اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زدن

نویسه گردانی: ZDN
زدن . [ زَ دَ ] (مص ) پهلوی ، ژتن ۞ و زتن ۞ از ریشه ٔ ایرانی قدیم : جتا، جن . ۞ اوستا: گن ۞ (بارتولمه 490) (نیبرگ 258). پارسی باستان ریشه ٔ: اَجَنَم ، جَن ۞ (کشتن ). هندی باستان ریشه ٔ: هنتی هن ۞ و گم (مضروب کردن ، کشتن ). ارمنی : گن ۞ (ضرب ، تأدیب ) و گنم ۞ (مضروب کردن ، کتک زدن ). کردی : ژنین ۞ (زدن آتش ) تیر انداختن . افغانی : واژنم . ۞ بلوچی : جنگ ۞ و جنغ، ۞ عاریتی و دخیل : زدگ ۞ و زذگا ۞. شغنی : زینم ۞ . سریکلی : زنم ۞ . ویزینم ۞ (فقه اللغه ٔ هرن 653). طبری : بزون ۞ (زدن ) (نصاب طبری 114). گیلکی : زن ۞ (زدن )، بَزَنا ۞ (بزند). (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). فرود آوردن دست ، تازیانه ، شمشیر و مانند آن به تن کسی . کوفتن . ضرب و آسیب وارد آوردن . (فرهنگ فارسی معین ). وارد آوردن صدمه و کوفتن و گویستن و برخورد کنانیدن چیزی را بسختی بر جایی و آسیب وارد آوردن . (ناظم الاطباء). جسمی را بجسم دیگر بزور رسانیدن .مثال : با دستم به سینه ٔ فلان زدم . از جمله ٔ مشتقات آن زد، میزند، زننده ، زده ، بزن . لفظ زدن در معانی مجازی بسیاری استعمال میشود. (فرهنگ نظام ) :
بگربه ده و به غکه سپرز و خیم همه
وگر یتیم ندزدد بزنش و تاوان کن .

کسائی .


پسر خواجه دست برد بکوک
خواجه او را بزد به تیر تموک .

عماره .


بزد ویسه را قارن رزمجوی
ازو ویسه در جنگ برگاشت روی .

فردوسی .


زدش پهلوانی یکی بر جگر
چنان کز دگر سو برون کرد سر.

فردوسی .


یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال .

حکاک .


خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود بزدندش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). زده و افتاده را توان زد و انداخت مرد آن است که گفته اند «العفو عند القدره » بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ).
هر چه دیدی وگر چه بودی دور
زدی ار سایه بودی آن گر نور

نظامی .


پلنگ از زدن کینه ورتر شود.

سعدی .


بامدادان همه را بقلعه در آوردند و بزدند و بزندان کردند. (گلستان ).
- امثال :
آنرا چه زنی که روزگارش زده است .
باد هوا بر آهن سرد زدن ؛ کنایت از کار بی ثمر و بیهوده :
هر آن کسم که نصیحت همی کند بصبوری
بهرزه باد هوا میزند بر آهن سردم .

سعدی .


بر بناگوش زدن ؛ سیلی زدن . تپانچه زدن . کتک زدن . توگوشی زدن (در تداول عامه ) :
دگر باره خون در جگر جوش زد
قضا را قدر بربناگوش زد.

نظامی .


بر زمین زدن ؛ بسختی چیزی یا کسی را از بالا بر زمین کوفتن :
گر بجنبد در زمانش گیر گوش
بر زمین زن تا که گردد لوش لوش .

عیوقی .


همی خواست کو را ز جا بر کند
به پیش پدر بر زمینش زند.

فردوسی .


- || (در تداول ) کنایت از مغلوب کردن حریف در کشتی و نیز افکندن کسی را از مقام و اعتبار اجتماعی و ورشکست ساختن و نابود کردن او آید و نیز گویند: خداوند او را بر زمین گرم زند، یعنی بیچاره کند. هلاک و نابود گرداند.
- بر سرکسی زدن ؛ فرود آوردن دست یا چیزی بر جانداری بقصد درد آوردن یا خستن یا کشتن :
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش با زمین پخچ کرد.

فردوسی .


همی خواست زد بر سر شهریار
سپر بر سر آورد شاه سوار.

فردوسی .


- || (در تداول ) کنایت از زبون کردن و خوار ساختن . تحقیر کردن . بر ناتوانان و مرد بی دفاع ستم روا داشتن و اعمال زور و جور کردن .
- || (در تداول ) توسری زدن و مقابل آن توسری خوردن و وصف آنرا توسری خور گویند.
- || (بمجاز) به رخ کشیدن و تکرار کردن احسان و نیکی در حق کسی :
بجای کسی گر تو نیکی کنی
مزن بر سرش تا دلش نشکنی .

سعدی .


- بر هم زدن ، بهم زدن دو چیز؛ بر هم کوفتن آنها : چون بر هم زنند [ سنگ را ] از آن میان آتش افروخته شود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 39).
- || بهم زدن دندان ؛ کنایه از خشم گرفتن : بیورسف از تندی دندان بهم زد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 87).
- || چشم (مژه ) بر هم زدن (بهم زدن )؛ دو پلک چشم بر هم کوفتن .کنایت آید از کوتاه ترین مدت ، نظیر: لحظه . یک نگاه . طرفة العین . زخم چشم . مژه بر هم زدن :
مژه تا بهم برزنی روزگار
بصد نیک و بد باشد آموزگار.

نظامی .


شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد.

سعدی .


- || دیده بر هم زدن ؛ بخواب فرو رفتن . برای خواب و خیال آماده شدن :
تا سحرگه نخفت از آن خجلی
دیده برهم نزد ز تنگدلی .

؟


- پا زدن (در تداول سربازان ) ؛ کوفتن با صول ۞ .
- تپانچه (طپانچه ) زدن ؛ لطمه بر صورت وارد آوردن . (ناظم الاطباء). سیلی نواختن . دست را بسختی بر روی یا اندام کسی و یا بر چیزی کوفتن :
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هر آینه بد.

عنصری .


طپانچه در اعضای خود میزنی
تبر خیره بر پای خود میزنی .

نظامی .


کجا آن تیغ کآتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد.

نظامی .


و طپانچه بر گردن من زدند. (انیس الطالبین ص 224).
- تیغ زدن ؛ کوفتن و نواختن شمشیر را بقصد کشتن جانداری :
خروشی بر آمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسب سعد.

فردوسی .


زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از باز گشتن ز گفتار خویش .

فردوسی .


تیغ دودستی زند بر عَدوان خدای
همچو پیمبر زده ست بر در بیت الحرم .

منوچهری .


کرد خونخواره رفت بر اثرش
تیغ زد در قفا برید سرش .

نظامی .


گر تیغ زند بدست سیمین
تا خون رود از مفاصل من .

سعدی .


- || (بمجاز) پیکار کردن :
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک نرد بازد و چوگان .

فرخی .


- || (در تداول ) از کسی تلکه کردن . پول یا چیزی از کسی بحیله گرفتن . کلاشی . نیزه زدن . رجوع به نیزه زدن شود.
- جام بر سنگ زدن ؛ کوفتن و خرد کردن جام .
- || کنایت آید از دل از جهان شستن و از نام و ننگ گذشتن :
ما خود زده ایم جام بر سنگ
دیگر مزنید سنگ بر جام .

سعدی .


- جامه زدن ؛ لگد زدن جامه بهنگام رختشویی :
در آب چشمه چو شد پای تو بجامه زدن
در آب دیده زند دست عاشق تو شناه .

سوزنی .


- چاقو زدن ؛ چاقو یا کارد یا نیشتر نواختن بقصد تهدید یازخمی کردن کسی و این در میان جاهلان و لوطیان متداول است و چنین کسان را چاقوزن یا چاقوکش گویند. رجوع به چاقوکش شود.
- چوب زدن ؛ کتک زدن با چوب . تنبیه کردن . کیفر دادن با چوب :
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بیخطا گوش بمالش بزنش چوب هزار.

منوچهری .


- حسام زدن ؛ بمجاز، پیکار کردن . جنگیدن . تیغ زدن :
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام .

فرخی .


- حلقه بر در زدن ؛ حلقه ٔ در را کوفتن و بصدا درآوردن . دق الباب کردن :
پرستنده ٔ مهربان گفت کیست
زدن در شب تیره از بهر چیست .

فردوسی .


در خاطر کششی پیدا شد که حلقه بر در این خانه زنم . (انیس الطالبین ص 135).
- در زدن ؛ در کوفتن . دق الباب . حلقه کوفتن . زرفین بر در کوفتن :
بزد حلقه را بردر و بار خواست
خداوند خورشید را یار خواست .

فردوسی .


تن از راه رنجه ، گریزان ز بد
بیامد در باغبانی بزد.

فردوسی .


بزد در بدو گفت کز شهریار
بماندم چو باز آمد او از شکار.

فردوسی .


شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره میزند مأمول .

سعدی .


- || این در و آن در زدن ؛ (در تداول ) بهر سوی و هر جا رفتن برای بدست آوردن مقصود.
- || بهر دری زدن ؛ بهمه وسائل متمسک شدن .
- درِ کسی زدن ؛ از وی یاری خواستن . کمک طلبیدن از وی :
یا دری زن که قحط نان نشود
یا چنان شو که کس چنان نشود.

نظامی .


سدره نشنیان سوی او در زنند
عرش روان نیز همین در زنند.

نظامی .


- || درِ امیدواران زدن ؛ بقصد تفقد به آنان سر زدن . دلدادگان را نوازش کردن :
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
بدست مرحمت یارم در امّیدواران زد.

حافظ.


- || در خلق زدن ؛ رو به سوی مردم کردن و از آنان یاری جستن و به یاری خلق دل بستن . در برابر توجه به درگاه خالق کردن و مقابل در حق کوفتن :
تو در خلق میزنی همه وقت
لاجرم بی نصیب از این بابی .

سعدی .


- درِرزق زدن ؛ بطلب روزی برخاستن :
که خیز ای مبارک در رزق زن .

سعدی (بوستان ).


- درِ صلح زدن ؛ از در صلح در آمدن . جویای سازش شدن :
با آنکه در صلح زند جنگ مجوی .

سعدی (گلستان ).


- || درِ عدل زدن ؛ راه دادگری پیمودن . دادگستری . شیوه ٔ عدالت برگزیدن و بکار بستن . طالب عدل و داد بودن :
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زداین نام یافت .

نظامی .


- || در عشق (کسی ) زدن ؛ عاشق کسی شدن . عشق کسی را بجان خریدن . در جستجوی عشق بر آمدن . راه عشق پیمودن :
تا بجهان در نفسی میزنی
به که در عشق کسی میزنی .

نظامی .


- دست بر دست زدن ؛ دو دست را بر یکدیگر فرود آوردن بسختی تا آوازی از آن برآید. کنایه از افسوس خوردن . اظهار تأسف کردن :
من سخن گویم تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی .

رودکی .


همانگه یکی دست بر دست زد
چو دشمن بود گفت فرزند بد.

فردوسی .


دست بر دست میزند که دریغ
نشنیدم حدیث دانشمند.

سعدی (گلستان ).


- دست زدن ؛ دست بر دست کوفتن بهنگام شادی .
- || بمجاز، توسل جستن . در پی وسیله بر خاستن :
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب
عاشقا گر مفلسی دستی بزن .

سعدی .


