دعد
نویسه گردانی:
DʽD
دعد. [ دَ ] (ع اِ) لقب ام جبین که جانورکی است . (منتهی الارب ). لقب حرباء. (از اقرب الموارد). ج ، دُعود، أدعُد، دَعَدات . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۷۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
داد و دهش . [ دُ دَ هَِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) از اتباع . عطا و بخشش . عدل و سخا : بفرمان یزدان پیروزگربداد و دهش تنگ بسته کمر. فردوسی .بداد...
داد و ستد. [ دُ س ِ ت َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) مخفف دادن و ستدن : چو بستانی ببایدت دادکز داد و ستد جهان شد آباد.نظامی .دهد بستاند و عاری ند...
ستد و داد. [ س ِ ت َ دُ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) بیع و شری .داد و ستد. معامله . سودا. خرید و فروش : ستد و داد مکن هرگز جز دستادست که پسادست خ...
داد و قال . [ دُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) داد و فریاد. هیاهو. فریاد و فغان .
داد دهنده . [ دَ هََ دَ / دِ ] (نف مرکب ) منصف . (دهار). عادل . عدل . (منتهی الارب ). عدالت ورزنده .
داد یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) عدل یافتن . انصاف دیدن . بعدالت رسیدن : تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد. فرخی .اگر این فاضل از...
زروان داد. [ زَ ] (اِخ ) یکی از پسران مهر نرسی است که بمقام هیربدان هیربد رسید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان و سبک شناسی بهار ص 190 شو...
یزدان داد. [ ی َ ] (اِخ ) نام دختر خسرو اول انوشیروان به نوشته ٔ ابن بلخی . (از یادداشت مؤلف ) : مادرش فیروز جشنده خمرابخت بنت یزدان داد بنت...
یزدان داد. [ ی َ ] (اِخ ) ابن شاپور سیستانی ، یکی از دستیاران ابومنصور المعمری در گردکردن شاهنامه ٔ منثور ابومنصوری . (یادداشت مؤلف ).
گشنسب داد. [ گ ُ ن َ ] (اِخ ) سردار ایرانی ، ملقب به نخوراگ که زرمهر او را مأمور مذاکره با ارمنیان نموده بود. (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیا...