اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

جد

نویسه گردانی: JD
جد. [ ج َدد ] (ع اِ) پدر پدر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). نیاک . پدربزرگ . (یادداشت مؤلف ). نیا. (ناظم الاطباء). پدر پدر چندانکه بالا رود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). پدر کلان . جد پدری . پدر مهین . نیاک :
تاش به حوا ملک خصال همه اُم
تاش به آدم بزرگوار همه جد.

منوچهری .


|| پدر مادر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج ، اَجداد، جُدود، جُدودَة. (منتهی الارب ) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || در اصطلاح فقهی ، تهانوی آرد: فقها گویند جد یا صحیح است یا فاسد. جد صحیح شخص ، کسی است که در نسبت آن شخص به او مادری نباشد مانند پدر پدر هرچندانکه بالا رود. و جد فاسد شخص آن است که در نسبت او به آن شخص مادری داخل شده باشد مثل پدر مادر و پدر پدر مادر و مانند آنها. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) :
یاد نیاری به هر بهاری جدت
توبره برداشتی شدی به سماروغ .

منجیک .


سلسله جعدی بنفشه عارضی
کش فریدون افدر و پرویز جد.

بوشعیب .


گفت [ مسعود ] همان شغل بتو ارزانی داشتیم اما باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است و جد پدر ترا آن خدمت بوده است . (تاریخ بیهقی ص 141). از چندان باغهای خرم و بناهای جانفزا... جد و پدر برادر بچهار پنج گز زمین بسنده ... (تاریخ بیهقی ص 383). دیگر روز بار داد و در صفه ٔ دولت نشسته بود بر تخت پدر و جد. (تاریخ بیهقی ص 256). || بخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). طالع. (شرح قاموس ) : قصور اقبال و قعود جد و خمود دولت او را از استماع این کلمه و انتفاع بدین موعظه غافل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 117). علو جد و کمال اقبال او از ذروه ٔ افلاک برگذشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 172).
هرکه رنجی برد گنجی شد پدید
هرکه جدی کرد در جدی رسید.

(مثنوی ).


بنده آزادی طمع دارد زجد
عاشق آزادی نخواهد تا ابد.

(مثنوی ).


|| بهره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (شرح قاموس ). حَظّ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || نصیب . (شرح قاموس ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) :
نادیده بگویم از جد و بخت
کو چون بود از شکوه بر تخت .

نظامی .


یکدگر را جد و جد میخواندید
سوی اژدرها فرس می راندید.

(مثنوی ).


|| رزق و روزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رزق . (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || حُظوَة. یا مکانت و منزلت در نزد مردم .(از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). بزرگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || عظمت . (ترجمان القرآن عادل ) (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). و از این معنی است آیه ٔ «و انه تعالی جد ربنا» (قرآن 3/72)؛ یعنی عظمت پروردگار ما و برخی به معانی دیگرتفسیر کرده اند. (اقرب الموارد).
- تعالی جده ؛ : و از ایزد تعالی جده توفیق خواستم . (محمدبن عمر رادویانی ).
|| کناره ٔ رود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بی نیازی و توانگری .در دعا آرند: لاینفع ذاالجد من»َ الجدّ؛ اَی لاینفع ذاالغنی عندک غناه و انما ینفعه العمل بطاعتک . کلمه ٔ مِن در اینجا به معنی «عند» میباشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || نیکبختی در دنیا. (ازقطر المحیط). || روی زمین . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). || مرد بخت مند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد بزرگ بهره . (قطر المحیط). || (مص ) ۞ بریدن جامه . (آنندراج ) (منتهی الارب ). بریدن . (از قطر المحیط). || چکیدن خانه از باران . (منتهی الارب ) (آنندراج )(قطر المحیط). جِدّ هم بهمین معنی است . (از قطر المحیط). || بریدن خرما از خرمابن ۞ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (قطر المحیط). || بزرگ شدن در چشم مردم . (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و در حدیث انس آمده : کان الرجل منا اذا قراء البقرة و آل عمران جد فینا؛ یعنی در چشم ما بزرگ می شد. (از اقرب الموارد). || ریش گردیدن پستان ناقه از پستان بند. (آنندراج ). جدت اخلاف الناقة؛ ریش گردید پستان ناقه از پستان بند. (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد). || کوشش کردن در کار و سیر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بخت مند شدن . (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یقال : جددت یا فلان جداً، مجهولاً؛ اَی صرت ذا جد و حظ. (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). خداوند بخت شدن . (از تاج المصادر بیهقی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
جد. [ ج ُدد ] (ع اِ) جانب هر چیز. (منتهی الارب ) (تاج العروس ). جانب و سوی هر چیز است . (تاج العروس ) (از قطر المحیط). || مرد بخت مند. (منتهی...
جد. [ ج ِدد ] (ع مص ) کوشیدن در کاری . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوشش در کار را میگویند. (شرح قاموس ). کوشیدن . (مصادر زوزنی ). فعالیت کردن . س...
جد. [ ج ُدد ] (اِخ ) ساحل دریای مکه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کنار دریاست بمکه . جُدَّة. (شرح قاموس ). الجُدَّة. (تاج العروس ). رجوع به جده ...
جد. [ ج ُدد ] (اِخ ) نام موضعی است . (منتهی الارب ). نام موضعی بشمال افریقیه در شرق بونه . (ابن بطوطه ).
جد. [ ج ُدد ] (اِخ ) نام آبی است در سرزمین بنی عبس . اخضربن هبیرةبن عمروبن ضرار بر بنی عبس وارد شد و او را از آب منع کردند و وی این ابیات ...
جد. [ ج ُدد ] (اِخ ) نام آبی است در جزیرة : اء تعرف من اسماء بالجد ردّهامحیلاً و نؤیاً حارساً قدتهدّما.أخطل (از معجم البلدان ).
جد. [ ج ُدد ] (اِخ ) نام آبی است بنی سعد را بنا بر تفسیری که ابن سکیت از این ابیات عدی بن الرقاع کرده است : فألمّت ْ بذی المویقع لمّاجف ...
جد. [ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ جدبن قیس بن صخربن خنسأبن سنان ... سلمی انصاری از صحابه و انصار است . وی پسر عموی برأبن معرور و متهم به نفاق بو...
جد. [ ج َدد ] (اِخ ) ابن قیس بن صخر انصاری ، مکنی به ابووهب . از منافقان است . (از امتاع الاسماع ).
هفت جد. [ هََ ج َدد / ج َ ] (اِ مرکب ) اسلاف انسان تا هفت مرتبه . مقابل هفت پشت . رجوع به هفت پشت شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.