نظم بردار. که ترتیب و سامان پذیرد.
نظم گستر. [ ن َ گ ُ ت َ ] (نف مرکب ) شاعرکه سخن منظوم سراید. ناظم . رجوع به مدخل بعد شود.
نظم آباد. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک ، در 48هزارگزی جنوب فرمهین ، در ناحیتی کوهستانی و سردسیر واقع است...