و این شعر ایهام به هر دو معنی دارد.
- دست بر سر زدن ؛ کنایه از غم و اندوه ، سوگواری و یا حوصله تنگی :
از آن سو پدر رفت و زین سو پسر
پدر میزد از غم دو دستش بسر.

فردوسی .


خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه ٔ داد خواه .

فردوسی .


مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد.

(بوستان ).


- دست بر هم زدن ؛ دست بر دست کوفتن . کنایه از ابراز شادی کردن :
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف .

سعدی (گلستان ).


- دوال بر دهل (کوس ) زدن ؛ کنایه از شادی کردن و ابراز مسرت نمودن :
چو عمرش ورق راند بر بیست سال
بشاهنشی بر دهل زد دوال .

نظامی .


اینک امروز بعد چندین سال
همه بر کوس او زنند دوال .

نظامی .


- زخم زدن ؛ کوبیدن چیزی چون طبل :
کسی کو در آن گنبد آرد قرار
بر آن طبل زخمی زند استوار.

نظامی .


- || جراحت وارد آوردن . صدمه رسانیدن : همت درویشان و ضعیفان زخم زیادتر زند و سخت ها که بازوی پهلوانان . (مجالس سعدی ص 23).
- زخم فراق زدن ؛ کنایت از دچار صدمه ٔ هجران کردن :
همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم .

سعدی .


- سر بر دیوار کسی زدن ؛ کنایه است از نوعی ابراز دلدادگی و ارادت و زبونی کردن :
خانه ٔ یار سنگدل این است
هر که سر میزند بدیوارش .

سعدی .


- سقلمه زدن ؛ (در تداول ) سیخ زدن و بمجاز، کسی را بکار تحریک کردن و برانگیختن .
- سنان زدن ؛ نیزه فرو کردن . طعن :
به رخش دلاور سپردم عنان
زدم بر کمربند گبرش سنان .

فردوسی .


- سنگ بر دل زدن ؛ کنایه از دل از هوس بریدن . دل بر ترک محبوب نهادن و صبر پیشه کردن . نظیر: دندان در جگر گذاردن ، سنگ بر دل بستن :
بمیخانه در سنگ بردل زدند
کدو را نشاندند و گردن زدند.

سعدی (بوستان ).


- سنگ زدن پشت بام را ؛ غلطانیدن سنگ بر بام . کوفتن بام و هموار و استوار ساختن آن بوسیله ٔ سنگ زدن .
- سیلی زدن ؛ بر بناگوش کسی نواختن . بر صورت کسی کوفتن . تپانچه زدن .
- سینه زدن ؛ (در تداول عامه ) با دست بر سینه بسختی کوفتن در سوگواری حضرت امام حسین (ع ) در ایام محرم و صفر: دسته ٔ سینه زنی ، دسته ٔ سینه زنان ، سینه زنی .
- شمشیر زدن ؛ فرود آوردن شمشیر بشدت بر کسی بقصد کشتن و یا زخمی کردن او. کوفتن شمشیر بر اندام و یا هر جسمی . تیغ راندن . بکار بردن شمشیر. (بمجاز) پیکار کردن . ستیز کردن : شمشیر زن ؛ پیکار جو. جنگ آور. نیرومند در جنگ :
شده نامور لشکری انجمن
یلان سرافراز و شمشیر زن .

فردوسی .


رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران .

منوچهری .


و نیز چون از بهر دین شمشیر نزد مگر چهره شوی ۞ قسطنطین قول ایشان قبول کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 70). و هانی را و حسین را نخستین شمشیر زرعةبن شریک بزد که کارگر آمد. (مجمل التواریخ و القصص ص 998).
شمشیر که میزند سپر باش
دشنام که میدهد دعا کن .

سعدی .


میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم .

سعدی .


- شیشه بر سنگ زدن ؛ کنایه از نابود کردن و رسوا کردن :
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ میبرّید در جنگ .

نظامی .


- ضربت زدن ؛ زخم زدن .مغلوب ساختن :
بحلق خلق فرو رفت شربتی شیرین
زدند بر دل بدگوی ضربتی محکم .

سعدی .


- طبل زدن ؛ کوبیدن آن بمنظور اعلام کاری در دربار سلاطین قدیم و بهنگام جنگ :
رعد پنداری طبال همی طبل زند
بر در بوالحسن بن علی بن موسی .

منوچهری .


بزد طبل بانگی ز طبل رحیل
بر آمد چو بانگ پر جبرئیل .

نظامی .


- قمه زدن ؛ قمه بر فرق کوفتن . بهنگام سوگواری در عاشورا دسته هایی ترتیب می دهند که کفن می پوشند و قمه بر سرمی زنند، چنانکه گویند: امشب در محله ٔ فلان قمه زنی است .
- کارد زدن ؛ بقصد زخمی کردن و یا کشتن کسی کارد را در بدن او فرود آوردن .
- کف زدن ، کف برزدن ؛ کف دو دست بر هم کوفتن بسختی چنانکه آوازی بر آرد. و این عمل به منظور ابراز شادی در مجالس رقص و عروسی است و یا به منظور تشویق کسی در سخنرانی و یا نمودن هر هنری . دست زدن . بر دست زدن :
سجده کردند و هر یک از طرفی
بیت گفتند و بر زدندکفی .

سعدی .


- کوس زدن ؛ بر کوس کوفتن . ۞ کوس بصدا در آوردن :
بزد کوس رویین و روزی بداد [ قیصر روم ]
بشد تا سر مرز ایران چو باد.

فردوسی .


- لگد زدن ؛ لگد کوفتن . با پای کسی را کوبیدن .
- || جفتک زدن حیوان چموش و نافرمان : با وجود آن لگدی بریشان زد. (انیس الطالبین ص 174).
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگد زن گرانبار به .

سعدی (بوستان ).


- مشت زدن ؛ کسی را با مشت کوبیدن و آزار کردن . پهلوانی و زور نمودن :
همی نیارد نان و همی نخرّد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
قریعالدهر (از حاشیه ٔ لغت فرس نسخه ٔ نخجوانی ).
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی .

(گلستان سعدی ).


پنجه با شمشیر و مشت با شمشیر زدن کار خردمندان نیست . (گلستان ).
مزن با سپاهی ز خود بیشتر
که نتوان زدن مشت بر نیشتر.

سعدی (بوستان ).


- میخ زدن ؛ میخ کوفتن : چیزی را بمیخ زدن ؛ آنرا با میخ استوار ساختن :
ور آستانه ٔ سیمین بمیخ زر بزند
گمان مبر که یهودی شریف خواهد شد.

سعدی (گلستان ).


- نیزه زدن ؛ نیزه کوفتن بر جای یا بر اندامی . طعن . سنان زدن :
بلشکر بگفت این که شاید بدن
کزین سان همی نیزه بایدزدن .

فردوسی .


و سنان النحجمی [ هانی را ] نیزه ای [ بزد ] و از آن بمرد همان ساعت و سرش هم سنان ببرید. (مجمل التواریخ و القصص ص 298). || پیروزی یافتن بر حریف در نبرد یا کشتی و مانند آن . شکست دادن . فراری ساختن . نابود کردن . از میان برداشتن :
چو شار را بزد و مال و بیل از او بشکست
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید.

فرخی .


اگر چه این اقاصیص از تاریخ دور است چه در تواریخ چنان بر میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار بفلان جنگ فرستاد و فلان روز جنگ و یا صلح کردند و این آنرا یا آن این را بزد وبرین بگذشتند اما من آنچه واجب است بجای آرم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). نوشتکین خاصه خادم آنجاست بالشکری تمام و فوجی ، ترکمانان را بزد و از پیش وی بگریختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450). تا چند جنگ قوی کرد [ پورتکین ] با پسران علی تکین و ایشان را بزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608).
بتیغ غمزه ٔ خونخوار لشکری بزنی
بزن که با تو مرا هیچ مرد جنگی نیست .

سعدی .


بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ
که بی تکلف شمشیر عالمی بزنی .

سعدی .


|| شکار کردن ۞ . (فرهنگ فارسی معین ). صید کردن . شکار کردن با تیر و گلوله و امثال آن . مجروح یا مقتول کردن حیوان با تیر یا گلوله . شکریدن . افکندن صید. گویند: امروز چند بلدرچین زدم ، او قرقاول زد، امروز شکار خوبی زدم ، شکار را در حال دویدن زد : [ خرخیزیان ] خداوند خیمه و خرگاه اند و شکار کنند و نخجیر زنند. (حدود العالم ).
بزن ای ترک آهوچشم ، آهو از سر تیزی
که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پر شعری .

منوچهری .


بزند صید را بخوردن آب
کند از صید زخم خورده کباب .

نظامی .


|| حمله . شبیخون بردن . ناگاه حمله بردن بر کسی یا سپاهی و یا جایی و با «ب » و یا «بر» بکار رود :
بکردار نخجیر باید شدن
سپه را بر ایشان بباید زدن .

فردوسی .


که ایرانیان پر دل و ریمنند
همی ناگهان بر طلایه زنند.

فردوسی .


بزد خویشتن را بر ایران سپاه
بدستش بسی نامور شد تباه .

فردوسی .


چهل دزد ناگاه بر ما زدند
ببستندمان وآنچه بد بستدند.

(گرشاسبنامه ص 163).


بیک ره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه بهم برزدند.

(گرشاسبنامه ص 187).


تو زآنسو بزن بر بنه باسپاه
بشمشیر از ایرانیان کینه خواه .

(گرشاسبنامه ).


امیر محمودبدو سه دفعة از راه زمین داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن در نیامد. (تاریخ بیهقی ). هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). گفت اگر او پیش من نیاید من امشب با این لشکر بر لشکرگاه او زنم . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). اراقیت گوش آن بود که چون نیم شب باشد با لشکریان بر لشکرگاه زند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). ایشان رقعه بخواندند وخویشتن را بر سپاه زدند و سپاه ترکستان را بشکستند.(نوروزنامه ). آنگاه رسول (ص ) با اسداﷲ الغالب (ع ) با جمع صحابه بر ایشان زدند و بسیاری را بکشتند. (قصص الانبیاء چ سنگی ص 32). صواب آن است که بر ساقه ٔ لشکرزنیم که اگر ما پیش ایشان بیرون آئیم جایی را بزنندو کار بر ما دشوار شود. چون بر ساقه زنیم مقدمه ٔ ایشان خویش را به شهر افکنده باشند. (تاریخ بخارا ص 76). یک روز چاکران را بفرمود تا بوقت صبحی متنکروار بر وی زنند و بی آسیبی که رسانند جامه ٔ او بستانند. (مرزبان نامه ). سلجوقیان ناساخته بودند این قوم ناگاه بر ایشان زدند و بغارت مشغول شدند. (راحة الصدور راوندی ). شبیخون کرد و ناگاه بر ایشان زد و بسیاری از ایشان بکشت . (تاریخ طبرستان ). عمرو لیث پنج هزار مرد بگزید و ناگاه بیرون افتاد به ایشان زد و شکسته گردانید. (تاریخ طبرستان ).
کجا او بتنها زدی بر سپاه
گریز اوفتادی در آن رزمگاه .

نظامی .


چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه رزم زد بر لشکر زنگ .

نظامی .


برآمد یکی باد و زد بر چراغ
فرو ریخت برگ از درختان باغ .

نظامی .


امیری بود بحدود مرو الروذ... می فرستاد تا دزدیده بر بنه ٔ مغولان میزدند و چهارپای می آوردند. (جهانگشای جوینی ).
همچو آن خرگوش که بر شیر زد
روح او کی بود اندرخورد قد.

مولوی (مثنوی ).


