اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

جوی

نویسه گردانی: JWY
جوی . (اِ) ۞ نهر. رود کوچک . مجرایی که آب را از آن ، جهت مشروب کردن زمین عبور دهند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی .

رودکی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).


گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام .

خاقانی .


جوی شیر از جگر سنگ بریدن سهل است
هرکه بر پای هوس تیشه زند کوهکن است .

صائب (از آنندراج ).


میگشاید جوی خون از مغز سنگ خاره را
ناله ٔهر کس چو نی از استخوان آید برون .

صائب (از آنندراج ).


- آب بزشت (بزشتی ) در جوی کسی راندن ؛ او را بدنام و متهم کردن :
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند بزشت آب در جوی من .

فردوسی .


- از جوی رز آتش کشیدن ؛ کنایه از، از صراحی زرین شراب انگوری در پیاله ریختن . می انگوری بجام ریختن . (مؤید الفضلا) (آنندراج ) (غیاث ).
- جوی جوی کردن ؛ : و زمین را نیکو بیل زنند و جوی جوی کنند. (فلاحت نامه ).
- جوی گندم ؛ خطی که در میان گندم بود، و آنرا الف گندم نیز گویند. (آنندراج ) :
تا جو ننهیش در برابر
آسان نجهد ز جوی گندم .

ملا بیخودی (در هجو خر، از آنندراج ).


- جوی و جر ؛ از: جوی + جر، زمین شکافته :
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
دوان گذشت و بجوی اندر اوفتاد و بجر.

فرخی .


بجوی و جَرّ درافتاده گیر و گشته هلاک
چو راه رهبر جوید ز کور و بی بصری .

ناصرخسرو.


ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه
لشکری انبوه بیند در رهی پر جوی و جر.

ناصرخسرو.


گر رحمت خدای نبودی و فضل او
افکنده بود مکر تو در جوی و جر مرا.

ناصرخسرو.


- امثال :
آب به جوی بازنیامدن ؛ کنایه از چیزی که رفت ، دیگربرنمی گردد :
آبی است آبرو که نیاید به جوی باز
از تشنگی بمیر و مریز آبروی خویش .

صائب .


آبشان از یک جوی نرفتن ؛ کنایه از ناسازگار بودن .
تو کندی جوی و آبش دیگری برد .
میخواهد از جوی بگذرد پایش هم تر نشود .
جوی پیش دریا بردن کاری بیهوده کردن است .
چون به دریا رسی ز جوی مگوی .
|| پستی . نشیب . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
عنان رخش را داد و بنهاد روی
نه افراز دید از سیاهی نه جوی .

فردوسی .


|| گشادگی بدرازا که بر یک سوی هسته ٔ خرماست . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
مفسده جوی . [ م َ س َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) مفسده انگیز. رجوع به مدخل قبل شود.
هنگام جوی . [ هََ ] (نف مرکب ) آنکه برای هر کار زمان مناسب بجوید : سدیگرسخنگوی هنگام جوی بماند همه ساله باآبروی .فردوسی .
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
ولایت جوی . [ وَ/ وِ ی َ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ ولایت . جویای ولایت و فرمانروائی : اینها را که خواجه میگوید ولایت جویانند، نتوانند گذاشت تا دم ...
بستان جوی . [ ب ُ ] (اِخ ) این نام در فهرست نزهةالقلوب (ج 3 چ 1331 هَ . ق . لیدن ) بصورت فوق آمده است ولی در متن ص 209 آمده : «سیحان و جی...
تاریک جوی . (نف مرکب ) ظلمت طلب . بیراهه رو. منحرف . کجرو : بپرسید کار پرستش بچیست بنیکی ّ یزدان گراینده کیست چنین داد پاسخ که تاریک جوی روان ا...
درمان جوی . [ دَ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ درمان . آنکه در جستجوی درمان باشد. علاج خواه . طالب چاره . علاج و دارو طلبنده برای مداوا : خیر شد زی ...
دشمنی جوی . [ دُ م َ ] (نف مرکب ) دشمنی جوینده . جوینده ٔ دشمنی . خصومت خواه . طالب عداوت : بدل دشمنی جوی و بد خواه ماست کز اهریمنی تخمه ٔ ا...
دیهیم جوی . [ دَ / دِ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ دیهیم . طالب تخت و تاج و پادشاهی . (ناظم الاطباء) : سوی رخش رخشنده بنهاد روی دوان رخش شد نزد دیه...
جست و جوی . [ ج ُ ت ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) طلب . کاوش .پژوهش . جستجو. رجوع به کلمه ٔ اخیر شود : ز نام تو کردم بسی جست و جوی نگفتند نام...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۶ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.