اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

تاب

نویسه گردانی: TAB
تاب . (اِ) چنچولی . بادپیچ . بازپیچ . (باذپیچ ) نرموره . ارجوحه . رجوع به ارجوحه در همین لغت نامه شود. ۞ طنابی که دو سوی آنرا بر درخت یادوستون و غیرها استوار کنند و در میان آن نشسته در هوا آیند و روند بازی و ورزش را. ریسمانی که بدرخت یا بجائی بسته و در آن نشسته باد خورند، تاب را در اصفهان چنجولی و در شیراز آورک گویند. (فرهنگ نظام ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۳ ثانیه
تب و تاب . [ ت َ ب ُ ] (ترکیب عطفی ، از اتباع ) تف و تاب . تاب و تب . رنج و سوز. سوز و گداز. رجوع به تاب و تب ، و تف شود.
تاب دیده . [دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بریان . سوخته : پریشان شد چو مرغ تاب دیده که بود آن سهم را در خواب دیده .نظامی .
تاب رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) در رنج و پیچ و تاب شدن .- در تاب رفتن ؛ به خود پیچیدن از درد : در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کردآن ...
تاب بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) برآمدن با کسی یا چیزی . مقاومت توانستن با کسی یا چیزی : با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور؟ابوشکور.
تاب دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) تافتن . مفتول کردن . مرغول کردن . فتیله کردن .پیچاندن نخ و ریسمان و مفتول و زلف و غیره : نخ را تاب دادن ، سبی...
تاب گیری . (حامص مرکب ) تاب گرفتن : همان بیکران از جهان ایزد است کزو تاب گیری بدانش بد است .فردوسی .
درونه تاب . [ دَ ن َ / ن ِ ] (ن مف مرکب ) درون تافته . دلسوخته . (ناظم الاطباء).
ستاره تاب . [ س ِ رَ ] (اِخ ) نام حکیم منجمی بوده معاصر و شاگرد جمشید و در علم نجوم ، اخترشماری و اخترشناسی مهارت داشته . با تن شناس حکیم که...
فتیله تاب . [ ف َ ل َ ] (اِخ ) از درویشان اوایل قرن دهم هجری . محرابی کرمانی نویسد: مجذوبی بود که به درویش فتیله تاب مشهور شده بود و چنین ...
قاتمه تاب . [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) آنکه قاتمه تابد. موتاب . موی تاب . رجوع به قاتمه شود.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۹ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.