کَامر سلطانست بر حجره زنیم [ حجره ٔ ایاز ]
هر یکی همیان زر در کش کنیم .

مولوی (مثنوی ).


تو آسوده بر لشکر مانده زن
که نادان ستم کرد بر خویشتن .

سعدی .


این بگفت وبر سپاه دشمن زد و تنی چند از مردان کاردیده بینداخت . (گلستان ).
خیال شهسواران پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد.

حافظ.


|| مماس کردن و برخورد کردن . (ناظم الاطباء).
- بهم زدن ، بهم برزدن ؛ بسختی بیکدیگر برخوردن دو سپاه یا دو مرکب . تصادف . بهم خوردن :
بیک ره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه بهم برزدند.

(گرشاسبنامه ص 887).


|| گرداندن . تغییر دادن : زدن رای کسی ؛ (بمجاز) تغییر دادن آن . گول زدن کسی :
چه جایست این که بس دلگیر جایست .
که زد رایت که بس شوریده رایست

؟


- ورق زدن ؛ برگی را روی برگی مماس دادن . برگرداندن ورق .
|| رد کردن . مردود ساختن : وازدن ؛ حذف کردن . باطل ساختن . ناصواب دانستن . بر چیزی بعلامت بطلان خط کشیدن . نپسندیدن . گویند: نام فلان را از صورت زد، فلان ماده را از صورت زد، فلان ماده را زد، این چهار قلم رااز این حساب بزنید. || بریدن . (فرهنگ نظام ) (از انجمن آرا). قطع کردن و بریدن . (ناظم الاطباء). درو کردن و بر کندن و بریدن ، و برین قیاس است مار دم زده و کژدم دم زده . (از آنندراج ). جدا کردن . شکاف دادن . سوراخ کردن . خراش وارد آوردن . خراشیدن . تراشیدن . اصلاح کردن . پیراستن .
- پی زدن ؛ قطع کردن ریشه .
- تریاک زدن ؛ خراشیدن خشخاش و زخمی کردن آن تا شیره ٔ افیون بیرون زند. خشخاش زدن .
- خار زدن ؛ خار کندن :
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .

خجسته (از فرهنگ اسدی ).


بر گل خیریت خیره خار رسته ست ای پسر
خیره منشین جان بابا خر بگیر و خار زن .

سوزنی .


- || تیغ زدن به گرزه ٔ خشخاش برای تراویدن شیره ٔ افیون یا خراشیدن خار کتیرادار تا کتیرا بیرون زند.
- خشخاش زدن ؛ زخمی کردن خشخاش تا شیره ٔ افیون بیرون زند.
- دُم زده ؛ دم کنده . دم بریده :
در کام مار دم زده انگشت مارگر
هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر.

صائب .


- رگ زدن ؛ بریدن رگ . گشادن وسوراخ کردن رگ : نخست رگ قیفال باید زد و اگر کهن گردد چهار رگ یا آن دو رگ که اندر زیر زفانست [ باید ] بزدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر کفایت نشود رگ پیشانی بفرمایند زد و اگر سعفه ٔ خشک باشد رگ پس گوش بزنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- سر زدن ؛ سر بریدن :
وز آنجا بنوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سر زدند.

فردوسی .


- شاخ زدن ؛ جدا کردن و بریدن شاخ درخت .
- کتیرا زدن ؛خراشیدن خار کتیرادار، تا صمغ کتیرا بیرون تراود.
- کمر کسی را زدن ؛ جدا کردن و دو نیم کردن .
- || (در تداول ) کنایه آید از هلاک و نابودی و برای نفرین بکار برند. گویند: قرآن کمرت را بزند، سید جد کمر زده شراب میخورد.
- گردن زدن ؛ بریدن و جدا کردن سر از بدن . کشتن بوسیله ٔ قطع عروق و اعصاب گردن . با یک ضربت جدا کردن : مختار غلامی را بطلب شمر بفرستاد و عمربن سعد به سلام او آمد او را نیز بگرفت و هر دو را گردن بزد و گفت این هر دو خونیان حسین اند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). چون یوسف بن عمرو این نامه را برخواند و فرمود تا آن مرد را گردن زدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
هر آنکس که پیش آمدی بیدرنگ
زدی گیو بیداردل گردنش
بزیر گل و خاک کردی تنش .

فردوسی .


رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم
تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم .

منوچهری .


اگر پس از این در پیش من جز در حدیث عرض سخن گوئی ، گویم گردنت بزنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم [ نصربن سامان ] چه سود دارد که گردنها زده باشند. (تاریخ بیهقی ).
گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات و احباب تو زآن غم شادکام .

سوزنی .


بسی گردنان را ز گردنکشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان .

نظامی .


حرص بهل کو ره طاعت زند
گردن حرص تو قناعت زند.

نظامی .


خواجه عمید الملک را در نظر پدر گردن زدند. (حبیب السیر چ سنگی ص 275).
- ناف زدن ؛ ناف بریدن .
- || بمجاز در این بیت ، از ناف تغذیه کردن :
لیس من اهلک بگوش آدم اندر گفت عقل
آن زمان کز روی فطرت ناف مادر میزدم .

خاقانی .


|| با مقراض بریدن . اصلاح .پیراستن . بریدن از سر موی . هموار ساختن شاخه های درخت و موی سر یا ریش و جدا کردن و بریدن زوائد و ناهمواری های آن .
- ریش زدن ؛ اصلاح و پیراستن موی چهره .
- زلف زدن ؛ اصلاح موی سر.
- سر زدن ؛ اصلاح موی سر و بریدن زوائد و ناهمواریهای آن با مقراض و مانند آن . تراشیدن موی سر از بیخ با تیغ و یا مقراض و مانند آن .
|| برداشتن ، گرفتن ، برگرفتن کف دیگ و امثال آن را. زدن و برداشتن کف آن با کمچه و کفگیر و جز آن . || (بمجاز) تاراج و غارت کردن : دزدها قافله ٔ ما را زدند. (فرهنگ نظام ). دزدی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). غارت کردن ، مانند راه زدن . (ناظم الاطباء). غارت کردن . (غیاث اللغات ). به نهانی و تندی ربودن . بریدن راه بر کاروانی . مال کاروانی را بردن بی حقی . بسرقت بردن کالای دکانی را. دزدیدن بچابکی . برای دزدی حمله کردن بر جایی یا کسی .
- راه بر کسی (کسانی ) زدن ؛ غارت کردن . شبیخون زدن .
- راه (ره ) خواب زدن ؛ ربودن خواب از چشم . بیداری کشیدن . راه بر خواب زدن :
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خطّ تو بر آب می زدم .

حافظ.


- راه دل زدن ؛ فتنه گری کردن . دلبری . فریب دادن . دلربائی .
- راه صبر زدن کسی را ؛ بی طاقت کردن .
- راه طاعت زدن کسی را ؛ بر عصیان گماشتن او.
- ره زدن ، راه زدن ؛ دزدیدن و راه بر کاروانیان گرفتن . رجوع به راهزن و رهزن شود.
- زدن راه ؛ بریدن راه . قطع طریق . دزیدن اموال مسافران . راه کاروان زدن . راه قافله زدن . کاروان زدن . ره زدن :
گرفته همه دشت و خرگاه را
بدزدی زند روز و شب راه را.

فردوسی .


دردا و حسرتا که مرا چرخ دزدوار
بی آلت و سلاح بزد راه کاروان .

مسعودسعد.


آن سفیهان که دزد و طرارند
عقل را بهر ره زدن دارند.

سنائی .


و رستم بن قارن را چون دیالم درپیوستند روزی ایشان بایست نداشتند، به اطراف ولایت راه میفرمود زد و غارت میکردند. رجوع به ره زدن و راه زدن شود. (تاریخ طبرستان ).
- || راه کسی (چیزی ) را زدن ؛ کنایه از تغییر دادن مسیر و حالت عادی آنکس و فریب دادن و گول زدن و نابود کردن ، و در ادبیات از دلبری دلبران ،و تضلیل شیطان ، به راه زدن بسیار تعبیر شده ، زیبایان را راهزن دین و دل ، و دیو و اهریمن را راه زن انسان گفته اند :
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکّر درآمیز

نظامی .


زند دیو راهت چو اسفندیار
که با رستم آیی سوی کارزار.

نظامی .


چنان بزد ره اسلام غمزه ٔ ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند.

حافظ.


- قافله زدن ؛ دزدیدن اموال قافله . راه کاروان زدن . کاروان زدن .
- کاروان زدن ؛ قافله زدن . راه کاروان زدن .
|| نصب کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). قائم کردن . (فرهنگ نظام ). افراشتن . برپا کردن . برافراختن . بپا کردن .
- بارگاه زدن (بارگه ) زدن ؛ برپا کردن بارگاه .
- چتر زدن ؛ افراشتن طاووس و بوقلمون دم خود را چون نیم دایره ای .
- خرگه زدن ؛ خیمه برپا کردن .
- خیمه زدن ؛ خیمه برپا کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- دار زدن ؛ دار برپا کردن .
- || در تداول امروز، اعدام کردن گناهکار با حلق آویز کردن او بر دار.
- رایت زدن ؛ رایت برافراشتن .
- سراپرده زدن ؛ برپا کردن سراپرده .
- سرادق زدن ؛ سراپرده برپا کردن .
- طویله زدن ؛ طویله برپا کردن .
- علم زدن ؛ علم افراشتن .
- کُلّه زدن ؛ چادر نصب کردن .
- لشکرجای زدن ؛ لشکرگاه برپا کردن .
- لشکرگاه زدن ؛ لشکر گاه ترتیب دادن .
|| رسیدن . (ازآنندراج ). در تداول عامه ، رسیدن . (از فرهنگ نظام ). بمعنی رسیدن بر آن . (آنندراج ). اصابت کردن . برخوردن .
- زدن بر چیزی ؛ فرود آوردن ضربه یا تیری بر آن :
نه گرزی به ترگی فرود آمده ست
نه تیری به برگستوانی زده ست .

فردوسی .


تیری بیامد و بر نگینه ٔ انگشتری زد و خود بشکست و از وی بگذشت و بزمین در نشست . (نوروزنامه ).
نه آبستن در بود هر صدف
نه هر تیرشاطر زند بر هدف .

سعدی (بوستان ).


- بو زدن ، هوا زدن ؛ رسیدن بو بمشام . بو آمدن . بلند شدن رائحه . برآمدن بو. زدن بو به دماغ .
|| رسانیدن ، چون : بر چیزی زدن ؛ بدان چیز رسانیدن . (از آنندراج ). رسانیدن ، مثل صدمه زدن . (از بهار عجم ) (فرهنگ نظام ).
- آسیب زدن ؛ صدمه رسانیدن . (از آنندراج ) (بهار عجم ) (فرهنگ نظام ).
- بر می زدن ؛ خود را به می رسانیدن . (از بهار عجم ) (از آنندراج ).
- خود را بر چیزی (بچیزی ) زدن ؛ با شتاب خود را بدان رسانیدن و بفراوانی از آن چیز خوردن و برداشتن .
- صدمه زدن ؛ صدمه رسانیدن . (از بهار عجم ) (از آنندراج ).
- ضرر زدن ؛ اضرار. آسیب وارد کردن . زیان رسانیدن .
- لب زدن بچیزی ؛ لب رسانیدن بدان ،و کنایت از چشیدن و یا حداقل مقدار خوردن آید. رجوع به لب شود.
|| بستن . استوار کردن چیزی بر چیزی . (از آنندراج ) (فرهنگ نظام ). چسبانیدن . متصل کردن . استوار کردن چیزی بر چیزی بدان گونه که قرار گیرد و نیفتد. دوختن بمیخ و مسمار و یا ریسمان . و (بمجاز) منسوب داشتن و نسبت دادن . صفتی را بکسی چسباندن . منضم کردن . نسق دادن . چیزی را با چیزی آراستن .
- آذین زدن ؛ آذین بستن . آراستن در و دیوار خانه یا کوی و برزن باآینه . آینه کاری کردن .
- آستر زدن ؛ آستر دوختن .
- افسر زدن . رجوع به تاج زدن شود.
- بخیه زدن ؛ بخیه دوختن .
- پرده زدن ؛ پرده بستن . پرده آویختن .
- پرند بر میان زدن ؛ کمربندی از حریر بستن .
- تاج زدن ؛ تاج بر سر گذاردن . (غیاث اللغات ) ۞ (از آنندراج ) (فرهنگ نظام ).
- تهمت زدن ؛ تهمت بستن .
- دامن بر کمر زدن ؛ بستن دامن بر کمر، و بمجاز، آماده ٔ کاری شدن . رجوع به همین ترکیب در ذیل «دامن » شود.
- دست بند زدن ؛ دست کسی را با دستبند بستن .
- درفش (تاج ) بر سر زدن ؛ سر رابدان آراستن و آنرا چنان بر سر نهادن که استوار قرار گیرد.
- رده زدن ؛ صف کشیدن .
- زیور زدن ؛ زیور بستن . رجوع به غیاث اللغات شود.
- شانه بر سر زدن ؛ شانه بر سر بستن و سر را بدان آراستن .
- شکنج بر ابرو زدن ؛ گره بر ابرو بستن . و این هر دو ترکیب کنایه از ابراز اندوه و یا خشم کردن آید. رجوع به گره زدن بر ابرو در همین ترکیبات شود.
- شیرازه زدن ؛ شیرازه بستن . رجوع به غیاث اللغات و آنندراج و همین ماده در لغت نامه شود.
- صف زدن ؛ صف بستن . صف آراستن . صف بندی . صف آرایی . رده زدن . ایستادن بطور منظم در یک صف . رجوع به صف شود.
- طراز زدن ؛ طراز بستن .
- طره زدن ؛ طره بر سر نهادن و استوار کردن . (از آنندراج ).
- طناب زدن ، طناب برزدن ؛ طناب بستن .
- || کنایه از نخستین پرتو خورشید که همچون رشته ٔ طناب بر کوه افتد.
- فروزدن (چیزی را بچیزی ) ؛ فرو بستن . فرو آویختن . متصل کردن .
- قفل زدن ، قفل برزدن ؛ قفل بستن . (غیاث اللغات ).
- گره زدن ؛ گره بستن . (از غیاث اللغات ). رجوع به همین ترکیب در ذیل «گره » شود.
- گره زدن (گره برزدن )بر ابرو ؛ چین بر جبین افکندن . و معمولاً کنایه از اظهار اندوه و یا ترشرویی است . شکنج بر ابرو زدن .
- گل زدن ؛ گل بستن . (از آنندراج ) (از فرهنگ نظام ). آراستن با گل . بستن گل .
- نان به تنور زدن ؛ نان بدیوار تنور چسباندن پختن را. نان بتنور بستن .
- نعل زدن ؛ نعل بستن . (از آنندراج ).
|| گرفتن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- چنگ (دست ) زدن به چیزی (اندر چیزی ، در چیزی ) ؛ آن را با دست گرفتن . دست بدان بردن .
- چنگ (دست ) در کسی زدن ؛ او را گرفتن . مؤاخذه کردن . گرفتن کسی را بچنگ . یقه ٔاو را چسبیدن .
- دست زدن (دست برزدن ) در کاری (به کاری ) ؛ کنایه از آغاز کردن بدان کار. شروع درکاری یا بکاری و انجام دادن آن است و نیز کنایت از حداقل لمس است و یا تأکید در استعمال نکردن و بکار نبردن چیزی ، گویند مبادا به این ظرف دست بزنی ، اگر دست بزنی هر چه دیدی از چشم خود دیدی . و همچنین انجام دادن . بکار بستن : دست در قناعت زدن ؛ قناعت اختیار کردن . قانع شدن .
- دست (چنگ ) به کسی و چیزی (در کسی و چیزی ) زدن ؛ (مجازاً) تمسک کردن . استمداد جستن . یاری خواستن . پناه آوردن . چنگ در چیزی یا کسی زدن . بدو روی آوردن .متوسل شدن .
- دست در حریم (ستر) کسی زدن ؛ کنایت از تجاوز بحریم او و متعرض شدن او.
- دست در دامن کسی زدن ، دست بر دامن زدن کسی را ؛ از او یاری خواستن . رجوع به ترکیبات دست زدن شود.
|| نهادن و گستردن . (غیاث اللغات ). گستردن . (آنندراج ). وضع.گذاردن .
- تخت زدن ؛ گستردن و نهادن تخت .(از غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
- || تخت از جایی در جایی دیگر زدن ؛ بدانجا منتقل گشتن .
- داغ زدن ؛ داغ نهادن .
- || گاه کنایت از سوختن گل از بی آبی آمده .
- دام زدن ؛ دام نهادن . دام گستردن .
- سریر زدن ؛ تخت زدن .
- شمع زدن ؛ شمع نهادن زیر بنا و طاق تا منهدم نگردد.
- علامت زدن ؛ علامت نهادن . نصب رایت و یا مانند آن .
- قدم زدن به جایی ۞ ؛ پا نهادن در آنجا. وارد گشتن بدانجا :
گر بکاشانه ٔ رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم .

حافظ.


- نقطه زدن ؛ نقطه نهادن .
|| فرو بردن . فرو کردن چیزی را در جایی و یا چیزی داخل ساختن . تزریق کردن ، و بدین معنی گاه با «فرو» بکار رود چنانکه گویند: جامه در آب فرو زدن :
وآن سیب چو مخروط یکی گوی طبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد.

منوچهری .


برای او رفته و سرش بریده و یک دسته سیر در اسفل او زده و میان بازار آورده و عبرت را به چهارراه انداختند. (تاریخ طبرستان ).
- آمپول زدن ؛ تزریق آمپول . واردکردن سوزن در بدن . سوزن زدن .
- انگشت زدن ؛ انگشت فرو بردن . گویند: بماست انگشت زد، انگشت در شیر مزن .
- || کنایت از دخالت در کاری کردن به پنهانی یا از پس پرده مداخله کردن و مانع از پیشرفت آن شدن .
- بیخ زدن ؛ ریشه دوانیدن . پایه ٔ چیزی را در چیزی استوار کردن . رجوع به ترکیبات زیر شود.
- پای زدن ؛ (درزدن ) به چیزی ؛ پای در آن فرو بردن .
- دندانه ٔ کلید در قفل زدن ؛ فرو بردن آن .
- سر نیزه زدن ؛ فرو کردن نیزه درچیزی . نیزه زدن .
- سقلمه زدن ؛ (در تداول عامه ) مشت گره کرده بر کسی زدن .
- سک زدن . رجوع به همین کلمه شود.
- سوزن زدن ؛ آمپول تزریق کردن .
- ناخن زدن ؛ ناخن فرو کردن .
- || کنایت از برداشتن مقداری اندک از غذا و یا متاع دیگری با نوک انگشت و یا با چیز دیگر. ناخنک زدن .
- نان به غذائی زدن ؛ فرو بردن نان در آن . نان بماست و آبگوشت و جز آن فرو بردن . رجوع به انگشت زدن شود.
- نیزه زدن ؛ فرو بردن نیزه در جایی .
- || (در تداول عامه ) کنایت از نوعی خاص از ابراز حاجت و گدایی آید، نظیر کلاشی ، و این گونه اشخاص را نیزه زن گویند. تیغ زدن .
|| نشاندن . غرس کردن . کاشتن .
- قلمه زدن ؛ غرس شاخه و قلم درخت . نشا زدن .
- نشا زدن ؛ (در تداول عامه ) غرس نشا. نشاندن گیاه تازه از تخم برآمده در زمین بر اصول کشاورزی تا بارور گردد.
|| نواختن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) : یک روز شراب میخوردیم و مطربان میزدند. (تاریخ بیهقی ).
این مطرب ما نیک نمیداند زد
زینجاش برون برید و نیکش بزنید.

سعدی .


ساقی بنور باده برافروز جام ما
مطرب بزن که کار جهان شد بکام ما.

حافظ.


- زدن آلات موسیقی ؛ ضرب با زخمه یا چوب ، چنانکه تار و سه تار و طبل و دهل و نقاره را. آواز بر آوردن با اصول ازآلتی از آلات موسیقی . نواختن ذوات الاوتار. دمیدن در ذوات الریح : بربط زدن . تار زدن . چنگ زدن . چانه زدن . دهل زدن . رود زدن . زنگ زدن . ساز زدن . سه تار زدن . شیپور زدن . طبل زدن . طنبور زدن . مزمار زدن . نای زدن . نی زدن : و از همه ٔ این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته ببازار آیند و با یکدیگر مزاح کنندو بازی کنند و رود زنند. (حدود العالم ). و ایشان را[ صقلابیان را ] آلاتهای رود است بزنند. (حدود العالم ).
بزد نای رویین و بگرفت راه
بپیش سپاه اندر آمدسپاه .

فردوسی .


بزد نای روئین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش .

فردوسی .


تا بدر خانه ٔ تو بر گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.

فرخی .


گهی رباب زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.

فرخی .


مرغان همی زنند همه روزه رودها
گویند زارزار همه شب سرودها.

منوچهری .


خود نداند نواخت چون چنگم
همه همچون رباب داند زد.

جمال الدین عبدالرزاق .


مده بدست فراقم پس از وصال چو چنگ
که مطربش بزند بعد از آنکه بنوازد. ۞

سعدی .


- زدن آهنگی از آهنگهای موسیقی یا یکی از مقامها و دستگاهها ؛ نواختن آن آهنگ . برآوردن آن با اصول از یکی از آلات موسیقی مانند: پنجگاه زدن ، سه گاه زدن ، ماهور زدن ، پرده ای زدن ، راهی زدن :
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندرهمی باغ سیاووشان زند.

رشیدی .


همه چامه ٔ بزم خسرو زدند
زمان تا زمانی ره نو زدند.

فردوسی .


تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان
در پرده ٔ عراق ، سر زیر و سلمکی .

میزانی (از لغت فرس اسدی حاشیه ٔ نخجوانی ).


مطربان ساعت بساعت بر نوای زیروبم
گاه سروستان زنند امروزه گاهی انگنه .

منوچهری .


این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان
وآن زند بر نایهای لوریان آزادوار.

منوچهری .


بود پرویز را چو باربدی
که نوا صد نه صدهزار زدی .

نظامی .


مغنی ره باستانی بزن
مغانه نوای مغانی بزن .

نظامی .


مطرب اگر پرده ازین ره زند
باز نیایند حریفان بهوش .

سعدی .


شاهدان میزنند خانه ٔ زهد
مطربان میزنند راه حجیز.

سعدی .


راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد.

حافظ.


|| خواندن . چه چه زدن . نغمه سرایی بلبل و دیگر پرندگان خوش آواز، و گویا زدن بدین معنی جز در مورد خواندن پرندگان خوش آواز بکار نرفته :
بر بید عندلیب زند باغ شهریار
بر سرو زندواف زند تخت اردشیر.

منوچهری .


|| ایجاد اثری و نشانی کردن بر چیزی . صورت و یا نوشته ای را بر چیزی کندن و یا نقاشی کردن : سکه زدن روی زر و سیم و یا جز آنها؛ نام و یا صورت و یا کلمه ای را نقش کردن :
از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا قیامت می زنند.

مولوی .


رونقت را روزافزون میکنم
نام تو بر زرّ و بر نقره زنم .

مولوی .


|| ساختن پول مسکوک رایج . ضرب سکه . سکه ساختن . (فرهنگ فارسی معین ). صک . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی چ دبیرسیاقی ).
- زدن انواع مسکوک ؛ درم زدن ، درهم زدن ، دینار زدن ، زر زدن ، سکه زدن : بزندگانی من اندر ملک طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم بنقش تو میزند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). بفرمود تا به ری اندر صد هزار درم بزدند پیکر پرویز بدان نقش کردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). یالاپان ، شهرکی است [ بماوراءالنهر ] و اندر وی سرای درم زدن است . (حدود العالم ). و سیم هایی که از معدن بتجهیز و جاریانه افتد، اینجا [ در شهر اندرآب ] درم بزنند. (حدود العالم ).
آزاد بر آن سی و دو دندانک سیمین
چون بر درم خرد زده سین سماعیل .

منجیک .


درم را بنام سکندر زنید
بکوشید و پیمان او مشکنید.

فردوسی .


بتان زرین بشکستی و بپالودی
بنام ایزد از آن زرّها زدی دینار.

فرخی .


شیخ ابویحیی چگونه داندت زد همچو زر
خواجه مالک چونت داند سوخت چون عود قمار.

کمال الدین اسماعیل .


- زدن شکل (صورت ) بر چیزی ؛ نقاشی کردن روی آن . ثابت کردن . فرو نشاندن صورت بر آن . شکل بر زدن :
بدان تا ز شاهان اقلیم گیر
زند صورت هر کسی بر حریر.

نظامی .


- سکه ٔ طلا و نقره زدن ؛ مسکوک کردن طلا و نقره . (ناظم الاطباء).
- سکه ٔ غم زدن ؛ در این بیت کنایه ازغم داشتن و سلطنت غم بر دل آمده :
جرعه نوشان بلا را شادمانی در غم است
شادمان آن دل که در وی سکه ٔ غم میزنند.

جلال عضد.


- سکه ٔ قدر بر ماه زدن ؛ در این بیت نظامی کنایت از رفعت مقام سخن و سخنوری آمده :
چو ختم سخن قرعه بر شاه زد
سخن سکه ٔ قدر بر ماه زد.

نظامی .


- سیم زدن ؛ سکه ٔ نقره رواج دادن : نخستین کسی که سیم زد ببخارا پادشاهی بود نام او کاتابخارخداست و او سی سال بر بخارا پادشاه بود. (تاریخ بخارا). چون عطریف بن عطاء بخراسان آمد از اشراف و اعیان بخارابنزدیک او رفتند و از وی درخواستند که ما را سیم نمانده است در شهر، امیر خراسان فرماید تا ما را ۞ سیم زنند و بهمان سکه زنند که سیم بخارا در قدیم بوده است . (تاریخ بخارا).
- طرح زدن ۞ ؛ طرح ریختن . نقشه ریزی .
- نقش زدن بر چیزی ؛ نقاشی کردن روی آن چیز. صورت کشیدن . نقش بستن .
- || کنایت از تجسم صورت محبوب نیز بیاید :
نقشی به یاد خطّ تو بر آب می زدم .

حافظ.


- || (در تداول عامه ) حیلت زدن . ظاهر سازی کردن . برای انجام کاری متوسل به حیلت و ریاکاری شدن . گویند: فلان هزار نقش میزند،و نیز گویند: هر نقشی زدم نگرفت .
|| نوشتن ، چون : خال زدن و طرح زدن ۞ . (غیاث اللغات ).
|| اثر کردن . اثر نهادن :
نفی کرد اما غبار وهم بد
اندکی اندر دلش ناگاه زد.

مولوی .


|| ساختن ، مثل : خشت زدن . (فرهنگ نظام ). ایجاد کردن ، چون : خشت زدن ؛ ساختن خشت و لهذا خشت زن سازنده ٔ خشت را گویند. (آنندراج ). بصورتی خاص در آوردن چیزی را از قالب ، و بر آوردن . ریختن چیزی از سفال یا فلز و یا جز آن . با قالب ساختن . بنا کردن . برآوردن بصورتی خاص .
- باره زدن ؛ بارو ساختن .
- پل زدن ؛ جسر زدن .
- تپاله زدن ؛ تپاله را بصورت قالبی درآوردن .
- جسر زدن ؛ پل زدن . ساختن پل بر رود و مانند آن .
- چاه زدن ؛ حفر چاه . چاه کندن .
- چینه زدن ؛ دیوار زدن . باره زدن .
- حفره زدن ؛ چاه ساختن .
- حلقه زدن ؛ انجمن خود را چون حلقه ساختن و گرداگرد هم چون حلقه نشستن .
- خشت زدن ؛ در قالب ساختن و بیرون کردن خشت :
لاف ازسخن چو دُر توان زد
آن خشت بود که پر توان زد.

نظامی .


بوفای تو که گر خشت زنند از گل من
همچنان در دل من مهرو وفای تو بود.

سعدی .


- || کنایت از سخن دروغ گفتن و گزافه گویی آید. حرف ساختن .
- خندق زدن ؛ حفر خندق . خندق ساختن : خندقی ژرف گرداگرد شهر بزدند. (تاریخ طبرستان ).
- دایره زدن ؛ دایره وار نشستن و یا ایستادن . حلقه زدن .
- دیوار زدن ؛ چینه کشیدن . مهره های دیوار بر هم نهادن و برآوردن آنرا.
- ماست زدن ؛شیر را بصورت ماست درآوردن ، یا افزایش ماستمایه در شیر.
- نقب زدن ؛ ساختن نقب .
|| کشیدن چنانکه چیزی را با ترازو و قپان سنجیدن . سختن : چند بار طالبی زدن ؛ قپان کردن آنها برای خریدن :
خواهی بشمارش ده و خواهی به گزافه
خواهیش بشاهین زن و خواهی به کرستون ۞ .

زرین کتاب .


۞
|| انباشتن . جای دادن چیزی در جوال یا انبار یا کشتی و مانند آنها.بار کردن . زدن کاه و مانند آن در تور یا جوال برای بار کردن بر ستور یا جز آن : کشتی را بار زدند. || توده کردن . کوت کردن . بصورتی (بیشتر مخروط) در آوردن چیزی در ظرفی ، چون : پشمک زدن در بشقاب . || کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (شرفنامه ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء).
- انزال زدن ؛ انزال کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ).
- بوسه زدن ؛ بوسه کردن :
عاشقی کو تا کنون بی زحمت لب هر زمان
بوسه ها بر پای این گویای ناگویا زند.

فضل بن یحیی سرخسی هروی .


پیغمبر مصری ، بخوبی و مکی
من بوسه زنم ، لب بمکم ، تو نمکی .

عسجدی (دیوان ص 56).


ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیواری سر پرده بصد میل زنند.

منوچهری .


تاج کیوان چه بوسه زد قدمش
در سوادعبیر شد علمش .

نظامی .


ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس .

حافظ.


- پارو زدن ؛ پارو کردن .
- پرواز زدن ؛ پرواز کردن : در حال دیدند که جبرئیل پرواز زد تا آسمان و تمام شهرها و دههاو کوهها از زمین بر کند. (قصص الانبیاء چ سنگی ص 57).
- تغافل زدن ؛ تغافل کردن . ۞ (آنندراج ) (بهار عجم ).
- تکیه زدن ؛ تکیه کردن .
- تلفن زدن ؛ تلفن کردن .
- تلگراف زدن ؛ تلگراف کردن .
- جدل زدن ؛ جدال کردن :
ور دیو با من از ره توبه جدل زند
مر بنده را تو باش در آن معرکه نصیر.

سوزنی .


- جمع زدن ؛ عمل جمع انجام دادن .
- جولان زدن ؛ جولان کردن . (آنندراج ) (بهار عجم ) (فرهنگ نظام ).
- چاک زدن ؛ پاره کردن :
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم .

حافظ.


- چرخ زدن ؛ چرخ کردن . (از غیاث اللغات ).
- خطا زدن ؛ خطا کردن ۞ . (آنندراج ).
- خواب زدن ۞ . (آنندراج ) (بهار عجم ).
- خیال بد زدن ؛ خیال بد کردن :
گر بگویم او خیالی بد زند
فعل داردزن که خلوت میکند.

مولوی .


- رخنه زدن ؛ رخنه کردن :
سبک رخنه ٔ دیگر اندر زدند
سپه را یکایک بهم برزدند.

فردوسی .


- ریشخند زدن ؛ استهزا کردن :
گریم به امید و دشمنانم
بر گریه زنند ریشخندم .

سعدی .


- زور زدن ؛ زور کردن ۞ . (آنندراج ).
- سلام زدن ؛ این ترکیب در کلام قدما بمعنی سلام کردن آمده . لیکن در محاوره ٔ حال نیست . (غیاث اللغات ). سلام کردن . (از ناظم الاطباء).
- غسل زدن ؛ غسل کردن ۞ . (از آنندراج ) (از بهار عجم ).
- شانه زدن ؛ تمشیط. شانه کردن .
- شنا زدن ؛ شنا کردن :
به دریا زدندی چو ماهی شناه
بکشتی رسیدندی از دور راه .

(گرشاسب نامه ).


بزن همیشه بدریای لعنت و خذلان
شنا و غوطه چو بطّسپید و ماهی سیم .

سوزنی .


- عرضه زدن ؛ عرضه کردن :
دی ز در بام ز روی مزاح
عرضه زدم زی زن همسایه کیر.

سوزنی .


آنک آنک چون غلامان عرضه میخواهد زدن ۞
عارض خود پیش صدر عارض غلمان پری .

سوزنی .


- قسط زدن ؛ قسط کردن .
- گمان زدن ؛ ظن بردن . گمان کردن . خیال زدن : و خلقی ... روانه کرده بودند و ابوعلی گمان زد که برای او فرستاده اند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- مشق زدن ؛ مشق کردن . (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ) (از بهار عجم ). مشاقی . تمرین خط.
- نشخوار زدن ؛ نشخوار کردن ۞ .
- نظر زدن ؛ نظر کردن . (از غیاث اللغات ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) (بهار عجم )
|| بکار بردن . مرتکب شدن . بجای آوردن . انجام دادن .
- بامبول زدن ؛ شیوه زدن . بکار بردن نیرنگ و حیله .
- شیوه زدن ؛ (در تداول ) گویند: فلان شیوه می زند؛ یعنی هزار حیلت می کند.
- فن زدن ؛ شیوه زدن .
|| ریختن چیزی . (آنندراج ). پاشیدن و ریختن . (غیاث اللغات ).
- آب زدن (بر چیزی ) ؛ آب ریختن روی آن چیز. (غیاث اللغات ).
- اکسیر زدن ؛ اکسیر ریختن . (از آنندراج ).
- باران زدن ؛ باریدن باران .
- بول زدن ؛ شاشیدن .
- تگرگ زدن ؛ باریدن تگرگ .
- خاک زدن ؛ خاک ریختن .
- گلاب زدن ؛ گلاب به جائی یا چیزی پاشیدن . با گلاب معطر ساختن .
- نم زدن ابر ؛ باریدن آن . باریدن باران . فرود آمدن و نزول قطرات بسیارریز آب از ابر.
|| مایل بودن : شاة صداء؛ گوسفندی که با سرخی زند. (مهذب الاسماء). مشابه بودن ، چنانکه گویند: این رنگ به فلان رنگ می زند. (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). میل کردن به چیزی . || خوردن و نوشیدن . (غیاث اللغات ). کنایه از خوردن . (برهان ). خوردن . (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ) (بهار عجم ). بمعنی شراب خوردن . (شرفنامه ٔ منیری ). آشامیدن مسکر. خوردن و یا کشیدن مخدر، و بیشتر در این دو مورد اخیر بکار رود.
- افیون زدن ؛ شرب افیون . (از آنندراج ).
- بنگ زدن ؛ خوردن بنگ . (از آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (بهار عجم ) :
میزند بنگ صرف بر شد جان
عاشق از نوش باده ٔ عنبی است
گرچه الشیخ کالنبی مثل است
کالنبی نیست شیخ ما کنبی است .

