اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دثط

نویسه گردانی: DṮṬ
دثط. [ دَ ] (ع مص ) شکافتن زخم را پس روان گشتن چیزی که در آن بود. (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۳ ثانیه
دست بریده . [ دَ ب ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه دستش بریده باشد. مقطوع الید. بریده دست . أجدع . أقطع : طرارانی که دزد گنج اندهم دست بریده شا...
دست بستن . [ دَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بستن دست . مقید کردن دست . گرفتار ساختن . به بند کردن : که گوید برو دست رستم ببندنبندد مرا دست چرخ بلن...
دست برنجن . [ دَ ب َ رَ ج َ ] (اِ مرکب ) دستینه ای باشد از طلا و نقره و مانند آن که زنان بر دست کنند. (برهان ) (از آنندراج ).زیوری است مانند ح...
دست انبوی . [ دَ اَم َ] (اِ مرکب ) دست انبو. دست انبویه . دستنبویه : از وی [ از شوش ] جامه و عمامه ٔ خز خیزد و ترنج ودست انبوی . (حدود العالم )....
دست اشنان . [ دَ اُ ] (اِ مرکب ) صابون . ابوطاهر. محلبیه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : به ونداد هرمزدکوه اذخر روید چنانکه بمکه و ایشان آنرا مشکواش...
دست انداز. [دَ اَ ] (اِمص مرکب ) صاحب آنندراج گوید: حرکت دادن دست را برای کاری چون دزدیدن و گره بریدن و تیر انداختن و خاریدن و آسیب زدن...
دست بردار. [ دَ ب َ ] (نف مرکب ) دست بردارنده . ترک کننده . رفع مزاحمت کننده . رهاکننده .- دست بردارشدن ؛ خود را بازداشتن و احتراز کردن . (ناظم ...
دست بردار. [ دَ ب ُ ] (نف مرکب ) دست برنده . مقدم به جنگ .هنرنما. چابک . که زود دست به کاری برد : سپاهی فرستم تو سالار باش برزم اندرون دست...
دست بردن . [ دَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) تصرف کردن . دخالت کردن .- دست از پی چیزی بردن ؛ به کنه آن رسیدن . (آنندراج ).- دست بردن در چیزی ؛ ...
دست بالا. [ دَ ت ِ ] (ترکیب وصفی ، ق مرکب ) حد اکثر. حداعلی . فوق . مقابل دست کم . (یادداشت مرحوم دهخدا).- دست بالا را گرفتن ؛ به حد اکثر ف...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.