اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خون

نویسه گردانی: ḴWN
خون . [ خ َ ] (ع اِمص ) دغلی . نادرستی . || ضعف و سستی در بینایی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خَوان ، خُوان .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
خون دویدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) خون جاری شدن . خون رفتن . خون چکیدن . خون تراویدن . (آنندراج ) : کنون چو عذر گناهان خویشتن خواهم ز شرم خون...
خون راندن . [ دَ] (مص مرکب ) خون جاری کردن . خون ریختن : خون ز رگ آرزو براندم وزین روی رفت ز من آن تبی کز آتش آز است .خاقانی .
غرقه به خون . [ غ َ ق َ / ق ِ ب ِ ] (ص مرکب )فرورفته به خون . درخون فرورفته . خون آلود : از اسب اندرافتاد آنگه نگون به خواری و زاری و غرقه به خ...
دل خون شدن . [ دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) سخت آزرده خاطر شدن . سخت رنجیدن . سخت اندوهناک گشتن .
خون نوشیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) خون آشامیدن . خون خوردن . (آنندراج ).
خون نداشتن . [ ن َ ت َ ] (مص مرکب ) هدر بودن خون مقتول . قصاص نداشتن قاتل . قتلی بدون قصاص بودن . (آنندراج ). || رگ نداشتن . بی غیرت بودن...
خون نشاندن . [ ن ِ دَ ] (مص مرکب )کنایه از شکستن حدت خون . (از آنندراج ) : چرا هوای لبت خون من بجوش آورداگر نشاندن خون از خواص عناب است ...
خون فرمودن . [ ف َ دَ ] (مص مرکب ) دستور خون گرفتن دادن طبیب . فصد خواستن . (یادداشت مؤلف ).
خون گریستن . [ گ ِ ت َ ] (مص مرکب ) بسیار گریستن . بدرد گریستن . گریستن از روی دردناکی . گریستن بسیارکه بجای اشک انگارند خون از چشم می آید :...
خون گرفتگی . [ گ ِ رِ ت َ /ت ِ ] (حامص مرکب ) صفت خون گرفته . (یادداشت مؤلف ).
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.