کمال خجند (از آنندراج ).


- پیاله زدن ؛ نوشیدن چون رندان لاجرعه . (یادداشت مؤلف ).
- جام زدن ؛ باده گساردن . می نوشیدن :
مرغ در باغ چو معشوقه ٔ سرکش گشته ست
که ملک را سر آن شد که زند جام عقار.

منوچهری .


با آنکه از وی غائبم وز می چو حافظ تائبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی میزنم .

حافظ.


در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی
جام می مغانه هم با مغان توان زد.

حافظ.


- رطل زدن (رطل گران ) زدن ؛ باده گساری با جامهای بزرگ :
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد.

حافظ.


- ساغر زدن ؛ نوشیدن . (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) :
ببردم از اومُهر دوشیزگی
وز آن سلسبیلش زدم ساغری .

منوچهری .


تو ساغر میزدی با دوستان شاد
قلم شاپور میزد تیشه فرهاد.

نظامی .


حدیث حافظ و ساغر که میزند پنهان
چه جای محتسب و شحنه ، پادشه دانست .

حافظ.


- ساغر شادی زدن ؛ شادی کردن و شادی آفریدن :
از آن ساعت که جام می بدست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی بیاد می گساران زد.

حافظ.


- ساغر شکرانه زدن ؛ به علامت شکرگزاری شراب نوشیدن :
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.

حافظ.


رجوع به ساغر زدن شود.
- شراب زدن ؛ شراب نوشیدن . (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ) (از فرهنگ نظام ) (از بهار عجم ) :
تو بر کناره ٔ دریای شور خیمه زده
شهان شراب زده برکنارهای شمر.

فرخی .


- صبوحی زدن ؛ باده ٔ صبحانه نوشیدن :
بر من که صبوحی زده ام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات کدام است .

حافظ.


یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود.

حافظ.


- قدح زدن ؛ ساغر زدن . باده نوشیدن . (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ).
- کباب زدن ؛ کباب خوردن . (ناظم الاطباء) (از غیاث ) (از آنندراج ).
- لوت زدن ؛ لقمه خوردن :
گه ز مال طفل میزد لوت های معتبر
گه ز سیم بیوه میزد جامه های نامدار.

جمال الدین عبدالرزاق .


- می زدن ؛ نوشیدن آن :
بزد کفشگر زآن می هفت هشت
همانا پی و پوستش سخت گشت .

فردوسی .


ساقی بصوت این غزلم کاسه میگرفت
می گفتم این سرود و می ناب میزدم .

حافظ.


|| برکشیدن . بیرون دادن از گلو و سینه چنانکه فریاد و آه را بر کشیدن . بلند ساختن ، چون آواز یا شعله را. گفتن با بانگ و آواز بلند.
- آروغ زدن ؛ برآوردن باد معده از حلقوم و دهان با صدایی نامطبوع ۞ :
چون در حکایت آید بانگ شتر کند
آروغها زندچو خورد ترب و گندنا.

لبیبی .


- آه زدن ؛آه کشیدن . آه برآوردن : آهی بزد و بیهوش شد. (مجالس سعدی ص 14).
- اُغ زدن ؛ برآوردن نوعی آواز هنگام تهوع و وجود حالت غثیان . در تداول ، استفراغ . بیرون آوردن محتویات معده از گلو و یا برآوردن صدای «اغ ».
- باد سرد زدن ؛ آه و ناله برآوردن :
فاقه و ادبار با ریشی خور و بسیار خور
باد سرد از یاد بی ریشی زن و بسیار زن .

سوزنی .


ای پسر ریش آوریدی گل کش و دیوار زن
باد سرد از درد ریش آوردگی دی وار زن .

سوزنی .


- بانگ زدن ، بانگ برزدن ؛ برآوردن آواز با صدایی بلند و غالباً آمیخته با غضب : و هزیمت بر خوارزمیان افتاد و خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلت ضبط نتوانست کردن . (تاریخ بیهقی ). ترتیبها همه ریحان خادم نگاه میداشت و اگر چیزی دیدی ناپسندیده بانگ برزدی . (تاریخ بیهقی ).
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.

فردوسی .


چکاو، مرغی است چندِ گنجشکی و بر سر خوچی دارد و بانگی زند خوش . (لغت فرس اسدی ). بانگ بر موسی زد که این سخن چگونه بر روی من میزنی . (قصص الانبیاء چ سنگی ص 102).
بگشای چو گل بوعده ٔ راست دهن
ورنی ز تو چون لاله درم پیراهن
دعوی دلست با توام بانگ مزن
آنک در حکم عشق و اینک تو و من .

؟ (از سندبادنامه ).


دوم ره که بانگی بر ادهم زدم
یکی لشکر از روس بر هم زدم .

نظامی .


وقتی بجهل جوانی بانگ بر مادر زدم .
(گلستان ).
- بخ بخ زدن ؛ فریاد به مرحبا و آفرین بلند کردن :
محمدبن عمر مهتری که خاطر من
مرا بمدحت وی مرحبا زد و بخ بخ .

سوزنی .


- جار زدن ؛ منادی کردن . فریاد کشیدن . جار کشیدن .
- جیغ زدن ؛ جیغ کشیدن . ویله زدن .
- خروش زدن ؛ خروش برآوردن . فریاد کشیدن :
نی شکری باش ز پُرّی خموش
چند زدن چون نی خالی خروش .

امیرخسرو.


- خنده زدن ؛ آواز به خنده برآوردن . بلند خندیدن . قهقهه زدن :
خنده زنم چون بدو منحول سست
سخت مباهات شوند این و آن .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 343).


لبی که بوسه گرفتن بوقت خنده ازو
ببر گرفتن مهر گلابدان ماند.

سعدی (دیوان چ مصفا ص 696).


چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ای خوش برغرور کامگاران زد.

حافظ.


- خیرالعمل زدن ؛ در اذان ببانگ بلند«حی علی خیر العمل » گفتن : اما عجب تر آن است که ... شفقت میبرد بر جماعتی که خیرالعمل به آشکارا زده اند و هنوز تابعان ایشان خیرالعمل زنند. (نقض الفضائح ص 260).
- دم از چیزی زدن ، دم ِ چیزی زدن ؛ کنایت از سخن گفتن از آن و آن را اظهار داشتن و ادعا کردن :
پیوسته دلم دم رضای تو زند
جان در تن من نفس برای تو زند.

خواجه عبداﷲ انصاری .


کسی ز چون و چرا دم نمی تواند زد
که نقشبندحوادث ورای چون و چراست .

انوری .


دگر بهر از او طبل دارا زدند
دم دوستیش آشکارا زدند.

نظامی .


نخستین در از پادشاهی زنم
دم از کار کشورگشایی زنم .

نظامی .


مگر زآن خرابی نوایی زنم
خراباتیان را صلایی زنم .

نظامی .


- دم برزدن ؛ برآسودن .(یادداشت مؤلف ).
در تداول عامه گویند: نفسی کشیدیم ؛ یعنی لحظه ای بیاسودیم . رجوع به «دم » و «نفس » شود.
- دم زدن ، دم برزدن ؛ نفس از سینه یا دهان برآوردن .آه کشیدن . تنفس . نفس زدن :
بشد شاه ترکان ز پاسخ دژم
غمی گشت و برزد یکی تیزدم .

فردوسی .


و قصبه ٔ شش که برای دم زدن است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
کزین چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند تا چشم بر هم زدند.

سعدی (بوستان ).


من اینک دم دوستی میزنم
گر او دوست دارد وگر دشمنم .

سعدی (بوستان ).


- دم زدن صبح ؛ کنایت از سر زدن بامداد آید :
صبح چون دم زد از دهان شمشیر
حالی از گردنش فکند بزیر.

نظامی .


- دود زدن ، دود برزدن ؛ دود برخاستن :
آتشی برزد از دماغم دود
کآنهمه شور یک شراره نبود.

نظامی .


- رحیل زدن ؛ بانگ الرحیل بر آوردن :
سعدیا تا کی این رحیل زنی
محمل از پیش نافرستاده .

سعدی .


- زار زدن ؛ زاری برآوردن . رجوع به «زار» و «زاری » شود.
- زئیر برزدن ؛ نعره برآوردن شیر :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
زئیری برزدم چون شیر بر روباه درغانی .

ابوالعباس .


- زبانه زدن ؛ زبانه کشیدن . شعله برآوردن :
گر برفکنم گرم دم خوش بگوگرد
بی پود ز گوگرد زبانه زند آتش .

منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 110).


بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد
زبانه میزند از تنگنای دل بزبان .

سعدی .


برمیکشد زمشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه .

سعدی .


- زفانه زدن ؛ زبانه کشیدن . زبانه زدن : الاضطرام ؛ زفانه زدن آتش . (زوزنی ). رجوع به زبانه زدن شود.
- صدا زدن ؛ صدا کردن . خواندن . بانگ برآوردن برای خواندن کسی . رجوع به صدا و صدا زدن شود.
- صفیر زدن ؛ بانگ و آواز برآوردن مرغ و جز آن :
چو صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی .

منوچهری .


گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوا و صفیری زند حزین .

سوزنی .


- صلا زدن ؛ صلا دردادن . خواندن :
بهر گوشه دو مرغک گوش بر گوش
زده بر گل صلای نوش بر نوش .

نظامی .


من از رنگ صلاح آن دم بخون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد.

حافظ.


رجوع به صلا شود.
- صیحه زدن ؛ صیحه کشیدن . بانگ برآوردن . رجوع به صیحه و صیحه زدن شود.
- عطسه زدن ؛ رجوع به عطسه شود.
- فریاد زدن ؛ نعره زدن . صدای بلند برآوردن .
- فغان زدن ؛ افغان برآوردن :
فغان میزد و طیرگی مینمود.

نظامی .


رجوع به فغان و افغان شود.
- قهقهه زدن ؛ قهقهه برآوردن . خنده زدن :
زدی قهقهه چون بر او تاختی
از آن سوی خود را درانداختی .

نظامی .


بحال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی
که چاره در غم تو های های میداند.

سعدی .


رجوع به قهقهه شود.
- گلبانگ زدن ؛ بانگ کشیدن . آواز برآوردن :
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل بدور.

حافظ.


- له له زدن (سگ و مانند آن ) ؛ (در تداول عامه ) بتندی نفس کشیدن با زبان بیرون آویخته از شدت عطش . رجوع به له له شود.
- منادی زدن ؛منادی دردادن . بانگ برآوردن . اعلان کردن : و بسراندیب رود و منادی زند که کس را بکس کار نیست . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). و منادی زدند که شاه جهان اسکندر شهرگیر میفرماید. (اسکندرنامه ).
امید هست که در عهد جود و انعامش
چنان شده که منادی زنند بر سائل .

