اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

داشتن

نویسه گردانی: DʼŠTN
داشتن . [ ت َ ] (مص ) دارا بودن . مالک بودن . صاحب بودن چیزی را. صاحب آنندراج گوید: داشتن ، معروف و این گاهی یک مفعول دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید:فلانی زور دارد و یا ملک دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید: فلانی فلانی را دوست میدارد :
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده .

رودکی .


یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .

رودکی .


ای آن که من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .

رودکی .


جعد سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدودر سرخاره .

رودکی .


توسمت شهری است اندر قدیم چینیان داشتندی و اکنون تبتیان دارند. (حدود العالم ). این شهرکهایی است که به قدیم از چین بودند و اکنون تبتیان دارند. (حدود العالم ).
دگر گفت چند است با او سپاه
وز ایشان که دارد نگین و کلاه .

فردوسی .


چو اندیشه ٔ ایزدی داشتیم
سخنها همه خوار بگذاشتیم .

فردوسی .


سیامک خجسته یکی پور داشت
که پیش نیا جای دستور داشت .

فردوسی .


ز ضحاک تازی گهر داشتن
ز کابل همه بوم و بر داشتن .

فردوسی .


بدو گفت شاه این سخن کار تست
که روشن روان داری و تن درست .

فردوسی .


ندارد بر آن زلف مشک بوی
ندارد بر آن روی ، لاله زیب .

عماره ٔ مروزی .


گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.

فرخی .


هر چیزی که ملک من است ... یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا زرق ... یا از این اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد... از ملک من بیرون است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
اگر ندارم گردون نگویدم که بدار
وگر نتازم گردون نگویدم که بتاز.

مسعودسعد.


رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی .

نظامی .


یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و نکرد. (گلستان ).
چه قدر آورد بنده ٔ حوردیس
که زیر قبا دارد اندام پیس .

سعدی .


داشت شبانی رمه در کوهسار
پیر و جوان گشته ازو شیرخوار.

امیرخسرو.


کتب الشی ٔ؛ داشتن چیزی را. (منتهی الارب ). || قادر بودن . مستطیع بودن . متمکن بودن :
هر آن کس که دارد خوردگر نهد
سپاسی بر آن داشتن برنهد.

فردوسی .


که هر کس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد.

فردوسی .


|| در اختیار گرفته بودن . صاحب بودن :
چنین گفت کاین بر شما پادشاه
هم او دارد این تخت و گاه و کلاه .

فردوسی .


بسهم و سپه داشت باید شهی
که چون این دو نبود نپاید مهی .

اسدی (گرشاسبنامه ص 303 ح ).


|| متصرف بودن . متصاحب بودن :
کجا باشد آن جادوی بیدرفش
که او دارد آن کاویانی درفش .

فردوسی .


همه ولایت عالم میراث ماست و بیگانگان دارند. (تاریخ سیستان ). || تصدی کردن . اداره کردن . عهده دار بودن . متصدی بودن : و نامه کرد که پارس را یک امیر نتواند داشت . عثمان نامه کرد که پنج امیر بنشان . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
جهان را به آیین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.

فردوسی .


جهان را همه داشت با داد و رای
سپه را بهر نیکویی رهنمای .

فردوسی .


بی رنج بتدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهان را جم میداشت بخاتم .

فرخی .


عزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی ده
امیر باش و جهان را چنانکه خواهی دار.

فرخی .


بدان وقت شغل دیوان رسالت من میداشتم . (تاریخ بیهقی ). امارت خراسان پیش از یعقوب لیث ، رافعبن سیار داشت . (تاریخ بیهقی ). ولایت خراسان امروز ایشان دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 105). همه زابل و کابل و خراسان را که ضحاک داشت به گرشاسب باز داشته بود (فریدون ). (تاریخ سیستان ). هفت طبقه ٔ زمین لشکر من دارند. (تاریخ سیستان ). (او را) بازگردان و عفو کن که مرد محتشم است ، هیچکس جز او، این ولایت نتواند داشت . (تاریخ سیستان ). بحکم آنک از نژاد پادشاه بزرگ بود و میانه ٔ مملکت او داشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 59). امروز هیچ گروه به از ترکان نمیدانند [ عیب و هنر اسپ را ]، از بهر آنکه شب و روز کار ایشان با اسپ است و دیگر آنکه جهان ایشان دارند. (نوروزنامه ). || حفظ کردن . در حفظ کوشیدن . حفاظت کردن . نگهداری کردن . پاییدن :
نشستنگه شهریاران خویش
بدارید از این پس به آیین و کیش .

فردوسی .


نگه کرد گودرز تا پشت اوی
که دارد ز گردان پرخاشجوی ؟

فردوسی .


ترا دادم این پادشاهی ، بدار
به هر جای خیره مکن کارزار.

فردوسی .


وزین روی کیخسرو از قلبگاه
همی داشت چون کوه پشت سپاه .

فردوسی .


که اینرا بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک .

فردوسی .


بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار.

فرخی .


و ایشان را [ پادشاهان و گردنکشان اطراف را ] مقرر است که چون سلطان گذشته شد امیرمحمد جای وی نتواند داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131). مانک التماس کرده بود که گوسفند سلطانی را که وی دارد، بکسی دیگر داده آید که وی پیر شده است و آن را نمیتواند داشت . (تاریخ بیهقی ). اسماعیل گفت ای اسحاق ، ای برادر مرا یادگاری ده از آن پدر تا با خویش بدارم . (قصص الانبیاء ص 58). و گفت این مسیلمه و طلحه هلاک شوند و خدا دین مرا تا روز رستخیز بدارد. (قصص الانبیاء ص 234). خسروبن ملاذان (؟) پسرعم بلاش بوده است و مملکت او بگرفت و میداشت تا پسرش بلاش بزرگ شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 18). و لکن از جهت حزم و احتیاط، کار خویش را داشته ایم . (تاریخ بخارا). || نگه داشتن . محکم گرفتن و ضبط کردن : و آلت برکشیدن انبری باید که گیرش گاه آن سوهان بود تا آن چیز را بگیرد و سخت دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| نگه داشتن . ضبط کردن . نگذاردن که فروافتد :
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز بصد رنج و درد دارم دستار.

فرخی .


|| تربیت کردن . تیمار کردن . حرمت کردن . در کنف حمایت آوردن . در حجر تربیت پروردن . زیر پر گرفتن . نگهداری کردن . نواختن : گفت یا رسول اﷲ اگر مرا بکشی زنان و کودکان مرا چه کنی و که دارد ایشان را. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و چون بهرام سوی یزدگرد آمد از بدخویی که بود هیچ اندرو ننگرید و او را چنان نداشت که فرزندان را دارند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ابرهه او را بزنی کرد و بخانه برد با آن پسر خود و هر دو را همی داشت با عیالان .(ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هر آنکس که آیند زنهار خواه
بدار و بپوزش بیارای مهر
نگه کن بدین کار گردان سپهر.

فردوسی .


مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دو ده سال زانگه که بابم بمرد.

فردوسی .


بروم آنکه شاپور را داشتی
شب و روز تنهاش نگذاشتی .

فردوسی .


چون خداوند بتخت ملک رسید او را [ عبدالغفار را ] چنان داشت که داشت از عزت و اعتماد سخت تمام . (تاریخ بیهقی ). که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بردرگاه خوارزمشاه . (تاریخ بیهقی ).
پدرت دیده ای که چون میداشت
ساحری را که شد زبان ملوک .

خاقانی .


وان مهتر میهمان نوازش
میداشت بصد هزار نازش .

نظامی .


و گفت کسی که او را عیال و فرزندان بود و ایشان در صلاح بدارد و بشب از خواب بیدار شود، کودکان را برهنه بیند، جامه بر ایشان افکند آن عمل او از غزو فاضلتر بود. (تذکرةالاولیاء عطار).
خداوندگاری که عبدی خرید
بدارد فکیف آنکه عبد آفرید.

سعدی .


خردمند و پرهیزکارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.

سعدی .


و روزی چند که آنجا بود آن دختر را میداشت . پس چون بخواست رفتن فرمود که اگر این دختر بار گرفتست و پسری آورد... (فارسنامه ٔابن بلخی چ اروپا ص 85). || نگاه داشتن . نگهداری کردن :
چنان دارم ای داور کارساز
کزین با نیازان شوم بی نیاز.

نظامی .


پادشاهی نتوان کرد الا به لشکر و لشکر نتوان داشت الا به مال . (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 5). || نگاه داشتن . بروز ندادن : او سر نتواند داشت و نگهداری راز نخواهد کرد. || ذخیره کردن . بکار نبردن . نگه داشتن . نگهداری کردن :
بسودابه فرمود کاینرا بدار
ز بهر سیاوش چو آید بکار.

فردوسی .


ببار ای چشم من خونابه اکنون
کدامین روز را داری تو این خون ؟

فخرالدین اسعد(ویس و رامین ).


تا بستاند و میدارد تا نفقه ٔ راه کنیم . (تاریخ بخارای نرشخی ). پل گذشتن را شاید نه داشتن را. (قصص الانبیاء ص 228). || نگه داشتن . (درخانه ). نشاندن (به خانه ). نگهداری کردن (در سرای ) :
بدو گفت کاین چار خورشیدروی
چه داری که شان هست هنگام شوی .

فردوسی .


|| در تصرف گرفتن . در قبضه گرفتن و رها نکردن . در دست گرفتن :
بدو گفت کای شیر پرخاش جنگ
چه داری کمربند او را بچنگ ؟

عطأبن یعقوب (برزونامه ).


|| حامل بودن . حمل کننده بودن .نگاه داشتن . مقابل فروننهادن :
از پشت یکی جوشن خرپشته فرو نه
کز داشتنت غیبه ٔ جوشنت بفرکند.

عماره ٔ مروزی .


|| مراعات کردن . رعایت کردن . حرمت نهادن :
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که جاهت دارد.

