دست
نویسه گردانی:
DST
دست . [ دَ ] (معرب ، اِ) معرب دشت فارسی . دشت . (دهار)(منتهی الارب ). صحراء.. ابوعبید در غریب المصنف آورده است که عرب شین را به سین تعریب کند چنانکه در نیشابور نیسابور، و در دشت ، دست گوید. (المزهر سیوطی ).
واژه های همانند
۴۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۹ ثانیه
سیاه دست . [ دَ ] (ص مرکب ) بخیل . (غیاث اللغات ). کنایه از مردم بخیل و رذل و ممسک . (برهان ). || کنایه از نحس و شوم . (آنندراج ).
هرزه دست . [ هََ زَ / زِ دَ ] (ص مرکب ) آنکه بی سبب دیگری را زند با دست . (یادداشت به خط مؤلف ). || آنکه به هر چیز دست ساید. (یادداشت به ...
موسی دست . [ سا دَ ] (ص مرکب ) که دستی اعجازانگیز چون حضرت موسی دارد. که ید بیضا دارد. موسی کف . (از یادداشت مؤلف ) : نحمداﷲ کز بقای شاه مو...
کلیم دست . [ ک َ دَ ] (ص مرکب ) به معنی مبارک دست و نادردست و پاکیزه دست باشد یعنی در کارها ید بیضا نماید. (برهان ) (آنندراج ). مبارک دست . (...
فراخ دست . [ ف َ دَ ] (ص مرکب ) فراخ آستین . جوانمرد. بخشنده . (برهان ). توانگر. (یادداشت بخط مؤلف ). فراخ آستین . صاحب ثروت . دولتمند. (آنندراج )....
سایه دست . [ ی َ / ی ِ دَ ] (اِ مرکب ) احتراماً. توصیه ٔ کتبی . سفارش کتبی در حق کسی : یک سایه دستی مرحمت فرمائید.
ساق دست . [ ق ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ساعد. رجوع به ساعد شود.
راست دست . [ دَ ] (ص مرکب ) که دست دور از انحنا و کجی دارد، آنکه دست راست و مستقیم دارد بی کجی و اعوجاج .- اسب راست دست ؛ اسبی که دست و...
دست ورجن . [ دَ وَ ج َ ] (اِ مرکب ) دست برنجن ، که دستینه ٔ طلا و نقره و امثال آن باشد. (برهان ). سوار. دستاورنجن . دست بند. دست اورنجن . (جهانگی...
دست یازی . [ دَ ] (حامص مرکب ) عمل دست یازیدن . دست درازی . رجوع به دست یازیدن شود.- دست یازی کردن ؛ دست درازی کردن : برآن مه ترکتازی ک...