سعدی .


رجوع به منادی زدن و منادی کردن شود.
- ناله زدن ؛ ناله برآوردن :
که از هر سخن برتراشم گلی
بر آن گل زنم ناله چون بلبلی .

نظامی .


- نعره زدن ؛ فریاد برکشیدن :
ور بدین یک سخن مرا بزند
گوش او کر کنم بنعره زدن .

فرخی .


رجوع به نعره زدن شود.
- نفس زدن ، نفس برزدن ؛ نفس کشیدن . دم زدن . دم برآوردن از سینه : التنفیس ؛ نفس زدن . (زوزنی ) :
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تائب رای زی صهباکند.

منوچهری .


و هر بامداد... بزم (کذا و ظ: نژم ) فروگرفته باشد چنانکه مردم نفس خوش نتواند زد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تا نه تصور کنی که بی تو صبورم
هر نفسی میزنم ز بازپسین است .

سعدی .


- || اعتراض کردن . آه کشیدن .ناله کردن :
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی .

منوچهری .


- نفس زدن از چیزی ؛ از آن چیز سخن گفتن .از آن دم زدن :
نزد دیگر از آفرینش نفس
جهان آفرین را طلب کرد و بس .

نظامی .


رجوع به نفس زدن و تنفس شود.
- نوا زدن ؛ صلا دردادن . بانگ زدن .
- ویله زدن ؛ فریاد استغاثه برآوردن :
درین بیم بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد ویله ای از دره .

اسدی .


- هواﷲ زدن ؛ با بانگ بلند خدا را خواندن بر در خانه ها چنانکه رسم سائلان است :
هوا نماند تا ساعتی بحضرت هو
هواللَّهی بزنم حلقه ای بجنبانم .

سوزنی .


- هی زدن ؛ بانگ زدن بر اسب و الاغ و مانند آن هنگام راندن . از حروف و اسماء زجر است . رجوع به زجر شود.
|| برآوردن . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). پدید کردن . (فرهنگ فارسی معین ). رویانیدن ، چنانکه درخت شاخه را برآوردن . بیرون دادن . انبات .
- آبله زدن ؛ آبله برآوردن ۞ .
- تبخال زدن ؛ برآمدن تبخال . گویند: لبم تبخال زده . هنگام تب لب تبخال میزند.
- جوانه زدن درخت ؛ جوانه برآوردن درخت .
- جوش زدن ؛ برآمدن حبابهای ریز بر سطح چشمه هنگام خروج از زمین :
کشیدند از افراز آن چشمه باز
همانگه زد آن چشمه جوش از فراز.

(گرشاسب نامه چ یغمائی ص 157).


- || بثورات برآوردن چهره .
- خال زدن بدن ؛ خال برآوردن بدن .
- زنگار زدن ؛ زنگار برآوردن . (از غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء).
- زنگ زدن ؛ زنگار برآوردن آهن و جز آن . زنگ پذیرفتن .
- شاخ زدن درخت ؛ جوانه و شاخه های تازه برآوردن ، جوانه زدن : هر درختی که کژ برآمده بود و شاخ زده بود وبالا گرفته ، جز به بریدن و تراشیدن راست نگردد. (قابوسنامه ص 30).
با نهی هیبتت نزند هیچ سرو شاخ
بی امر نهمتت ندهد هیچ شاخ بار.

مسعودسعد.


- شاخه زدن ؛ شاخ برآوردن . شاخ زدن .
- موج زدن دریا و مانند آن ؛ موج برآوردن :
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن .

فردوسی .


رعیت موج میزد همچو دریا
ز غوغای جهان خسرو بهر جا.

نظامی .


لبش در سخن موج طوفان زند
همه رای با فیلسوفان زند.

نظامی .


|| برآمدن . (آنندراج ). دمیدن و روئیدن نبات و سر زدن آن .
- آبله زدن ؛آبله برآمدن ۞ . دمیدن آبله در صورت و بدن .
- باد زدن ؛ برآمدن باد. گویند: در شانزدهم اسد، باد خنک میزند.
- || رساندن باد با آلتی چون بادزن و جز آن بر کسی یا چیزی .
- بو زدن ؛ دمیدن بو از جائی . برآمدن و وزیدن رایحه :
ریختند از سر حمدان بتو در چندان ماست
که به سر نی ز گلوی تو زند بوی پنیر ۞ .

سوزنی .


- شاخ زدن ؛ روییدن شاخ : التفرع ؛ شاخ زدن . (مصادر زوزنی ).
- شاخه زدن ؛ شاخ تازه برآمدن بر درخت . شاخ زدن : نبات سقمونیا یک اصل است از وی شاخه های بسیار زده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| گفتن . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). گفتن و سرودن . (آنندراج ).
- بفرما زدن ؛ در تداول عامه ، تعارف کردن . بفرما گفتن . ادب بجا آوردن .
- ترانه زدن ؛ ترانه سرودن . ترانه گفتن . (از آنندراج ).
- چارتکبیر زدن ؛ بکلی رها کردن . و اشاره بنماز میت است :
من همان دم که وضو ساختم از چشمه ٔ عشق
چارتکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست .

حافظ.


- حاشا زدن ؛ حاشا گفتن .انکار کردن .
- حرف زدن ؛ سخن گفتن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
- خوشباش زدن ؛ خوشباش گفتن .
- داستان زدن ؛ داستان گفتن و داستان سرودن .(آنندراج ) :
بشاه ددان کلته ۞ روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت .

بوشکور (گنج بازیافته ص 23).


یکی داستان زد بر این مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده
نگویدکه جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم .

فردوسی .


یکی داستان زد پس از مرگ اوی
بخون دو دیده بیالوده روی .

فردوسی (شاهنامه ٔ بروخیم ص 1264).


از مردی او زنند مردان
هر روزی داستان دیگر.

سوزنی .


- دروغ زدن ؛ دروغ گفتن : دروغ زن ؛ دروغ گو. (از غیاث اللغات ). مجج ؛ دروغ زدن . (منتهی الارب ).
- دستان زدن ؛ داستان گفتن . سخن آوری کردن . داستان زدن :
هزاردستان امروز در خراسانست
بمجلس ملک اینک همی زند دستان .

فرخی .


هزاردستان دستان زدی بوقت بهار
کنون بباغ همی زاغ راست آه و فغان .

فرخی .


- سلام زدن ؛ سلام گفتن :
نرمک اورا یکی سلام زدم
کرد در من نگه به چشم آغیل .

حکاک .


- طعن (طعنه ) زدن ؛ کنایت گفتن . طعن کردن . مذمت کردن . کنایت زدن .
- کنایه زدن ؛ کنایه گفتن . گوشه و کنایه زدن .
- گواژه زدن ؛ کنایت گفتن . طعن زدن بزبان . مسخره کردن . نیشخند زدن . استهزا کردن :
ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی
گوّاژه زده بر تو امل ریمن و محتال .

کسائی .


جز این داشتم امّید و جز این داشتم الچخت
ندانستم از او دور گواژه زندم بخت .

کسائی (از لغت فرس چ اقبال ص 38).


- گوشه زدن ؛ (در تداول عامه ) کنایه گفتن . طعنه زدن . با کنایه و اشاره مذمت و استهزاء کردن .
- لاف زدن ؛ گزاف گوئی . ادعا کردن بیش از حقیقت امری . لاف گفتن :
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن .

فردوسی .


لاف از سخن چو دُر توان زد
آن خشت بود که پر توان زد.

نظامی .


فرعون وار، لاف اناالحق همی زنی
وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست .

سعدی .


- لبیک زدن ؛ لبیک گفتن . ابراز اطاعت و تسلیم کردن . بلی زدن :
گفت نی گفتمش زدی لبیک
ازسر علم و از سر تعظیم .

ناصرخسرو.


- مثال (مثل ) زدن ؛ مثل گفتن . (از غیاث اللغات ). مثل آوردن . مثال زدن به کسی . مثل زدن در سخن . چیزی را ضرب المثل قرار دادن : نصر، احنف قیس دیگر شده بود و در حلم چنانکه بدو مثل زدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 108).
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز را چه به انجمن کشند و چه بسور.

فرخی .


زآن در مثل گذشت که شطرنجیان زنند
شاهان بیهده چو کلیدان بی کده ۞ .

عسجدی .


این مثل زد وزیر با بهمن
دوست نادان بتر ز صد دشمن .

سنائی .


ای روی تو چو چشمه ٔ خورشید در حمل
از زلف تو زنند شب تیره را مثل .

سوزنی .


مثل زد درین آنکه فرزانه بود
که برناید از هیچ ویرانه دود.

نظامی .


رجوع به «مثال » و «مثل » و ترکیبات آنها شود.
- منم زدن ؛ منم گفتن . لاف زدن . پرمدعائی .
|| حکم کردن با فال .اثبات و نفی کردن به حدس و تخمین به استناد فال . اظهار عقیده کردن ۞ .
- فال زدن ؛ فال گرفتن . تصمیم گرفتن بر حکم و مقتضای فال :
دلش زآن زده فال بر آتشست
همان زندگانی برو ناخوشست .

فردوسی .


مبارک بود فال فرخ زدن
نه بر رخ زدن بلکه شهرخ زدن .

نظامی .


مزن فال بد کآورد حال بد
مبادا کسی کو زند فال بد.

نظامی .


چشمم بروی ساقی و گوشم بقول چنگ
فالی بچشم و گوش در این باب میزدم .

حافظ.


خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب میزدم .

حافظ.


زده ام فالی و فریادرسی می آید.

(منسوب به حافظ).


|| دارای رای شدن و اظهار داشتن رای و اندیشه .
- اندیشه زدن ، اندیشه درزدن ؛ اندیشیدن . اظهار فکر و رای کردن . رای زدن :
همه مرزبانان فرازآمدند
ز هر گونه اندیشه ها درزدند.

فردوسی .


- تدبیر زدن ؛ تدبیر کردن . حکم کردن و تصمیم گرفتن بر طبق تدبیر. رای زدن :
هر یکی تدبیر و رایی میزدی .
هر کسی در خون هر یک میشدی .

مولوی .


- رای زدن ؛ اتخاذ تصمیم :
یک امروز با ما بباید بدن
وزآن پس همی رای رفتن زدن .

فردوسی .


برشک اندر اهریمن بدسگال
همی رای زد تا بیاکند بال .

فردوسی .


این مهمات که میبایست ... بمشافهه اندر آن رای زده اند بنامه ها راست شود. (تاریخ بیهقی ). چه زشت رای زدید هر یک از شما. این اخلاق لئیمان باشد. (تاریخ برامکه ).
بسی رای زد هر کس از روی کار
سرانجام گفتند کای شهریار.

(گرشاسب نامه ).


رای آن زد که ازکفایت و رای
خصم را چون بسر درآرد پای .

نظامی .


هر یکی تدبیر و رایی میزدی
هر کسی در خون هر یک میشدی .

مولوی .


محالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا رای تباهی زند. (گلستان ). نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب خیره رای ... که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان ).
مکش سر ز رایی که بخرد زند
که بیل حرون بر سر خود زند.

امیرخسرو.


رجوع به رای زدن با... شود.
- رای زدن با دیگری ؛ با همکاری و شرکت دیگری تصمیمی اتخاذ کردن و رایی پذیرفتن و عقیدتی ساختن . مشاوره کردن :
ببود آن شب و رای زد با پسر
بشبگیر بنشست و بگشاد در.