دقیقی .


فضل است اگرم خوانی ، عدلست اگرم رانی
قدر تو ندارد آن کز زجر تو بگریزد.

سعدی .


|| تبعیت کردن : دیگران که هوای بهرام میکردند گفتندصاحب حق اوست و داشتن و متابعت کردن لازم است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 77). || ایستانیدن . نگه داشتن . موقوف ساختن . توقف دادن . متوقف کردن . بازایستانیدن . گفتن که بر جای ماند :
مداریدش اندر میان گروه
فرستید نزد شبانان کوه .

فردوسی .


درخشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان برده و دار و گیر.

فردوسی .


گرفتش دم اسب و بر جای داشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت .

اسدی .


وزان بانگ کاید در آن رهگذار
که : ره ده مر این را و آن را بدار.

اسدی .


مدار او را ببوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


و گفت الهی قوم موسی را آنجا بدار و شر ایشان را از ما بازدار. (قصص الانبیاء ص 121). و گفتند یا شیخ دعایی کن تا موسی و قوم او را خدا آنجا بدارد.(قصص الانیباء ص 120). آفتاب و ماهرا همانجا بدارند سه شبانه روز، این جهان از مشرق تا مغرب تاریک شود (قصص الانبیاء ص 15). یکی گفت در زندان باید داشت تا بمیرد. (تاریخ بخارای نرشخی ). و گفت با علی بن سروش تدبیر کنید و سپاه را بدارید. (تاریخ بخارای نرشخی ص 104).
بفرمود آنگهی کو را درآرید
ورا چندین زمان بر در مدارید.

نظامی .


بفرمودش تا طلب کردن ، در احیای عرب بگردیدند و بدیدند ودر صحن سرای ملک بداشتند. (گلستان ).
بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخر زمان است .

سعدی .


محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کزعشق آن سرو روان گویی روانم می رود.

سعدی .


و نیز رجوع به معنی و شواهد «بداشتن » در ذیل همین لغت داشتن شود. || زندانی کردن . متوقف کردن . نگه داشتن . بندی کردن : گفت برادرم محمد را آنجا بکوه تیز بباید داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 53).
بد نیارست گشت گرد فلک
تا مرا اندرین حصار نداشت .

مسعودسعد.


|| گماشتن . گماردن . نصب کردن . ایستانیدن :
یکی دیده بان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بی اندوه دار.

فردوسی .


ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفه ٔ بستان ستان .

فرخی .


شادی ز بتان خیزد، در پیش بتان دار
با جعد سمرقندی و با زلف تتاری .

فرخی .


و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر برندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). امیر محمود چند مشرف داشت با این فرزند. (تاریخ بیهقی ). فرود سرای خلوتها میکرد و مطربان میداشت . (تاریخ بیهقی ). امیر محمددر نهان کسان داشتی که جستجوی کارهای برادر کردندی .(تاریخ بیهقی ). || قرار دادن . گماردن . ایستانیدن . برای شواهد این معنی رجوع به شواهد «بداشتن » در ذیل همین لغت داشتن شود. || قرار دادن . نهادن : برخاست و چراغی روشن کرد، ماری را دید الحال او را کشت . چون کیومرث آگاه شد با ایشان جنگ کرد که چرا تمام شب چراغ بر بالین او نمی دارید. (قصص الانبیاء ص 116). || وضع کردن . نهادن .نصب کردن . استانیدن . قرار دادن : و قبه ای از زر سرخ بر بالای سر او میداشتند. (قصص الانبیاء ص 116).
کوه را در هوا نداشته اند
شمس را بر قمر ندوخته اند.

خاقانی .


گرچه بمویی آسمان داشته اند بر سرم
موی به موی دیده ام تعبیه های آسمان .

خاقانی .


|| قرار دادن . مقابل و برابر گرفتن با. مقابل کردن با. نگاه داشتن بر. اقناع . (منتهی الارب ) : و آب کرفس جوشانیده ... و سنگ آسیاب گرم کرده اندر شراب انگوری طلخ افکنند و بینی ببخار آن دارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آب اندر طشتی کنند و سر به بخار آن دارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و سنگ آسیا گرم کردن و شراب انگوری بر وی ریختن وچشم ببخار آن داشتن ... و زوفا و بابونه و اکلیل الملک اندر آب ریختن و سر ببخار آن داشتن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
به پیش آینه ٔ دل هرآنچه میداریم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.

حافظ.


|| گرفتن ، چنانکه آب را در دهان : و اندر ابتداء هر دو نوع [ هر دو نوع آماس زفان ] آب گشنیزتر و آب کوک که او را به تازی الخس گویند و آب کسنه [ کاسنی ] و آب عنب الثعلب و گلاب اندر دهان میدارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || جای گرفتن . گنجیدن : زر بخواست و دهان من دوبار پر زر کرد و گفت بسی نمیدارد آستین باز دار، آستین بازداشتم پر زر کرد. (چهارمقاله ).
همتت در جهان نمی گنجد
هفت دریا سبو نمیدارد.

خاقانی .


|| پنداشتن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ دکتر معین ). گرفتن . شمردن . فرض کردن . بشمار آوردن . گمان بردن . دانستن . محسوب کردن . پذیرفتن . تصور کردن . انگاشتن : و آن وقت سمرقند رااز چینستان داشتندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
مهر مفکن برین سرای سپنج
که جهان هست بازی و نیرنج .

رودکی .


نیک او را فسانه دار، شده
بد اورا کمرت سخت بتنج .

رودکی .


که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.

دقیقی .


واندر وی [ اندر اولاس ] دو جای است که رومیان آن را بزرگ دارند و بزیارت آیند. (حدود العالم ). و پادشاه را خدمت کردن واجب دارند. [ صقلابیان ] اندر دین . (حدود العالم ). و اندر همه ٔ هندوستان زنا مباح است مگر اندر قمار که حرام دارند. (حدود العالم ). به یک سال چندین بار بیشتر مردم این ناحیه [ جبل قارن ] آنجا شوند... با نبید و رود و سرود و پای کوفتن و آنجا حاجتها خواهند از خدای و آن را چون تعبدی دارند. (حدود العالم ).
نفرین کند بمن بر، دارم به آفرین
مروا کنم بدو بر، دارد بمرغوا.

ابوطاهر خسروانی .


بر او هیچکس چشم نگماشتند
مر او را ز دیوانگان داشتند.

فردوسی .


هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را بکس .

فردوسی .


نگرتا نداری ببازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان .

فردوسی .


نخستین فطرت پسین شمار
توئی خویشتن را ببازی مدار.

فردوسی .


سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار.

فردوسی .


ندارد زن و زاده و کشت و ورز
بچیزی ندارد ز ناارز ارز.

فردوسی .


شنیدی سخن گر خرد داشتی
غم و رنج و بد را ببد داشتی .

فردوسی .


بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک .

ابوالعباس .


و ارسطوطالیس مجره را چیزی دارد که بهوا از بخار دخانی شده . (التفهیم بیرونی ). و گروهی او را [ زهره را ] سبز دارند. (التفهیم ).
جز نیکویی نگوید جز مردمی نداند
وین هر دو را بدارد چون بیعت پیمبر.

فرخی .


چون دولت بازگشته بود، بفرمود [ امیر خلف ] تاغله ٔ ایشان بسوختند و آن ناهمایون دارند.(تاریخ سیستان ).
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


ابوجعفر رمادی ... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی . (تاریخ بیهقی ).
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گر چه دارند هر کسش تعظیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).


و بزرگتر آثار اسکندر را که در کتب نبشته اند آن دارند که وی دارا را که ملک عجم بود و فور را که پادشاه هند بود بکشت . (تاریخ بیهقی ).
محمد و علی از خلق بهترند چه بود
گر از فلان و فلانشان بزرگتر داریم .

ناصرخسرو.


[ پادشاهان ایران ] سخن خوش بزرگ داشتندی . (نوروزنامه ). جو رسته را ملوک عجم به فال سخت بزرگ داشتندی . (نوروزنامه ). و مردمان آن پادشاه را مبارک و ارجمند داشتندی . (نوروزنامه ). روی نیکو راداناان سعادتی بزرگ دانسته اند و دیدنش را به فال فرخ داشته اند. (نوروزنامه ).
بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس .

سنائی .


پیر با چیز نیست خواجه عزیز
پیر بیچیز را که داشت بچیز؟

سنائی .


گرنه عشق تو بود لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی
گر نه خاقانی خاک تو شدی
کی جهان را بخسی داشتمی ؟

خاقانی .


خداترس باید امانت گذار
امین کز تو ترسد امینش مدار.

سعدی .


|| در صدد انجام دادن بودن : دارم میروم ، درصدد رفتنم . برفتن آغازیده ام . مشغول رفتن هستم . || کردن . ساختن :
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد.

منجیک .


|| دادن : فرمودند در آن زمان که تو... بر کنار جوی مرکب پدر مرا علف میداشتی آن خوف در باطن تو من انداخته بودم . (انیس الطالبین بخاری ). مرکب بدر خواجه بر کنار آبی ، علف میداشتم . (انیس الطالبین ).
چشمت همیشه مانده بدست توانگران
تا اینت نان دارد و آن خز و آن حریر.

ناصرخسرو.


صاحب آنندراج گوید: کلمه ٔ داشتن به معنی دادن آید چنانکه گویی : شیشه یا چینی تا نشکنی آواز ندارد - انتهی . || دیدن ، چون مرگ داشتن و این بجهت استمرار آید چنانکه در این بیت :
فلک پیر بسی مرگ جوانان دارد
این کمان پشت سر تیره فراوان دارد.

