اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دعد

نویسه گردانی: DʽD
دعد. [ دَ ] (ع اِ) لقب ام جبین که جانورکی است . (منتهی الارب ). لقب حرباء. (از اقرب الموارد). ج ، دُعود، أدعُد، دَعَدات . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
صاحب داد. [ ح ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 25000 گزی جنوب خاوری تربت جام ، سر راه مالروعمومی تربت ج...
صاحب داد. [ ح ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان شوریچه ٔ بخش سرخس شهرستان مشهد، در 67000گزی جنوب باختری سرخس . کوهستانی ، گرم سیر. سکنه 13 تن شیعه ، ...
کاسه داد. [ س َ / س ِ ] (اِخ ) دهی واقع در دو فرسخ شمالی شهرلار.
داد کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) انصاف . قصد. (تاج المصادر بیهقی ). اِقساط. (ترجمان القرآن جرجانی ). عدل . (تاج المصادر بیهقی ). داد دادن . عدل ...
داد ستدن . [ س ِ ت َ دَ ] (مص مرکب ) انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی ). انتصاف . (از منتهی الارب ). دادستاندن . حق خود گرفتن . دادگرفتن : دادگر شا...
داد راست . [ دْ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حاکم بحق . داور عادل . عادل براستی . (برهان ) : بگفت این و از دیده آواز خاست که ای شاه نیک اختر...
داد دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) داد کردن . عدل . عُدل . عدولة. معدِلة. معدَلة. اغدار. انصاف . (منتهی الارب ). انتصاف . انصاف دادن . حکم بحق کردن . ر...
داد جستن . [ ج ُ ت َ ](مص مرکب ) طلب عدالت کردن . عدل خواستن : میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم . خاقانی .تا داد همی جوئی رنج...
داد بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) (... از کسی )، دادخواهی کردن از او نزد دیگری : دل من بستدی چه دانم کردهم بخواجه برم ز دست تو داد.فرخی .
اشوی داد. [ ] (اِ) کلمه ٔ پارسی باستان بمعنی خیرات . (فرهنگ ایران باستان ص 99).
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۸ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.