اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دعر

نویسه گردانی: DʽR
دعر. [ دَ ع َ ] (ع مص ) دود برآوردن چوب و افروخته نگردیدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بسیار دود شدن و دود گنده شدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || آتش ندادن آتش زنه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پوسیده شدن چوب . (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۴۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۸ ثانیه
محفه دار. [ م ِ ح َف ْ ف َ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ محفه . برنده ٔ محفه : دل کو محفه دارامید است نزد اوست تا چون کشد محفه ٔ ناز استر سخاش . خاقانی ....
مردم دار. [ م َ دُ ] (نف مرکب ) خوش سلوک . خوش رفتار. که با مردم باحسن سلوک . خوشروئی و ملایمت رفتار کند. که دیگران رانیازارد و نرنجاند. که پ...
محله دار. [ م َ ح َل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) نگهبان محله . کدخدای محله . رئیس محله که در تحت فرمان کوتوال می باشد. (ناظم الاطباء).
ماتم دار.[ ت َ ] (نف مرکب ) عزادار. (ناظم الاطباء). سوکدار.
مایه دار. [ ی َ / ی ِ ] (نف مرکب ) هرچیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد. (برهان ) (آنندراج ). گنده و ضخیم و ستبر. (ناظم الاطباء) : به ب...
کینه دار. [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) آنکه دارای کینه است . دشمن . (فرهنگ فارسی معین ). بداندیش . خصم . آنکه از دیگری عداوت و خصومت در دل دارد...
کمین دار. [ ک َ ] (نف مرکب )کمین ساز. آنکه در کمین نشیند. (آنندراج ). کمین آور. (ناظم الاطباء). کمین کننده . (فرهنگ فارسی معین ). آن دسته از ل...
کلغی دار. [ ک َ ] (نف مرکب ) کاکلی . قنبرانی . قنبرانیة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): دجاجة قنبرانیة؛ ماکیان کلغی دار. (منتهی الارب ). و رجوع ب...
کلنگ دار. [ ک ُ ل َ ] (نف مرکب ) کسی است که کارش کلنگ داری است و با کلنگ کار می کند و زمین را می کند. (آنندراج ذیل کلنگ ).آنکه کلنگ بکار ...
کاشی دار. (اِخ ) یکی از قلاع سه گانه واقع در «چناشک » از دهات کوهسار که بر قله ٔ کوه واقع است و اکنون «دشلی » نام دارد. (مازندران و استرآباد)...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.