صائب (از آنندراج ).


|| صاحب آنندراج گوید: به معنی زدن نیز آید و شعر ذیل را از علی خراسانی شاهد آورده است :
آن که تیر غمش آماج جگر خواهد شد
هردم از تیر نگه صید دگر خواهد داشت
اما معنی داشتن از شاهد فوق استنباط نمیشود. و معنی داشتن در این بیت : دارا بودن و مالک بودن و در تصرف گرفتن است لاغیر. || و همو گوید: که داشتن به معنی شمردن و قرار دادن آید و شعر ذیل را ازعواصی یزدی نقل کند :
ماه تمام داشت بروی تو لاف حسن
زد وقت صبحگاه برو خنده آفتاب .
که از این شاهد نیز معنی منظور صاحب آنندراج برنمی آید منتهی از ترکیب «لاف داشتن » معنی لاف زدن میتوان استنباط کرد. || کلمه ٔ داشتن را با پیشاوندها ترکیباتی است که از آن ترکیبات معانی متفاوت برآید:
- بازداشتن ؛ به معنی گرفتن . در جایی نگهداری کردن .متوقف ساختن . زندانی کردن . بنشاندن : ملک بفرمود تا هر دو را بازداشتند تا کار ایشان پیدا شود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). یوسف این شرابدار را گفت چو پیش ملک ... بازشوی ... بگو او را که بزندان اندر غلامی غریب بازداشته اند بی گناه . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). گفت چون قاید بادی پیدا کند او را باز باید داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). و چون از روم برگشت او را [ بوزرجمهر را ] بازداشت مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص ). و خانه فرمود ساختن چون قفس از آهن و زال را در آنجا بازداشت و بر پیل همی گردانید. (مجمل التواریخ و القصص ).
- || منع کردن . جدا کردن . دور کردن : بهرام سخن گفت با او بعتاب و گفت شما حق از من بازداشتید و میراث من بکس دیگر دادید. (ترجمه طبری بلعمی ).
مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز
وزو مردمش را مدار ایچ باز.

اسدی .


و تو با این سواری چند و بابسطام که خویشاوند او بود نیک برانید که من این لشکر را از شما باز دارم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 101).
سگالش گریهای خاطرپسند
که از رهروان باز دارد گزند.

نظامی .


چه مشغولی از دانشت باز داشت
به بیدانشی عمر نتوان گذاشت .

نظامی .


مپندار گر وی عنان بر شکست
که من باز دارم ز فتراک دست .

سعدی .


- || متوقف کردن . از حرکت جلوگیر آمدن :
بازندارد عنان و باز نماند
تا نزند در یمن سناجق اقبال .

منوچهری .


- || باز گرداندن . عقب نشاندن :
سپه را چنین پنج ره بازداشت
رجوع شود به همین کلمه در ردیف خود.
بصد چاره بر جایگهشان بداشت .

اسدی .


- بداشتن ؛ ایستانیدن در جائی . نصب کردن . گماردن . متوقف کردن : و تاش سپهسالارش را بر میسره بداشت . (تاریخ بیهقی ). و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377).
به هر سو یکی باسپه برگماشت
بر قلب زابل سپه را بداشت .

اسدی .


فرعون را بر در سرای درخت خرمایی بود و چهار شیر آنجا بداشته بودند. (قصص الانبیاء ص 199). و دختران را آنجا دید که گوسفندی چند لاغر آنجا بداشته اند. (قصص الانبیاء ص 93).
- || مقرر کردن . مفوض کردن . واگذاردن :
بداریم بر تو همین تاج و تخت
بچیزی گزندت نباید ز بخت .

فردوسی .


شغلها و عملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند. (تاریخ بیهقی ).
- || شغل دادن . بکاری گماردن . به منصبی نصب کردن .در عهده کردن . مقرر کردن : پس عبدالملک ، عبداﷲبن عمر را ولایت عراقین و خراسان و سیستان بداشت .(تاریخ سیستان ). و عبداﷲبن طاهر را بر خراسان و سیستان بداشت . (تاریخ سیستان ). و معتمد، محمدبن عبداﷲبن طاهر را بر خراسان بداشت . (تاریخ سیستان ). میخواستیم در مهمات ملکی با وی [ آلتونتاش ] رجوع کنیم ... اولیاء حشم را بنواختن و هر یکی را از ایشان بمقدار محل و مرتبت بداشتن . (تاریخ بیهقی ).
- || متوقف ساختن . بازایستانیدن . از جنبش بازداشتن . توقف دادن . از ادامه یافتن جلوگیر شدن :
بدان سایه در اسپ و گردون بداشت
روان را به اندیشه اندر گماشت .

فردوسی .


بفرمود کو را بدین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم .

فردوسی .


نیزه بگذاردی و شیر را بر جای بداشتی . (تاریخ بیهقی ). در تاریخی که کرده است در سنه ٔ خمسین و ثلثمایه ۞ چندین هزار سال را تا سنه ٔ 409 بیاورده و قلم را بداشته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). و امیر اسب بداشت . حاجبی نامه بستد و بدو داد. (تاریخ بیهقی ).
- || معطل ساختن . درنگ دادن : و من حیله کردم که جامه و زینت او پوشیدم تا شما را آنجا بدارم و او میانه کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 101).
- || نگه داشتن . آسایش را درنگ دادن : پس هرمز و هر که با وی بود همه را بسراهای نیکو فرودآورد و اجری بر ایشان براند و چهل روز بداشتشان تا ماندگی سفر از ایشان بشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- || متوقف ساختن . محبوس گونه کردن . گفتن که از آنجای دور نشوند : پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبانی و یاد کرده بودند که مدتی دراز ما را به کاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 361).
- || دوام کردن . از میان نرفتن . برجای ماندن . تباه نشدن : قلعه ٔ جنبد ملغان قلعه ای است که بیک تن نگاه توان داشت از محکمی و هواء معتدل دارد و آب مصنعها و غله در آنجا سالی سه چهار بدارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 160).
- || دیر کشیدن . زمان گرفتن . برجای ماندن . قائم بودن . ادامه یافتن . دوام کردن : چهار روز آن جنگ بداشت و هر روز کار سخت تر بود. (تاریخ بیهقی ). آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از ملاعین کشته شدند. (تاریخ بیهقی ). امیر نیز مجلس خود را خالی کرد... و آن خالی بداشت تا نماز پیشین . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). و دو سه روز بدارد... (تاریخ بیهقی ص 60) صد سال خادم ما باشیم و صد سال فرزندان ما و این هزار سال بدارد و از خواجه عبدالکریم ... روایت کردند که او گفت که شیخ ما گفت که تا دامن قیامت بدارند. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 278).
- || دوام دادن . طول دادن . دیر کشاندن . ادامه دادن . بدرازا کشاندن . قائم داشتن : بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت . (تاریخ بیهقی ).
یلان را به پیکار و کین برگماشت
بصد حیله آن رزم تا شب بداشت .

اسدی .


اگر سده بسیار باشد تب سه شبانه روز بدارد و اگرکمتر باشد زودتر گسارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- || برافراشتن . برپای کردن : تمامی لشکر و اعیان و سرهنگان برنشستند و علامتها بداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376).
- || نهادن . قرار دادن :
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی بکف دست بدارد.

منوچهری .


بخاری سپر شش بهم بربداشت
بزد تیرو بیرون زهر شش گذاشت .

اسدی .


- || تعبیه کردن . نصب کردن : بوقهای زرین که در میانه ٔ باغ بداشته بودند بدمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- || گرفتن . فشردن . نگهداری کردن :
بدان تا خرد بازیابم یکی
ببر گیر و سختم بدار اندکی .

فردوسی .


- || قبول کردن . پذیرفتن :
ای شده مدهوش و بیهش پند حجت را بدار
کز عطای پند بهتر نیست در دنیا عطا.

ناصرخسرو.


- برداشتن ؛ برگرفتن . بریدن . دور کردن : این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
بنومیدی دل از دلخواه برداشت
بدارالملک ارمن راه برداشت .

نظامی .


آنکه در این ظلم نظر داشته ست
ستر من و عدل تو برداشته ست .

نظامی .


چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
خرد راه وثاق خویش برداشت .

نظامی .


سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی ؟

سعدی .


نباید بستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاری است مشکل .

سعدی .


- || کوچ کردن . عزیمت کردن : دیگر روز از بلف برداشت و بکشید [ مسعود ] و بباجگاه رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
خرد راه وثاق خویش برداشت .

نظامی .


- || عرض کردن . رفع کردن : چون شاید که یوسف با اینهمه جلالت و مرتبت حاجت خویش بکافری بردارد و به نزدیک کافری فرستد. امید خدای عز و جل بدو کند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- || آغاز کردن . مقابل فروداشتن ، ختم کردن :
از پس هر شامگهی چاشتی است
آخر برداشت فروداشتی است .

نظامی .


- || بلند کردن : دستها بخدای عز و جل برداشته تا ملک اسلام را محمود در دل افکند... و آن عاجزان را که ما را نمی توانستند داشت برافکند. (تاریخ بیهقی ).
- || بر کشیدن :
در این منزل بهمت ساز بردار
در این پرده بوقت آواز بردار.

نظامی .


گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده برداشتند. (گلستان ).
- || برگرفتن . درکشیدن :
خرد پیمانه ٔ انصاف اگر یکبار بردارد
بپیماید مر آن چیزی که دهقان زیر سر دارد.

ناصرخسرو.


از آن می خورد و زان گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت .

نظامی .


رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- واداشتن . وادار کردن . کردن که بکند. تحریض یا اجبار کردن که بکند : او را به قبول دین خود واداشت ، از پذیرفتن ... دین خود ناگزیرش ساخت .
استخف فلاناً عن رأیه ؛ واداشت او را بر جهل و سبکی و از صواب باز داشت . (منتهی الارب ).
|| کلمه ٔ داشتن گاه مقدم بر حرف اضافه آید چون :
- داشتن از ؛ جدا کردن از :
عنان مپیچ که گر میزنی بشمشیرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک .

حافظ.


