الماس
نویسه گردانی:
ʼLMAS
این واژه در پهلوی الماس (فرهنگ واژه های پهلوی بهرام فره وشی) و در مانوی اَرماس (فرهنگ واژه های پارتی و مانوی ماری بویس) و در یونانی و لاتین اَدَمَس adamas و اَدَمنتیس (Le Petit Robert 1) (Webster,d New World Dictionary) بوده است. از آن جایی که در زبان عربی واج ل جایگزین د نمی شود - که در پارسی نیز چنین است - پس نمی توان گفت که الماس عربی شده از ادمس یونانی و لاتین است. و به صورت کامل از پهلوی به عربی راه یافته است؛ و آن هم از مانوی ارماس گرفته شده است که در پارسی ل جایگزین ر می شود مانند اروند با الوند و... (دستور زبان فارسی محمد جواد شریعت)؛ زیرا اگر عرب ها الماس را از یونانی گرفته بودند، ادماس می گفتند و نه الماس. ***فانکو آدینات 09163657861
واژه های همانند
۳۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
الماس رنگ . [ اَ رَ ] (ص مرکب ) آنچه رنگ آن ، رنگ الماس باشد. || از صفتهای تیغ است . (آنندراج ) : بچندین سر تیغ الماس رنگ نسفتند جو سنگی از ...
الماس رود. [ اَ ] (اِخ ) نام رودی است . رجوع به الماس (اِخ ) و فهرست ولف شود : فرستم همه سوی الماس رودنه هنگام ناز است و رود و سرود ۞ .ف...
الماس ریزه . [ اَ زَ / زِ ] (اِمرکب ) ریزه و خرده ٔ الماس . رجوع به بهار عجم شود.
الماس تراش . [ اَ ت َ ] (نف مرکب ) آنکه یا آنچه الماس را تراشد. (از آنندراج ). آنکه الماس ودیگر گوهرها را تراش میدهد. (ناظم الاطباء). || (ن ...
الماس پاره . [ اَ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) مرادف آتشپاره .(بهار عجم ) (آنندراج ). در مجموعه ٔ مترادفات (ص 103)بمعنی تیغ و خنجر و مانند آن آمده است ...
الماس نشان . [ اَ ن ِ ] (ص مرکب ) مرصع به الماس . آنچه الماس در آن نگارند.
باغ الماس . [ غ ِ اَ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهار فرسخ بخش شهداد شهرستان کرمان که در 12 هزارگزی باختر شهداد بر سر راه مال رو شهداد به را...
خرده الماس . [ خ ُ دَ/ دِ اَ ] (اِ مرکب ) ریزه ٔ الماس . (ناظم الاطباء).
الماس دندان . [ اَ دَ ] (ص مرکب ) آنکه دندانش چون الماس درخشان و سفید باشد : چو من زنگی آنگه که خندان بودسیه شیری الماس دندان بود. نظامی ...
شربت الماس . [ ش َ ب َ ت ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شمشیر آبدار است . (برهان ) (بهار عجم ). شمشیر تابان و درخشان . (ناظم الاطباء).