دعد
نویسه گردانی:
DʽD
دعد. [ دَ ] (ع اِ) لقب ام جبین که جانورکی است . (منتهی الارب ). لقب حرباء. (از اقرب الموارد). ج ، دُعود، أدعُد، دَعَدات . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۷۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
داد و ستاد. [ دُ س ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) داد و ستد. (آنندراج ). رجوع به داد و ستد شود.
داد و ستان . [ دُس ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) داد و ستد : نقد سخنت چو رایج افتاددر داد و ستان آفرینش . انوری .رجوع به داد و ستد شود.
داد و هی ی . [ وَ ی َ ] (اِخ ) نام پدر بَغَ بوخش َ پارسی از دوستان داریوش بزرگ و از جمله کسانیکه هنگام قتل گئوماتای غاصب که خود را بردیا پ...
داد ورزیدن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) عدالت ورزیدن . بعدل کوشیدن . عدل کردن . داد کردن .
داد فرمایی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) عمل دادفرمای : بقا باد پادشاه دادگر و خسرو هفت کشور را در دادفرمایی و مملکت آرایی . (سندبادنامه ظهیری سمرقن...
داد گستردن .[ گ ُ ت َ دَ ] (مص مرکب ) عدل کردن . عدالت ورزیدن . بعدل کوشیدن . دفع ظلم ظالم از مظلوم کردن : خداوند ما نوح فرخ نژادکه بر شهریا...
داد ستاندن . [ س ِ دَ ] (مص مرکب ) حق خود گرفتن . داد ستدن : کیست که گوید ترا نگر نخوری می می خور و داد طرب ز مستان بستان . ابوحنیفه ٔ اسکافی...
داد دارنده . [ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ داد. حامی عدالت . نگهدارعدل . || دادخواهنده . فریادخواه از کسی .
داد بخشیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) عدل آوردن . اعطای عدالت .
داد خواستن .[ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) دادخواهی کردن . عدالت طلبیدن . تظلم . قصه رفع کردن . قصه برداشتن : ز باد اندر آرد دهدمان بدم همی دادخو...