- داشتن بر... ؛طلب داشتن از : و آنچه آن اعرابی کرای شتربر ما داشت ، به سی دینار هم این وزیر بفرمود تا بدودادند. ناصرخسرو (سفرنامه ).
|| گاه کلمه ٔ داشتن را در ترکیب با کلمات دیگر معنی بگردد این چنین :
به معنی آوردن ، در ترکیب :
- بر سر چیزی داشتن ؛ بر آن آوردن . وادار کردن که بکند آنرا :
حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را بخون خوردنش برگماشت .

سعدی .


به معنی افراختن ، افراشتن در ترکیب :
- سر بر آسمان داشتن ؛ سر بر آسمان افراشتن .سر به آسمان بلند کردن :
نه چو تو سر بر آسمان دارم .

سعدی .


|| به معنی افکندن در ترکیب :
|| سایه داشتن ؛ سایه افکندن : و ابر بفرستاد تا بر ایشان سایه داشت از برکت دعای موسی . (مجمل التواریخ و القصص ).
|| به معنی بردن در ترکیب :
- با خود داشتن ؛ با خود بردن :
بتا! نگارا! از چشم بد بترس و مکن ۞
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام .

شهید بلخی .


- بکار داشتن ؛ بکار بردن : بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و پلیل و کندس همه را بکوبند و آب مرزنگوش بسرشند و شیاف کنند و بوقت حاجت بکار برند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پس حمد عام تر باشد از شکر برای آنکه حمد بجای شکر بکار دارند و شکر بجای حمد بکار ندارند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
- پیش داشتن ؛ پیش بردن .
به معنی بخشیدن ، دادن در ترکیب :
- سود داشتن ؛ نفع دادن :
صفرای مرا سود ندارد ملکا
درد سر من کجا نشاند علکا.

ابوالمؤید.


کیست کش وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید.

دقیقی .


گویند چون شب خسوف ماه جو توان کاشت جو بکارند و نان وی دیوانگان را دهند سود دارد. (نوروزنامه ). و بابونه و اکلیل الملک اندر آب ریختن و سر ببخار آن داشتن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| به معنی برگرفتن در ترکیب :
- دور داشتن از ؛ باز گرفتن . کف از دامن کسی داشتن ، برگرفتن دست از دامن او. باز گرفتن دست ازدامن او :
بدارید چندی کف از دامنش
وگر میگریزد ضمان بر منش .

سعدی .


|| به معنی پیوستن . متصل بودن در ترکیب :
- حد بچیزی داشتن ؛ بدان پیوسته بودن : خفجاق را حد جنوبش به بجناک دارد و دیگر همه با ویرانی شمال دارد. (حدود العالم ).
|| به معنی حفظ کردن در ترکیب :
- در دل داشتن ؛ چیزی را در ضمیر پنهان داشتن .
- در گوش داشتن ؛ مطلبی را بیاد داشتن .
|| به معنی سبب شدن در ترکیب :
- زحمت کسی داشتن ؛ سبب رنج او شدن :
ای مگس عرصه ٔ سیمرع نه جولانگه تست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری .

حافظ.


|| به معنی کردن در ترکیبهای :
- آباد داشتن ؛ آباد کردن . آباد ساختن :
جهان یکسر آباد دارم بداد
همه زیردستان بمانند شاد.

فردوسی .


بدو گفت رستم که جان شاد دار
بدانش روان و تن آباد دار.

فردوسی .


که جاوید هر کس کند آفرین
بدان شاه کاباد داردزمین .

فردوسی .


- ارزانی داشتن ؛ ارزانی کردن :
دولت فقر خدایا بمن ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است .

حافظ.


- ارسال داشتن ؛ ارسال کردن . فرستادن .
- اسیر داشتن ؛ اسیر کردن :
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چارزبانی مکن دوحورلقا.

خاقانی .


- اندیشه داشتن ؛ انديشه کردن : خضر گفت اندیشه مدار و آتش کن . (قصص الانبیاء ص 198).
- بانگ داشتن ؛ بانگ کردن . آوا برآوردن : قضا را همائی بیامد و بانگ داشت . (نوروزنامه ).
- باور داشتن ؛ باور کردن :
وگر نامور شد به قول دروغ
دگر راست باور ندارند از اوی .

سعدی .


- بسغده داشتن ؛ بسغده کردن . آماده کردن :
همی بایدت رفت و راه دورست
بسغده دار یکسر شغل راها.

رودکی .


- بی اندوه داشتن ؛ بی اندوه کردن :
سپه را ز دشمن بی اندوه دار.

فردوسی .


- پنهان داشتن ؛ پنهان کردن :
بخندید ازو نامور شهریار
بدو گفت فرزند پنهان مدار.

فردوسی .


- تباه داشتن ؛ تباه کردن :
بگردان زمن دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه .

فردوسی .


و ما رادوزخی میخواند و کار ما را تباه میدارد و لشکر ما را چندین بکشت . (قصص الانبیاء ص 226).
- تعزیت داشتن ؛ تعزیت کردن : چون دارا گذشته شد او را به رسم پادشاهان فرس دفن کرد و تعزیت داشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 56).
- تیره داشتن ؛ تیره کردن :
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ .

فردوسی .


- حرمت داشتن ؛ حرمت کردن ، احترام کردن : صدر به وی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. (تاریخ بیهقی ).
- خالی داشتن ؛ خلوت کردن : دیگر روز با من خالی داشت و این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی ).
- || پر نکردن . نینباشتن :
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی .

سعدی .


- خدمت کسی داشتن ؛خدمت ادا کردن : و دویست غلام را مقرر کرد تا خدمت او بدارند. (قصص الانبیاء ص 69).
- خراب داشتن ؛ خراب کردن . ویران ساختن :
دگر کشور آباد بیند بخواب
که دارد دل اهل کشور خراب .

سعدی .


- خوار داشتن ؛ خوار کردن :
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده ٔ میرم نبود بنده ٔ او خوار.

فرخی .


- درنگ داشتن ؛ درنگ کردن :
ازین بیشتر اندرین جای تنگ
نخواهم که دارد روانم درنگ .

فردوسی .


- دل تنگ داشتن ؛ دل تنگ کردن .
- دل خوش داشتن ؛ دل خوش کردن .
- دل شاد داشتن ؛ دل شاد کردن :
بدرد کسان دل مدارید شاد
که گردون همیشه نگردد بداد.

اسدی .


- دور داشتن ؛ دور کردن :
دل و مغز را دور دار از شتاب
خرد با شتاب اندر آید بخواب .

فردوسی .


- دوستی داشتن ؛ دوستی کردن : آورده اند که یک روز پسر خود را وصیت میکرد که راز خویش با زن مگو واز مردم نوکیسه وام مگیر و با عوام و فاسق دوستی مدار. (قصص الانبیاء ص 176).
- رنجه داشتن ؛ رنجه کردن :
خروشی برآمد که ای شهریار
به آهن تن پاک رنجه مدار.

فردوسی .


- شادمان داشتن ؛ شادمان کردن :
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد کسی شادمان بی نهیب .

فردوسی .


- شکار داشتن ؛ شکار کردن :
لاجرم اکنون جهان شکار منست
گرچه همیداشت او شکار مرا.

ناصرخسرو.


- صحبت داشتن ؛ صحبت کردن :
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود.

حافظ.


- غمگین داشتن ؛ غمگین کردن :
بدو گفت پس نامور شهریار
که دل را بدین کار غمگین مدار.

فردوسی .


- فرمان داشتن ؛ فرمان کردن . اطاعت کردن ، فرمان نداشتن ؛ اطاعت نکردن : و محمدبن الحصین باز ایشان را فرمان نداشت . (تاریخ سیستان ).
- فریاد داشتن ؛ فریاد کردن . آوا برآوردن :
چو عندلیب چه فریادها که میدارم
تو از غرور جوانی هنوز در خوابی .

سعدی .


جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها.

حافظ.


- گذر داشتن ؛ گذرکردن . عبور کردن : یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکوئی . (گلستان ).
- گوش داشتن ؛ گوش کردن :
بگفتار این نامدار اردشیر
همه گوش دارید برنا و پیر.

فردوسی .


- لنگ داشتن ؛ لنگ کردن :
برون کش پای از این پاچیله ٔ تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ .

نظامی .


- محبوس داشتن ، محبوس کردن . زندانی کردن : و بفرمود تا بازداشتگان را بیرون آوردند... که ایشان را محبوس میداشت .(فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 95).
- مقرر داشتن ؛ مقرر کردن .
- نهان داشتن ؛ نهان کردن . پنهان ساختن :
دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت ، رنگ رخش زرد شد.

فردوسی .


|| به معنی کشیدن درترکیب :
- فریاد داشتن ؛ فریادکشیدن : و مسخره ای بود که او را متوکل پیوسته عذاب داشتی و مار بیاوردندی تا او را بزدی و تریاک دادی تا بخوردی و شیر را بیاوردندی تا او را عذاب دادی و متوکل از آن خندیدی و او فریاد داشتی . (مجمل التواریخ و القصص ).
|| به معنی گذاردن در ترکیب :
- خویشتن را پیش کسی داشتن ؛ در اختیار اودر آوردن . مطیع و فرمانبردار او شدن : چون پدر ما [ مسعود ] فرمان یافت و برادر ما را به غزنین آوردند. نامه ای که نبشت و نصیحتی که کرد و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان باز کشید بر آن جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستان بحقیقت گویند و نویسند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 89).
|| به معنی گرفتن در ترکیبهای :
- به چنگ داشتن ؛ بچنگ گرفتن :
به ایرانیان گفت شمشیر جنگ
مدارید خیره گرفته به چنگ .

فردوسی .


- به فال داشتن ؛ به فال گرفتن :
شاه از آن شاد گشت و داشت بفال
با همه خسروی و عزّ وجلال .

سنائی .


