خاصه
نویسه گردانی:
ḴAṢH
خاصه /xās[s]e/ معنی ۱. [مقابلِ عامه] ویژه. ۲. (اسم) قوهّ و اثری که در چیزی وجود دارد. ۳. چیزی که مخصوص چیز دیگر باشد؛ مخصوص به کسی یا چیزی. ۴. متعلق به کسی. ۵. [جمع: خَواصّ] خویش و مقرب کسی، بهویژه پادشاه. ۶. [مقابلِ عامه] شیعه؛ شیعی. ۷. (قید) علیالخصوص؛ بهویژه؛ خصوصاً: ◻︎ از ادب نَبْوَد به پیش شه مقال / خاصه خود لاف دروغین و محال (مولوی: ۵۸). فرهنگ فارسی عمید
واژه های همانند
۳۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
خاصه . [ خاص ْ ص َ/ ص ِ ] (از ع ، ق ) ویژه . سامه . خصوصاً. (ناظم الاطباء). مخصوصاً. یقیناً. البته . مقابل عامه : فتنه شدم بر آن صنم کش برخاصه...
خاصه . [ خاص ْ ص َ ] (ع ص ، ا، ق ) خاصة. ضد عامه . (ناظم الاطباء). ضد عام . (آنندراج ). الذی تخصّه لنفسک . ضدالعامة کالخاص .(اقرب الموارد) (تاج ...
خاصه . [ خاص ْ ص َ ] (اِخ ) یکی از دو طبقه ٔ مردم است در زمان عباسیان . جرجی زیدان گوید: مردم در زمان عباسیان دو طبقه بودند خاصه و عامه . چ...
خاصه . [ خاص ْ ص َ ] (اِخ ) احمدبن محمد معروف به خاصه . وی از مقربان الهی بود و پیوسته بر روزه و تلاوت قرآن و اعتکاف مسجد و رفتن راه نیکو...
خاصه . [ خاص ْ ص َ ] (اِخ ) جمال الدین محمد معروف بخاصه که صاحب مسجدی بود و در آن مسجد مولانا نجم الدین محمدبن ابراهیم بن علی الکازرونی مع...
خاصه . [ خاص ْ ص َ ] (اِخ ) فالق بن عبداﷲ اندلسی رومی مکنی به امیر ابوالحسن . وی ازنزدیکان منصوربن نوح سامانی بود. (انساب سمعانی ). رجوع ب...
خاصه بک . [ ص َ / ص ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) بزرگ . بزرگوار. لقبی از القاب ترکان است و در دوره ٔ قاجاریه نیز بوده و آن مرکب از خاصه ٔ عربی و ...
خاصه پز. [ خاص ْ ص َ/ ص ِ پ َ ] (نف مرکب ) نانوا که نان خوب و گران بها پزد. آنکه نان خوان شاه و امیر و دیگر بزرگان پزد. مقابل خرجی پز که نا...
خاصه تر. [ خاص ْ ص َ ت َ ] (ص تفضیلی ) مخصوص تر. خیلی خصوصی . اخص : و در شغلهای خاصه تر این پادشاه شروع کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150).خ...
خاصه خان . [ خاص ْ ص َ / ص ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) لقبی که بحلاق و گرای خاص شاه یا حاکمی می دادند. لقب حلاق شاهی یا امیری . لقب حلاق و سل...