سوز. (نف مرخم ) سوزنده . || (اِمص ) سوزش . (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) : عجب نیست از سوز من گربباغ بتوفد درخت و بسوزد گیاغ . بهرامی .پی...
سَو°ز° به معنی رنگی آبی ، آبی کمرنگ مثل کسی چشم آبی داشته باشد به او چشم سَو°ز° میگویند. ßaus , sauz لهجه پارسی غور
غم سوز. [ غ َ ] (نف مرکب ) آن که یا آنچه غم و اندوه را ببرد. غمزدا : گرچه غم سوز و غصه کاه است او [ شراب ]زو مخور ۞ کآب زیرکاه ...
بی سوز. (ص مرکب ) (از: بی + سوز) که سوز ندارد. || کسی که شمع را خاموش کند. (ناظم الاطباء).
پی سوز. (نف مرکب ) سوزنده ٔ پی (پیه ). || (اِ مرکب ) پیه سوز.چراغی که در آن چربی (پیه ) و فتیله بکار برند. قسمی چراغ . جنسی از شمع...
پیه سوز. (اِ مرکب ) پایه ٔ چراغی از سفال یا از مس و امثال آن که پیه یا روغن کرچک یا بزرک در آن ریختندی با فتیله ای از پنبه . پای...
آتش سوز. [ ت َ ] (اِ مرکب ) آتش سوزان . حریق . (دهار) : بر آتش سوز گردآید همه کس تو بر فریاد آتش سوز من رس .(ویس و رامین ).
جان سوز. (نف مرکب ) جان سوزاننده . روان سوزنده . آنچه یا آنکه جان را بسوزاند. آنکه یا آنچه جان را آزرده سازد : دولتت جاوید بادا کز ...
خام سوز. (ن مف مرکب ) چیزی که از بالا سوخته باشد و اندرون آن خام باشد. (آنندراج ). آنچیز که بر اثر تندی آتش ظاهرش سوزد ولی درون ...
خلق سوز. [ خ َ ] (نف مرکب ) سوزنده ٔ مردمان . آتش زننده ٔ مردم : هفت دریا را در آشامد هنوزکم نگردد سوزش آن خلق سوز.مولوی .
خوش سوز. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (نف مرکب ) که زود آتش گیرد. که بدون دود سوزد. هیزمی چون هیمه ٔ کاج که خوب و به آسانی بسوزد. مقابل بد...
دهن سوز. [دَ هََ ] (نف مرکب ) که دهان سوزاند به علت گرمی . که دهان را بسوزاند. سوزنده ٔ دهان . (یادداشت مؤلف ).- آش دهن سوز ؛ آشی ...
رخت سوز. [ رَ ] (نف مرکب ) رخت سوزنده . آنکه اثاث البیت خود را می سوزاند. (ناظم الاطباء). || آنچه رخت را بسوزاند. سوزنده ٔ جامه و م...
رزم سوز. [ رَ ] (نف مرکب ) رزم سوزنده . جنگاور. جنگی . (لغات ولف ). آنکه دشمن را در آتش جنگ بسوزد و نابود کند. (فرهنگ فارسی معین ) :...
عرق سوز. [ ع َ رَ ] (اِ مرکب ) سرخی یا بثوری که در تابستان بعلت کثرت خوی و عرق بر بشره پدید آید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). خشک...
عیب سوز. [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیب سوزنده . ازبین برنده ٔ عیب . سوزنده ٔ نقص و عیب : خامشی او سخن دلفروزدوستی او هنر عیب سوز.نظامی ...
بوی سوز. (نف مرکب ، اِ مرکب ) پریخوان .بدین جهت که او وقت احضار پری چیزهای خوشبو را می سوزد. (آنندراج ). || مجمر و آتشدان . (ناظم ...
ظلم سوز. [ ظُ ] (نف مرکب ) ظلم گداز : آسمان قدربخش و روزگار ظلم سوزروزگار ظلم سوز و قدربخش آسمان .سیدذوالفقار شیروانی .
نفت سوز. [ ن َ ] (نف مرکب ) که با نفت سوزد. که با نفت بسوزد و مشتعل شود و حرارت دهد: بخاری نفت سوز.
نمک سوز. [ ن َ م َ ] (ن مف مرکب ) در نمک سخت شده : ماهی نمک سوز.- نمک سوز کردن ؛ در نمک سخت کردن . (یادداشت مؤلف ).
نیم سوز. (ن مف مرکب ) نیم سوخته . (آنندراج ). که نیم آن سوخته است . (یادداشت مؤلف ). نیم سوزیده . که نیمی از آن باقی است و نیم ...
کشته سوز. [ ک ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) ظرفی که در آن شمع را سوزانند و کشته گردانند. چراغدان .شمعسوز. (آنندراج ) : در خدمت شاه و تاج ...
کهنه سوز. [ ک ُ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) پارچه ٔ کهنه ٔ سوخته . (فرهنگ فارسی معین ).
گشته سوز. [ گ َ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) مجمری که عطریات را در آن سوزانند. (از انجمن آرا). رجوع به گشته شود.
عالم سوز. [ ل َ] (نف مرکب ) سوزنده ٔ همه جهانیان . (ناظم الاطباء).