- به کسی داشتن ؛ به قامت او گرفتن . به اندازه ٔ او گرفتن : و قضیبی از بهشت آورده بود و گفت هر که اندازه ٔ این قضیب بود و طالوت نام دارد ملک بنی اسرائیل خواهد بود، اشموئیل قضیب را بیاورد و بطالوت داشت به اندازه ٔ او بود. (قصص الانبیاء ص 142).
- تنگ داشتن کار ؛ تنگ گرفتن کار :
چو فرزند آید بفرهنگ دار
زمانه ز بازی بر او تنگ دار.

فردوسی .


- جشن داشتن ؛ جشن گرفتن : تا بروزگاراردشیر بابکان که او کبیسه کرد و جشن بزرگ داشت و آنروز را نوروز بخواند. (نوروزنامه ).
- دامن داشتن ؛ دامن گرفتن : ملک را خوش آمد صره ای هزار دینار از روزن بیرون داشت و گفت دامن بدار. (گلستان ).
- درس داشتن ؛ درس گفتن : بی اجری و مشاهره درس ادب و علم دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
- روزه داشتن ؛ روزه گرفتن : و ایشان را سخت می آمد در گرمای گرم روزه داشتن . (تفسیر ابی الفتوح رازی ).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت .

سعدی .


- سپر داشتن ؛ سپر گرفتن ، قرار دادن سپر برابر... :
بدان تا مرا سازد آیین جنگ
سپر داشتن پیش تیرخدنگ .

فردوسی .


- فرا راه داشتن ؛ فرا راه گرفتن : همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود، گفت آخر ای مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. (گلستان ). بخشایش الهی گمشده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت . (گلستان ).
- کژ داشتن ؛ کج گرفتن . مایل نگه داشتن : و قسمی از شمشیر مشطب ... گوهر خویش آن زمان نماید که کژداری . (نوروزنامه ).
|| ترکیبات ذیل را با کلمه ٔ داشتن معانی خاص است چنین :
- آبادان داشتن ؛ رونق دادن . روا کردن :
بنی اسرائیل را توریة آموختی و شریعت موسی را آبادان داشتی . (قصص الانبیاء ص 130).
- آباد داشتن ؛ آباد کردن . آباد ساختن :
بدو گفت رستم که دل شاد دارد
بدانش روان و تن آباد دار.

فردوسی .


- آرام داشتن ؛ آرام گرفتن . از بیقراری باز استادن :
سکندر بدو گفت کای نامدار
اگر کام دل خواهی آرام دار.

فردوسی .


- آرزو داشتن ؛ آرزومند بودن .
- آزار داشتن ؛ آزرده بودن . رنجه بودن :
گر از لشکر آزار داری همی
مر این تاج را خوار داری همی .

فردوسی .


- || مزاحم بودن . رنجه ساختن .
- آگهی داشتن ؛ مطلع بودن . باخبر بودن .
- آهنگ داشتن ؛ بر سر چیزی بودن . قاصد بودن .
- اثر داشتن ؛ مؤثر بودن .
- اراده داشتن ؛ آهنگ داشتن . قاصد بودن .
- ارج داشتن ؛ گرامی شمردن . حرمت کردن :
ز بخشش بنه دل بر اندازه نیز
بدار ای پسر تا توان ارج چیز.

فردوسی .


- ارجمند داشتن ؛ گرامی شمردن . حرمت کردن :
فرنگیس را کاخهای بلند
برآورده و داردش ارجمند.

فردوسی .


- ارزانی داشتن ؛ بخشیدن . روزی کردن :
شکر کن شکر، خداوند جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


- ارز داشتن کسی را ؛ ارز و قیمت نهادن او را :
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.

فردوسی .


- ارسال داشتن ؛ فرستادن .
- اسب برداشتن (کسی را) ؛ رمیدن اسب و بدون اراده ٔ سوار، سوار خود را با خود بردن .
- اکراه داشتن ؛ مکروه بودن . خوش نداشتن .
- الچخت داشتن ؛ امید داشتن . چشم داشتن :
جز این داشتم امید و جز این داشتم الچخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت .

کسایی .


- امید داشتن ؛ امیدوار بودن :
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز بخواب .

فردوسی .


- امین داشتن ؛ امین شمردن :
امین کز تو ترسد امینش مدار.

سعدی .


- انتظار داشتن ؛ منتظر بودن . بیوسیدن .
- اندازه ٔ چیزی داشتن ؛ شمار آن داشتن . بر آن مطلع بودن :
کس اندازه ٔ بخشش او نداشت
جهان تاو با کوشش او نداشت .

فردوسی .


- اندازه داشتن ؛ نگهداری کردن ؛ حفظ کردن . شمار چیزی را داشتن ، نگهداری کردن حساب و تعداد آن :
گر کسیرا نبود سیم ، خط و چک بستان
وقت پیدا کن و بانگشت همی دار شمار.

سوزنی .


- اندر برداشتن ؛ در کنار گرفتن :
همی داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چه بودت بمهر.

فردوسی .


- اندوه (انده ) داشتن ؛ غمین بودن : جبرئیل گفت یا آدم اندوه مدار و این سخنان را بگو تا خدای تعالی توبه ٔ ترا قبول کند. (قصص الانبیاء ص 22).
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار.

نظامی .


- ایمان داشتن ؛ مؤمن بودن . گرویده بودن .
- به آیین داشتن ؛آراستن . آرایش دادن :
بدوگفت لشکر به آیین بدار
همی پیچم از گفته ٔ گرگسار.

فردوسی .


- باد داشتن ؛ بیهود پنداشتن . بچیزی نگرفتن .
- بار داشتن ؛ حامل بودن ، فرزند در شکم داشتن .
- || دارای میوه بودن .
- بازار داشتن ؛ معامله داشتن :
صبا باز با گل چه بازار دارد
که هموارش از خواب بیدار دارد.

ناصرخسرو.


- || با رونق بودن . روا بودن .
- باز داشتن ؛ مانع شدن . مانع آمدن .
- باک داشتن ؛ بیمناک بودن .
- بانگ داشتن ؛ غریوان بودن .
- باور داشتن ؛ قبول کردن .
- ببند داشتن ؛ ببند بستن . دربند کشیدن .
- ببندگی داشتن ؛ به غلامی مجبور کردن : گفت ای فرعون دست از بنی اسرائیل بدار و ایشان را زحمت مده و ببندگی مدار. (قصص الانبیاء ص 99).
- بپای داشتن ؛ نگهداری کردن . برقرار معهودپایدار ساختن . استوار ساختن :
پس از مرگ باشد مر او را بجای
همی نام او را بدارد بپای .

فردوسی .


- || بپای داشتن ؛ اقامه کردن .
- || ایستانیدن .
- بپروار داشتن ؛ فربهی را پروردن :
کس مرغ را که داشت بپروار، ندهد آب
من مرغ وار زآب بپروار میروم .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 898).


- بچیزی یا بکسی داشتن ؛ در شمار چیزی یا کسی آوردن . در عداد آن چیز یا آنکس گمان بردن . در شماری چیزی یا کسی حساب کردن :
از آن مرز کس را بمردم نداشت
ز ناهید مغفر همی برفراشت .

فردوسی .


از آن انجمن کس ندارم بمرد
کجا جست یارند بامن نبرد.

فردوسی .


بدو گر کندباد کلکم گذار
اگر زنده مانم بمردم مدار.

فردوسی .


بگیتی ندارد کسی را بکس
تو گویی که نوشیروان است و بس .

فردوسی .


ز سودابه گفتار باور نکرد
نمیداشت ز ایشان کسیرا بمرد.

فردوسی .


ستاننده کو ناسپاس است نیز
سزد گرندارد کس او را بچیز

فردوسی .


ندارم کسی را ز مردان بمرد
که پیش من آید بروز نبرد.

فردوسی .


پیر با چیز هست خواجه عزیز
پیر بی چیز را که داشت بچیز.

سنایی .


و آن روز لشکرآرای وصفدر آیتغمش بود و گلجه او را ببرادری داشت و منگلی را بفرزندی . (تاریخ طبرستان ).
- بحساب داشتن ؛ بحساب آوردن . در عداد چیزی شمردن .
- بحق داشتن ؛ در مقام حق قرار دادن :
پس کیومرث گفت سخن و پند و حکمت هر که گوید قبول کنید... و حق از هر کجا که باشد بحق دارید. (قصص الانبیاء ص 35).
- بخدمت داشتن ؛ بخدمت گماردن :
منت بدار ازو که بخدمت بداشتت .

سعدی .


- بدرد داشتن ؛ رنجاندن :
مقدمی از ایشان بر برجی ازقلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمان را بدرد میداشت . (تاریخ بیهقی ).
- بدرد یا برنج داشتن ؛ در محنت و تعب نگهداری کردن . قرین رنج و تعب ساختن کسی را :
سکنجیده همی داردم بدرد
ترنجیده همی داردم برنج .

بوشکور.


- بدست داشتن ؛ در تصرف داشتن . در اختیار داشتن .
- بدل داشتن ؛ در دل گرفتن :
جهان ویژه کردم ببرنّده تیغ
چرادارد از من بدل شه دریغ؟

فردوسی .


- بر جای داشتن ؛ ایستانیدن .
- بر چیزی داشتن ؛ هدایت کردن بر آن . وادار کردن . هدایت کردن . رهنمون شدن : اول کسی که عبادت آتش کرد قابیل بود و اولاد خویش را بدان داشت . (قصص الانبیاء ص 30).
داشتندم بر آن که شاه شوم
گردن فراز تاج و گاه شوم .

نظامی .


- || انگیختن . وادار کردن . آوردن به . بر چیزی یا کاری داشتن کسی را، وادار کردن بر آن ، ناگزیر کردن وی بکردن آن . کردن که بکند، مجبور ساختن وی که بکند. تحریض کردن او بکردن آن :
بدانگونه بر، داشتمشان برزم
که نه رزم بینند ازین پس نه بزم .

فردوسی .


هر آن کس که او را بر آن داشته ست
سخنها از اندازه بگذاشته ست .

فردوسی .


