اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حسن

نویسه گردانی: ḤSN
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن ابی بکر سکاکینی . پدرش فاضل و شیعی بی غلو بود و خودش در رفض غلو کردو قاضی شرف الدین او را به جرم سب شیخین تکفیر کرد وبه حکم این قاضی در سوق الخیل گردن حسن را زدند (11 جمادی اول سال 744 هَ . ق .). (دررالکامنة ج 2 ص 34).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱,۷۲۲ مورد، زمان جستجو: ۱.۳۱ ثانیه
حسن . [ ح ُ ] (ع اِمص ) نیکوئی . (ترجمان عادل ). نیکوی . نیکی . بهجت . خوبی . جمال . بَهاء. خوبرویی . زیبائی . اورنگ . افژنگ . غبطت . ملاحت . رونق ....
حسن . [ ح ُ ] (ع مص ) خوب شدن . (ترجمان عادل ). نیکو گردیدن . صاحب جمال گشتن . نیکو شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ).
حسن . [ ح َ س َ ] (ع ص ) نعت مذکر از حُسن . حَسین . حُسان . حُسّان . حاسِن . حَسنان . خوب . نیکو. نیک . خوبروی . خوش . صاحب جمال : شعر او چون طبع...
حسن . [ ح َ س َ ] (ع اِ) (حدیث ...) در اصطلاح علم درایت نوعی از احادیث به این لقب شناخته شود. آملی گوید: و حسن آن است که در اسناد آن ته...
حسن . [ ح َ س َ ] (ع اِ) درختی است خوش نما. (اقرب الموارد). || استخوانی نزدیک آرنج . کناره ٔ استخوان ساق دست از سوی انگشت بزرگ . (مهذب الاس...
حسن . [ ح ُ س َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حَسن̍ی ، خوبان .
حسن . [ح ِ س َ ] (ع اِ) ج ِ حسنه . کرانه های برآمده از کوه .
حسن . [ح َ س َ ] (اِخ ) کوهی است . || جائی است در بلاد ضبه . || دیهی به یمامه است . || جای استواری است در اندلس . حصنی است به اندلس ...
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) قبیله ای است . بطنی است از طی .
حسن . [ ح ُ ] (اِخ ) نام ام ولد امام احمد است .
« قبلی صفحه ۱ از ۱۷۳ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.