داری مرا بدان که فراز آیم
زیر دو زلفکانت به نخجیرم ۞ .

سرودی .


فلان را خطایی برآن داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286). و ما را بر آن داشته ، رأی نیکو را در باب حاجب که ما را بمنزله ٔ پدر است و عم است تباه گردانید. (تاریخ بیهقی ). ابوسهل ما را بر چنین و چنین داشته تا بقائد ملطفه بخط ما برفته است . (تاریخ بیهقی ص 325). او را بر آن داشت که بایلک خان در این باب استعانت کند و مدد خواهد و ملک خراسان بر او مستخلص گرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). طبیعت فساد و خبث اعتقاد او را بر نقض عهد داشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). شیطان آن قوم را بران داشت که فرعون خدای ایشان است . (قصص الانبیاء ص 88). ابلیس آن را بدان داشت تاانگور را شیره کرده و بخورد. (قصص الانبیاء ص 30). مفسدان ابومنصور را بر آن داشتند که این صاحب را و پسرش را بکشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 172 چ اروپا). سر در بیابان قدس نهادم ،... تا بوقتی که اسیر فرنگ شدم در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل داشتندی . (گلستان ).
خدایا توبر کار خیرم بدار.

سعدی .


گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه ٔ معشوق بر این کار داشت .

حافظ.


گرچه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری .

حافظ.


- برداشتن ؛ بلند کردن ؛ آغاز کردن .
- بر سر افسر داشتن ؛ تاج بر سر داشتن . متوج بودن .!
- || مقامی بزرگ داشتن .
- بر کاری داشتن ؛ وادار کردن بر: قسر؛ به ستم بر کاری داشتن . (صراح ).
- بر میان داشتن ؛ بکمر بسته بودن :
گفت ایشان را که این خنجرها چرا بر میان میدارید. ایشان گفتند میان ما و میان بخارا خداة عداوت است . (تاریخ بخارا).
- برنج داشتن ؛ رنجه کردن . در رنج افکندن :
سزد گر ز مهر سرای سپنج
بتابد دل و تن ندارد برنج .

اسدی .


- برون داشتن ؛ برون کردن : صره ٔ هزار دینارش ببخشید از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش . (گلستان ).
- بزرگ داشتن ؛ بزرگ شمردن . اکرام کردن : چون موسی بحد بیست سالگی رسید و بزرگ شد اهل مصر او را بزرگ داشتند. (قصص الانبیاء ص 92).
- بزینهار داشتن ؛ امان دادن .
- بسته داشتن ؛ بستن . بسته داشتن کمر. آماده بودن ، گوش بفرمان بودن .
- بسختی داشتن ؛ در سختی افکندن :
چنین گفت رستم بفرخ پدر
که من بسته دارم بفرمان کمر.

فردوسی .


یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی . (گلستان چ یوسفی ص 28).
- بغم داشتن ؛در غم افکندن . اندوهگین ساختن :
هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو بغم و دردسر مدار مرا.

ناصرخسرو.


- بفرهنگ داشتن ؛ ادب آموختن :
چو فرزند آید بفرهنگ دار
زمانه ز بازی بر او تنگ دار.

فردوسی .


- بکس داشتن ؛ بکس شمردن .
- بکسی داشتن ؛... متوجه او بودن .
بمن دارد، یعنی کنایت او بمن است .
- بناز داشتن ؛ پروردن بناز. عزیز داشتن .
- بهتر داشتن ؛ مرجح شمردن :
مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را.

نظامی .


- بهره داشتن ؛ با نصیب بودن .
- بهم برداشتن ؛ نهادن .
- بهیچ نداشتن ؛ بچیزی نشمردن . در شمار نیاوردن : آن زنگی کس را بهیچ نمیداشت . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). ما را خود بهیچ نمیدارند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- بیاد داشتن ؛ محظوظ بودن . در خاطر و حفظ نگهداری کردن :
بیاید یکی شاه خسرونژاد
که دارد گذشته سخنهابیاد.

فردوسی .


تو داری بیاد این سخن بیگمان
اگر چند بگذشت بر ما زمان .

فردوسی .


ز تخم فریدون منم کیقباد
پدر بر پدر نام دارم بیاد.

فردوسی .


|| بیاد داشتن ؛ متذکر بودن .
- بیدار داشتن ؛ نگذاردن که بخواب رود : و طعام و شراب از وی باز گیرند و چندانکه ممکن گردد بیدار دارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- بیم داشتن ؛ ترسیدن . ترسان بودن .
- پاک داشتن ؛ نیالوده داشتن :
چو گوهر پاک دارد مردم پاک
کی آلوده شود در دامن خاک .

نظامی .


- پایاب داشتن ؛ تاب داشتن :
که دارد گه کینه پایاب اوی
ندیدی بَروهای پرتاب اوی .

فردوسی .


- پای داشتن ؛ مقاومت کردن :
نه هر که موی شکافد به تیر جوشن خای
بروز حمله ٔ جنگ آوران بدارد پای .

سعدی .


- پرده برداشتن ؛ راه دادن بدرون . بیکسو زدن پرده :
چو برداشت پرده ز در هیربد...

فردوسی .


- پرنوش داشتن ؛ شیرین کردن :
به هر لفظی دهن پرنوش میداشت
بر آواز شهنشه گوش میداشت .

فردوسی .


- پشت سر خود داشتن ؛ حفاظت کردن خود را از تعرض ناگهانی دشمن از عقب سر :
صحبت ما بنگهبانی دم میگذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم .

صائب .


- پنهان داشتن ؛ مخفی کردن : فضل را هر چند که پنهان دارند آشکار شود. (تاریخ بیهقی ).
- پهلو داشتن ؛ فربه بودن .مایه داشتن .
- پوشیده داشتن ؛ مخفی نگاه داشتن : باید... که این حدیث را پوشیدی داری . (تاریخ بیهقی ).
- پی چیزی داشتن ؛ دنبال کردن چیزی :
شیشه ای بینم پردیوفلک
من پی هر بشری خواهم داشت .

خاقانی .


- پیش داشتن ؛ در پیش روی ایستانیدن :
می سوری بخواه کامد رش
مطربان پیش دار و باده بکش .

خسروی .


- || عرضه کردن . تقدیم کردن :
هر آنگه که شه دست بفراشتی
وی آن جام می پیش او داشتی .

اسدی .


چو نان طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم
چو آب خواهم از ایام زهر دارد پیشم .

خاقانی .


- پیغام داشتن ؛ حامل پیغام بودن .
- || پیغام فرستادن .
- تاو داشتن ؛ با طاقت بودن ... :
جهان تاو با کوشش او نداشت .

فردوسی .


- تباه داشتن ؛ تباه کردن .
- ترصد داشتن ؛ مترصد بودن .
- تعزیت داشتن ؛ تعزیت کردن .
- تنگ داشتن ؛ تنگ گرفتن .
- تنگ داشتن دل ؛تاسه کردن . رنجه ساختن :
شما هیچ دل را مدارید تنگ
چنین است آغاز و فرجام جنگ .

فردودسی .


- || ملول بودن . رنجه بودن :
شما دل برفتن مدارید تنگ
گر از چینیان لشکر آید بجنگ

فردوسی


- تلازم داشتن ؛ ملازم بودن .
- توان داشتن ؛ نیرومند بودن . دارای قدرت بودن .
- توقع داشتن ؛ چشم داشتن .
- تیره داشتن ؛ تیره کردن .
- جان سگ داشتن ؛ سخت جان بودن :
گر جان سگ نداری ازاین چرخ سنگ نهاد
بعداز وفات تاج سلاطین چه مانده ای .

خاقانی .


- جای داشتن ؛ مقیم بودن :
بزرگان و پیغمبران خدای
همه برزمین داشتستند جای .

اسدی .


- جرأت داشتن ؛ دل داشتن .
- جشن داشتن ؛ جشن گرفتن .
- جهان داشتن ؛ فرمانروای جهان بودن . اداره کردن گیتی :
جهان راهمه داشت با داد و رای
سپه را به هر نیکویی رهنمای .

فردوسی .


- چشم داشتن ؛ متوقع بودن :
کهان سوی فرمانت دارند چشم
چه بودت که با ما بجنگی وخشم .

اسدی .


تو بجای پدر چه کردی خیر
که همان چشم داری از پدرت .

سعدی .


حرمت داشتن ؛ محترم شمردن . احترام کردن : صدر به وی دادند وی را حرمتی بزرگ داشتند. (تاریخ بیهقی ).
- || حلال نبودن . حرام بودن .
- حقیر داشتن ؛ حقیر شمردن : و هر که دشمن را حقیر میدارد بدان ماند که آتش اندک را مهمل میگذارد. (گلستان باب هشتم ).
- حواس داشتن ؛ با یاد و هوش بودن .حواس نداشتن ؛ در تداول عامه حافظه نداشتن و ضبط امور و وقایع چنانکه باید نتوانستن .
- حوصله داشتن ؛ شکیبا بودن . حوصله نداشتن ؛ ناشکیبابودن .
- خالی داشتن ؛ خلوت کردن ، خالی کردن : دیگر روز با من خالی داشت ، این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی ).
- خاک داشتن بر سر ؛ بخاک رفتن . مردن :
هنرمندبا مردم بی هنر
بفرجام هم خاک دارد بسر.

فردوسی .


- خبر داشتن ؛ آگاه بودن .
- خدمت داشتن ؛ خدمت کردن .
- خرد داشتن ؛ فرزانه بودن . عاقل بودن .
- خشم داشتن ؛ خشمگین بودن :
به بیهوده از شهریار زمین
مدارید خشم و مجویید کین .

فردوسی .


- خوار داشتن ؛ خوار کردن . خوار شمردن :
چنین گفت کاین هدیه ٔ شهریار
ببینید و این را مدارید خوار.

فردوسی .


- خوب داشتن ؛ معاشرت حسن کردن . نیکو رفتار کردن :
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمتی لختی بفزاییدش .

منوچهری .


خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و نازآمد.

منوچهری .


- || پسند آمدن : آوای وی بشنید خوش داشت . (گلستان ).
- در آسودگی داشتن ؛ در آسایش و رفاه قرار دادن . به رفاهیت پروردن :
سپاهی در آسودگی خوش بدار.

سعدی .


- در انتظار داشتن ؛ در انتظار گذاردن :
هیچ روزی بشب نشد که مرا
نامه ٔ تو بانتظار نداشت .

مسعودسعد.


- در بند داشتن ؛در بند کشیدن :
دگرره دیو را دربند میداشت
فرشته ش بر سر سوگند میداشت .

نظامی .


- در پیش داشتن ؛ عرضه کردن :
هزار افسانه از بر بیش دارد
بطنازی یکی در پیش دارد.

نظامی .


- در تاب داشتن ؛در بیقراری نگه داشتن :
بخط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب .

فیروز مشرقی .


- در دل داشتن ؛ دریغ داشتن :
همی داشت خود در دل این شهریار
چنین تا برآمد بر این روز چار.

فردوسی .


- در سر داشتن ؛ نیت و قصد آن داشتن : عاصی که دست بر دارد به از عابد که در سردارد. (گلستان ).
- در گوش داشتن ؛ متذکر آن بودن .
- درنگ داشتن ؛ درنگ کردن .
- دست ازچیزی بداشتن ؛ دوری جستن ازو : در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی پایندان ثقه است . (تذکرةالاولیاء عطار).
- دست از کسی داشتن ؛ رها کردن او را : شبی در بیابان مکه از بیخوابی پای رفتنم نماید سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار. (گلستان ).
- دست بچیزی داشتن ؛ گرفتن آن چیز را :
گر دست بجان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا بقیامت که برآید.

سعدی .


- دست بداشتن ؛ دست کشیدن : دست بداشت و به مرو اندر شد و بخانه بنشست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). گفت ای فرعون دست از بنی اسرائیل بدار. (قصص ص 99).
- دست بر آسمان داشتن ؛ بلندکردن دست سوی آسمان دعا را :
بزرگان همه خیمه بگذاشتند
همه دست بر آسمان داشتند.

فردوسی .


- دست برداشتن ؛ دعا کردن : عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد. (گلستان ).
- دست پیش کسی داشتن ؛ گدایی کردن . بکدیه رفتن نزد کسی :
درم زیرخاک اندران داشتن
به از دست پیش کسان داشتن .
- || دست پیش کسی داشتن ؛ مانع شدن :
حریف گرانجان ناسازگار
چو خواهد شدن دست پیشش مدار.

سعدی .


- دست داشتن ؛ دست کشیدن . دست باز داشتن :
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست .

نظامی .


- دشمن داشتن ؛ دشمن گرفتن : جبرئیل آمد و گفت من غمّازان را دشمن دارم . (قصص الانبیاء ص 118).
- دشوار داشتن ؛ سخت داشتن :
یکی منزل است این که هر که اندرو شد
برون آمدن سخت دشوار دارد.

ناصرخسرو.


- دل به اندوه داشتن ؛ غمگین بودن .
- دل بغم داشتن ؛ دل به اندوه داشتن :
شما دل مدارید چندین بغم
که از غم شود جان خرم دژم .

فردوسی .


- دلتنگ داشتن ؛ تنگ داشتن دل . رجوع به این ترکیب شود.
- دل خوش داشتن ؛دل خوش کردن : که باید مرا یار باشی و دل با من خوش داری . (تاریخ بخارا ص 103).
- دل شاد داشتن ؛ دل شاد کردن .
- دماغ داشتن ؛ حالی داشتن . دماغ نداشتن ؛ حالی نداشتن :
دلم گرفته بحدی که میل باغ ندارم
بقدرآنکه بچینم گلی دماغ ندارم .
- دور داشتن ؛ دور کردن .
- دوست داشتن ؛ خواستار و محب بودن : و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگاری بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی ).
- راز داشتن ؛ مخفی کردن . پوشیدن :
چنین گفت پس شاه گردن فراز
که این هر چه گفتید دارید راز.

فردوسی .


- راست داشتن ؛ یا براست داشتن ؛ راست شمردن . راست گمان بردن . باور. راست داشتن گفتار کسی را. (صحاح الفرس ).
- || صادق بودن :
شوم گفت ، کان پادشاهی مراست
دل و دیده با ما ندارند راست .

فردوسی .


- || بصلاح آوردن . مرتب کردن : و دبیران را گفت بدیوان نشینید و کار مرا راست دارید. (قصص الانبیاء ص 36).
- راه چیزی داشتن ؛ بر آن برفتن .
- راه داشتن ؛ رابطه نامشروع داشتن مردی با زنی .
- || مرتبط بودن . مربوط بودن .
- رسم کسی داشتن ؛ بر طریقه و روش او رفتن :
همان رسم شاپور شاه اردشیر
همی داشت آن شاه دانش پذیر.

فردوسی .


همه بندگانیم در بند اوی
خنک آنکه دارد ره بنداوی .

اسدی .


- رغبت داشتن ؛ مایل بودن . خواهان بودن .
- رنجه داشتن ؛ رنجاندن :
چنین بود تا بود چرخ روان
باندیشه رنجه چه داری روان .

سعدی .


- روا داشتن ؛ جایز شمردن : ای که توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی . (گلستان ).
- روان داشتن ؛ جاری ساختن . رو براه کردن :
دوچاکرت بر درگه از ماه و مهر
که دارند کارت روان در سپهر.

اسدی .


- روزه داشتن ؛ روزه گرفتن .
- روی در... داشتن ؛ بسوی آن گراینده بودن : شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب . (گلستان ).
- زبون داشتن ؛ خوار شمردن :
سواران ترکان که روز درنگ
زبون داشتندی شکار پلنگ .

فردوسی .


- زنده داشتن ؛زنده نگه داشتن :
مراامید وصال تو زنده میدارد
وگرنه هر دمم از هجرتست بیم هلاک .

حافظ.


- زنهار داشتن ؛ مقابل زنهار خوردن :
مباش از جمله ٔ زنهارخواران
که یزدان است با زنهار داران .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


- زیان داشتن ؛ مضر بودن .
- || سود نداشتن .
- ساز برداشتن ؛ ساز بر گرفتن .
- سایه داشتن ؛ سایه افکندن .
- سپاس داشتن ؛ شکرگزار بودن :
ز کردار هرکس که دارم سپاس
بگویم بیزدان نیکی شناس .

فردوسی .


- سر بر آستان داشتن ؛ سر بر آستان نهادن : گفت من سر بر آستان دارم .

سعدی .


- سر بر خط داشتن ؛ اطاعت و انقیاد کردن :
گرچه خرد در خطاست بر خط میدار سر
تا خط بغداد ده دجله صفت جام جم .

خاقانی .


- سر داشتن ؛ رابطه ٔ پنهانی داشتن زنی با مردی . ارتباط نامشروع داشتن مردی با زنی .
- سر در نشیب داشتن ؛ به پستی گراینده بودن : شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب . (گلستان ).
- سودداشتن ؛ نفع داشتن .
- سود و زیان داشتن ؛ متضمن نفع و ضرور بودن .
- سوک داشتن ؛ تعزیت داشتن . عزاداری کردن . الاحداد؛ سوک داشتن زن بر شوهر :
چهل روز سوک نیا داشت شاه
ز شادی شده دور و از تاج و گاه .

فردوسی .


- سوگند داشتن ؛ سوگند خورده بودن . قسم خورده بودن : آن ملوک ... که ایشان را قهر کرد،اسکندر، راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشت . (تاریخ بیهقی ).
- شادان دل داشتن ؛ فرحناک ساختن :
نگون کن سر جادوان را ز تخت
مرا دار شادان دل و نیکبخت .

فردوسی .


شاد داشتن ؛ فرح دادن :
کنون تا خداوند خورشید و ماه
کرا شاد دارد بدین رزمگاه .

فردوسی .


ترا دارم چوجان خویشتن شاد
زمین ماه را همواره آباد.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


- شادمان داشتن ؛ شادمان کردن .
- صافی داشتن ؛ یکرویه کردن . پاک ساختن : و دل را صافی تر از آن دارد که پیش از آن داشت . (تاریخ بیهقی ).
- شتاب داشتن ؛ تعجیل کردن :
که برگشت از این گونه افراسیاب
همانا بجنگ تو دارد شتاب .

فردوسی .


- شرم داشتن ؛ حیا کردن . پرهیز کردن :
نکویی به هر جا چو آید بکار
نکویی گزین وز بدی شرم دار.

فردوسی .


- شکار داشتن ؛ شکار کردن .
- شکایت داشتن ؛ شکوه داشتن .
- شگفت داشتن ؛ متعجب بودن :
چو ابر باشد و از فعل او جهان برقست
اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار.

فرخی .


- صواب داشتن ؛ رد نکردن . پذیرفتن : و او کتاب میخواند و رسول علیه السلام می شنود و در این سه روز هیچ بر وی رد نکرد و همه صواب داشت . (تاریخ بخارای نرشخی ص 68).
- ضرر داشتن ؛ مضر بودن .
- || سود نداشتن .
- ضرورت داشتن ؛ لازم بودن .
- طاعت داشتن ؛ فرمان بردن :
اگر چون خر بخود مشغولی و طاعت نمیداری
قبا بفکن که درخورتر ترا از صد قبا پالان .

ناصرخسرو.


- طلب داشتن ؛ خواستن .
- || وامخواه بودن .
- عزم داشتن ؛ آهنگ داشتن .
- عزیز داشتن ؛ گرامی داشتن . اکرام کردن : گفت تا ایشان را فرود آوردند و آنچه عزیز داشت و شرط مراقبت پادشاه باشد بجای آرند. (تاریخ سیستان ). و خداوندان قلم را که معتمد باشند عزیز باید داشت . (نوروزنامه ).
- غزل برداشتن ؛ غزل خواندن به آواز :
غزل برداشته رامشگر رود
که بدرود ای نشاط و عیش بدرود.

نظامی .


- غمگین داشتن ؛ اندوهگین ساختن .
- غنیمت داشتن ؛ مغتنم شمردن : بزرگان ... بغنیمت داشته اند عفو چون توانستند که به انتقام مشغول شوند. (تاریخ بیهقی ).
- فائده داشتن ؛ سودمند بودن .
- فرا راه داشتن ؛ فرا راه گرفتن .
- فرصت داشتن ؛ مجال داشتن .
- فرمان داشتن ؛ اطاعت کردن : مخالفین او را فرمان نداریم . (تاریخ سیستان ).
- فروداشتن ؛ متوقف ساختن :
نهاد اندر آوردگه پای پیش
سپه را فروداشت برجای خویش .

اسدی .


آبرویم ببرد بر سر زخم زخمه ٔ کین فرونمیدارد.

(خاقانی ).


- || رها کردن : او را بر همان مرتبه که بود فروداشت . (تاریخ طبرستان ).
- فریاد داشتن ؛ تظلم خواستن .
- || فریاد کردن . فریاد کشیدن .
- فسوس داشتن ؛ دریغ و افسوس داشتن .
- فگار داشتن ؛ آزردن .
- قباحت داشتن ؛ زشت داشتن .
- قدر داشتن ؛ مرتبه داشتن . مرتبت داشتن . دارای رتبت بودن .
- || قدردانی کردن . مراعات کردن .
- قصد داشتن ؛ آهنگ داشتن .
- کار داشتن ؛ مشغول بودن . داشتن شغلی .
- گوش داشتن ؛ شنیدن . پذیرفتن :
همه هر چه گفتم ترا گوش دار
یکایک شنیده برو برشمار.

فردوسی .


- کین داشتن ، کینه داشتن ؛ با کسی به کین بودن .
- گذر داشتن ؛ عبور کردن .
- گرامی داشتن ؛ عزیز شمردن :
چو بنشست درخان مهتر بده
مر او را گرامی همیداشت مه .

فردوسی .


- گله داشتن ؛ شکوه داشتن .
- گماشته داشتن ؛ موکل ساختن : طغرل حاجب مودود بر وی گماشته داشت . (تاریخ سیستان ).
- گمان داشتن ؛ تصور کردن .
- لزوم داشتن ؛ لازم بودن . واجب بودن .
- ماتم داشتن ؛ تعزیت کردن :
پس آنگه یکی هفته بگذاشته
همه ماتم و سوک او داشته .

فردوسی .


- مبارک داشتن ؛ میمون داشتن : و ایشان را آنجا بدان سبب ماند که زمین داور مبارک داشتی . (تاریخ بیهقی ).
- محبت داشتن ؛ دوست داشتن . علاقمند بودن .
- محبوس داشتن ؛ زندانی کردن .
- مرقوم داشتن ؛ نوشتن . رقم زدن .
- مستور داشتن ؛ پوشیده داشتن . پوشیدن .
- معروض داشتن ؛ بعرض رسانیدن .
- مقرر داشتن ؛ مقرر کردن .
- مکتوم داشتن ؛ پوشیده داشتن .
- ملک داشتن ؛ ملک راندن . پادشاهی کردن : و به اصابت رای ملک میداشت . (تاریخ بخارای نرشخی ص 8).
- منت داشتن ؛ سپاس داشتن :
منت بدار ازو که بخدمت بداشتت .

سعدی .


- منفعت داشتن ؛ سودمند بودن .
- منکر داشتن ؛ زشت شمردن . ناپسند داشتن : و انوشیروان حکایت مزدک لعنه اﷲ و بد مذهبی او شنیده بود و آن را بغایت منکر میداشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 86).
- مهر داشتن ؛ محبت داشتن .
- مهلت داشتن ؛ فرصت داشتن . زمان داشتن .
- میان بسته داشتن ؛ کمر بسته داشتن . آماده بودن .
- میل داشتن ؛ مایل بودن .
- نامه داشتن ؛ حامل نامه بودن .
- || نامه فرستادن . و نامه آمدن برای کسی .
- نتیجه داشتن ؛ ثمر داشتن .
- نزدیک داشتن ؛ بخود قریب ساختن . گفتن که پیشتر آید : مرا پیش خواند و سخت نزدیکم داشت چنانکه بهمه روزگار چنان نزدیک نداشته بود. (تاریخ بیهقی ).
- نژاد داشتن ؛ اصل داشتن :
چو دارید هر دو بشاهی نژاد
خرد باید و شرم و پرهیزو داد.

فردوسی .


- نسبت داشتن ؛ منسوب بودن .
- نشان داشتن ؛ علامت داشتن :
سر آن دلیران زبان برگشاد
که دارم نشانی من از کیقباد.

فردوسی .


- نشست داشتن ؛ جلیس بودن :
در بار بر نامداران ببست
همانا که با دیو دارد نشست .

فردوسی .


- نظر داشتن ؛ نگریستن . دیدن : گویند خواجه ای را بنده ای بود نادرالحسن و با وی بسبیل مودت و دیانت نظری داشتی . (گلستان ).
- نعره برداشتن ؛ نعره کشیدن .
- نفع داشتن ؛ سود داشتن . فایده داشتن :
الا تا نشنوی مدح سخنگوی
که اندک مایه سودی از تو دارد.

سعدی .


- نفور داشتن ؛ رمانیدن . گریزان ساختن : و همه حشم را مستشعر و نفور میداشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 107).
- نگاه داشتن ؛ محافظت کردن . نگاهداری کردن .
- نگهداشتنی ؛ درخور نگاه داشتن ، حفظ کردنی :
بگذاشتنی است هر چه در عالم هست
الا فرحت که آن نگهداشتنی است .

سعدی .


- نهان داشتن ؛ نهان کردن .
- نهفته داشتن ؛ پنهان و در خفا داشتن :
بتندی بمیلادو کشواد گفت
که از من چرا داشتید این نهفت .

فردوسی .


- نیاز داشتن ؛ محتاج بودن :
کرا زاد و پرورد دارد نیاز
کشد پس کندناپدیدار باز.

اسدی .


- نیک داشتن ؛ خوب داشتن : من کسی را بیاوردم که شیر او را قبول کند و او را نیک بدارد. (قصص الانبیاء ص 191).
- نیکو داشتن ؛ نکو داشتن . گرامی داشتن ، حرمت کردن : بایتکین ... نخستین غلام بود امیرمحمود را و امیر وی را نیکو داشتی . (تاریخ بیهقی ).
- واجب داشتن ؛ لازم داشتن . ضرور شمردن .
- واداشتن ؛ گماردن : در میخواهد از خدا مددکاری در آنچه او را بر آن واداشته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
- وقت داشتن ؛ مهلت داشتن . مجال داشتن .
- هش داشتن ؛ مراقبت کردن . هوشیاری کردن :
هم آنجا که بینیش برجای کش
نگر تا بداری در این کار هش .

فردوسی .


- هیچکس داشتن ؛ در شمار کس آوردن . به کسی شمردن : شما هیچکس داشتن را نشایید. (تاریخ بیهقی ص 326).
- یاد داشتن ؛ در حافظه داشتن :
ز گاه منوچهر تا کیقباد
از آن نامداران که داریم یاد.

فردوسی .


- یادگار داشتن ؛ داشتن چیزی درخور حفظ از کسی یا جایی .
- یکی داشتن ؛ یکی شمردن :
شب و روز رستم یکی داشتی
بتندی همی راه بگذاشتی .

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۶۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۲ ثانیه
غرور داشتن . [غ ُ ت َ ] (مص مرکب ) نخوت داشتن . متکبر و خودبین و خودپرست بودن . مغرور بودن . (ناظم الاطباء) : زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه رند...
غریو داشتن . [ غ ِ وْ ت َ ] (مص مرکب ) بانگ و فریاد برآوردن . شور و غوغا کردن . غریو کردن . غریو برآوردن . غریو برزدن . غریو برکشیدن . رجوع به غری...
عزم داشتن . [ ع َ ت َ ] (مص مرکب ) قصد داشتن . تصمیم داشتن . بر آن بودن : درویش دید که شاهزاده بجانب او عزم آمدن دارد. (گلستان ).عزم دارم...
عزیز داشتن . [ ع َ ت َ ] (مص مرکب ) گرامی داشتن . ارجمند داشتن . احترام کردن : طغرل را گفت شاد باش ای کافرنعمت ازبهر این تو را پروردم و از...
عشق داشتن . [ ع ِ ت َ ] (مص مرکب ) مشتاق بودن . بسیار دوست داشتن . عاشق بودن . صورت خوب و خوشگل دوست داشتن . (ناظم الاطباء). عشق ورزیدن .بس...
عقل داشتن . [ ع َ ت َ ] (مص مرکب ) خردمند بودن . بهوش بودن . عاقل بودن : تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق جایی دلم برفت که حیران شود عقول . ...
عیب داشتن . [ ع َ / ع ِ ت َ ] (مص مرکب ) معیوب بودن . ناقص بودن . دارای نقصان بودن : امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است ، اما یک عیب بزر...
عیش داشتن . [ ع َ / ع ِ ت َ ] (مص مرکب ) خرم بودن . عشرت داشتن . دلشاد بودن . خوشی داشتن : به بوی زلف تو با باد عیشها دارم اگرچه عیب کنندم ...
عرض داشتن . [ ع َ ت َ ] (مص مرکب ) نمایاندن . آشکار کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : آئینه ٔ سکندر جام جم است بنگرتا بر تو عرض ۞ دارد احوال ملک...
طعم داشتن . [ طَ ت َ ] (مص مرکب ) مزه داشتن : آن کوزه بر کفم نه کآب حیات داردهم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه .سعدی .
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.