فردوسی .


رجوع به رای زدن و رای زن شود.
- رای فرخ زدن ؛ رای خوب و مبارک دادن . نیکو حکم کردن :
ترا نیز با او ببایدشدن
بهر نیک بد رای فرخ زدن .

فردوسی .


رجوع به «رای زدن » در حرف راء شود.
|| باختن ، چون : نرد زدن . (آنندراج ). نام بسیاری از بازیها با زدن ترکیب میگردد.
- آس زدن ؛ بازی کردن با آس .
- پاسور زدن ؛ ورق بازی کردن .
- تخته زدن ؛ نرد زدن .
- چوگان زدن ؛ چوگان بازی . گوی و چوگان زدن :
چوگان زدی بشادی با بندگان خویش
چوگان زدن ز خلق جهان مرترا سزاست .

فرخی .


- شطرنج زدن ؛ بازی شطرنج کردن .
- قمار زدن ؛ انواع قماربازی کردن . قمار باختن . برد و باخت کردن .
- گنجفه زدن ؛ ورق بازی کردن . پاسور زدن .
- گوی زدن ؛ گوی و چوگان بازی کردن : خدمت کردند و گوی زدند چنانک از آن دوازده هزار گوی ببردند. (تاریخ سیستان ).
- گوی سخن زدن ؛ به فصاحت سخن گفتن :
فسحت میدان ارادت بیار
تا بزند مرد سخن گوی گوی .

سعدی (گلستان ).


- نرد زدن ؛ نرد باختن . بازی نرد. رجوع به نرد شود.
|| عبور کردن و گذشتن ، مانند به آب زدن و به آتش زدن . (ناظم الاطباء). با شتاب و سرآسیمه رفتن . بی محابا رفتن . راهی را از ضرورت و ناچاری با شتابزدگی برای عبور انتخاب کردن .
- بر راهی (طرفی ، جانبی ) زدن ؛ براهی رفتن . بر جانبی زدن . بر سویی زدن . بر طرفی زدن : صعلوک هر چند حیله کرد تا فرجه کند و بر طرفی زند ممکن نگشت . (سندبادنامه ص 219). و از آنجا سلطان باز گشت بر جانب دقوق زد. (جهانگشای جوینی ). پسر او با جماعتی ... بگریخت و بر راه بیش بالیغ زد و از آنجا بحد ولایت کوجا درآمد. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
- به آب زدن ؛ فرو بردن پایها در آب رود و مانند آن و از آب گذشتن . بی محاباو بی پروا از آب گذشتن . گویند: تا به آب نزنی شناگرنمیشوی .
- به آتش زدن ؛ خود را به آب و آتش زدن . کنایت از بهر دری زدن . بهر راهی افتادن .
- به بیراهه زدن ، از بیراهه زدن ؛ راه نادرست گزیدن .
- به چاک زدن ؛ گریختن .
- به چاک محبت زدن ؛ کنایه از فرار کردن .
- به صحرا زدن ؛ به صحرا و بیابان رفتن :
ز دریا بکشتی و زورق شدند
وزین رو بصحرا و هامون زدند.

فردوسی .


- به کوچه زدن ؛ بکوچه رفتن .
- به کوچه ٔ علی چپ زدن ؛ تجاهل کردن با دگرگون کردن موضوع سخن . از اعتراف به موضوعی فرار کردن .
- به کوه و دشت زدن ، به کوه و هامون زدن ؛ به کوه و صحرا رفتن و قرار گرفتن :
لشکر چین در بهار بر که و هامون زده ست .

منوچهری .


- بیرون زدن ؛ خارج شدن . بیرون رفتن :
همان ترک بیرون زد از صف چو شیر
گریزنده یاب ابلقی تند ریز.

(گرشاسب نامه چ یغمایی ص 349).


- سر به صحرا زدن ؛ سر بصحرا گذاردن . سراسیمه و دیوانه وار راه صحرا در پیش گرفتن .
- || کنایت از دوری گزیدن از خلق . فرار کردن از مردم شهر و ده .
|| پیمودن . رفتن با صورتی یا حالتی .
- پرسه زدن ؛ ولگردی . تفریح و تفرج . (از فرهنگ لغات عامیانه ).
- چرخ زدن ؛ (در تداول عامه ) گردش رفتن . دور شهر یا مکانی را گشتن .
- دور زدن ؛ چرخ زدن . طواف زدن .
- دو زدن ؛ دویدن . به حالت دو رفتن .
- طواف زدن ؛ گردش کردن . گرداگرد مکانی را رفتن . طی کردن اطراف را :
طوافی زد در آن فیروزه گلشن
میان گلشن آبی دید روشن .

نظامی .


- قدم زدن ؛ راه رفتن . پیمودن : در طریق مکافات و مجازات این مساعی محمود و وسائل مشکور قدم زنم . (سندبادنامه ص 307). پایهاش برید تا بهوای دل قدم نزند. (سندبادنامه ص 325).
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان که بر خشک تردامنی .

سعدی (بوستان ).


- گام پیش زدن ؛ پیش قدم بودن . پیشاپیش رفتن . تقدم . مقدم بودن در سلوک :
از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینا دل و راست کوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام
از آن موبدان او زدی پیش گام .

فردوسی .


- گام زدن ؛ قدم زدن :
ورا کندرو خواندندی بنام
به کندی زدی پیش بیداد گام .

فردوسی .


کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از گام او.

نظامی .


|| آویختن . آویزان کردن چیزی را بر جایی ، چون لباس بر چوب رخت و کسی را بر دار و گوشت را به قناره : او را بر در مدرسه ٔ او که در ختن ساخته بود چهارمیخ زدند. (تاریخ جهانگشای جوینی ). || انداختن و داخل شدن ، چون به آب زدن و به آتش زدن . (غیاث اللغات ). افکندن . (از ناظم الاطباء).
- آتش (شعله ) زدن ؛ سوختن و افروختن . (از غیاث اللغات ). ۞ آتش درزدن . آتش اندرزدن . آتش افکندن در چیزی و سوختن آن :
سخنان بهار یاد مگیر
آتش اندر من ضعیف مزن .

فرخی .


آتش درزن تا آن گوساله ساخته شود. (قصص العلماء).
آه و دردا که شبیخون اجل
درزد آتش بشبستان اسد.

خاقانی .


بیاورد آتشی چون صبح دلکش
وز آن آتش بدلها درزد آتش .

نظامی .


گر از دست عمرت شد اندر بدی
تو آنی که در خرمن آتش زدی .

سعدی (بوستان ).


آتش افتخار در خاک استظهار زد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 109).
مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد.

حافظ.


تا درنزنی بهر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش .

(انیس الطالبین ص 33).


- دل به دریا زدن ؛ با وجود احتمال خطر و به امید سود مقدم کاری شدن .
- شرر زدن ؛ در این ترکیب بمعنی افتادن و افکندن یعنی لازم و متعدی هر دو آید. (از غیاث اللغات ).
- قرعه زدن (غیاث اللغات ) گفتند یونس با ایشان قرعه زد : . (تفسیر ابوالفتوح ص 450).
|| زیان رسانیدن . اضرار. فاسد کردن .هلاک کردن . تلف کردن . تباه کردن . ضایع ساختن . بیمار ساختن . نابود کردن . زدن بدین معنی با «بر» یا «به » نیز بکار رود : من شیخی دارم و این جمع شیخی . اگر شیخ ایشان بر صواب بود بر مال من یا جان من زند و اگر شیخ من بر صواب بود بر جان ایشان یا مال ایشان زند. (انیس الطالبین ص 151).
- زدن آفتاب کسی را ؛ تأثیر آفتاب در بدن و مانند آن . سوزانیدن و بیمار کردن . رجوع به زدگی و زده شود.
- زدن باد ؛ آفت رسانیدن باد، گویند: امسال سردرختی ها را باد زد.
- زدن باد خزان ، زدن خزان ؛ پژمرده و فاسد کردن باد خزان برگ درختان و یا گلها را.
- زدن باران ؛ آفت رسانیدن باران بی موقع، محصول و مانند آنرا، نظیر: تگرگ زدن .
- زدن برق چیزی را ؛ سوزانیدن آنرا.
- زدن تگرگ ؛ زیان رسانیدن تگرگ به درخت و زراعت و مانند آن .
- زدن چشم زخم ؛ چشم زدن . نظر زدن . کسی را دچار بیماری چشم زدگی کردن . رجوع به چشم زدن ، نظر زدن و زخم چشم زدن شود.
- زدن خزان ؛ نابود کردن باد خزان باغ و درخت و گلها را :
ترا تنت خوشه ست و پیری خزان
خزان تو بر خوشه ٔ تنت زد.

ناصرخسرو.


- زدن روزگار کسی را ؛ بدبخت کردن دوران او را. مبتلا کردن او را:
آنرا چه زنی که روزگارش زده است .

(از امثال و حکم 2:45).


- زدن سرما ؛ تباه کردن و سوزانیدن سرما اعضاء حیوان یا گل و شکوفه و شاخ را. سیاه و تباه کردن سرمای سخت اندام را. تمام یا قسمتی از بدن حیوان یا گیاهی را بی حس کردن . کشتن سرما کسی را. خشکانیدن سرما درختی یا کسی را.
- زدن گرما ؛ بیمار کردن گرما انسان یا حیوانی را و دچار بیماری گرمازدگی ساختن او را.
- زدن ملخ ؛ زیان رسانیدن ملخ به زراعت و درختان . نابود ساختن ملخ حاصل و غلات را :
فراقت کشت خسرو را که بیمش بد ز روز بد
ملخ زد کشت دهقان را که می ترسیداز ژاله .

امیرخسرو.


رجوع به زدگی و ترکیبات آفتاب زدگی ، آفتاب زده ، زنگ زده ، سرمازدگی ، سرمازده ، گرمازدگی ، گرمازده و دیگر ترکیبات زدگی شود.
|| رنجانیدن و زخمی کردن کفش یا لباس قسمتی از بدن را در اثر فشار، چون زدن کفش پای را و زدن عینک بالای بینی را. رجوع به زدگی شود. || گزیدن : فلانی را مار زد و کشت . (فرهنگ نظام ).گزیدن ، چون زدن مار. (آنندراج ). خلانیدن گزنده نیش خود را در بدن حیوانی . با نیش یا ناب فرو کردن زهر درتن حیوانی . گاز گرفتن :
مار بد تنها همی بر جان زند
یار بد بر جان و بر ایمان زند.

مولوی .


از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد بکوبد سرش را بسنگ .

سعدی .


این مار که نه می زند نه ... بکسی کار دارد. (سایه روشن صادق هدایت ص 16).
- گاز زدن ؛ گزیدن با دندان . خلانیدن دندان در چیزی یا بدن دیگری :
همی نیارد نان و همی نخرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.

قریع الدهر(از حاشیه ٔ لغت فرس نسخه ٔ نخجوانی ).


- ماران مردم زن ؛ که مردم آزارند :
سیاهان که ماران مردم زنند
نه مردم همانا که اهریمنند.

سنائی .


- نیش زدن ؛ گزیدن :
مزن در کس از بهر کس نیش را
بپای خود آویز هر میش را.

نظامی .


مرا خود دلی دردمند است و ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش .

سعدی (بوستان ).


- || کنایت از طعنه زدن ؛ گوشه و کنایه زدن :
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کو مرهمست اگر دگران نیش میزنند.

سعدی .


|| باعث تنفر شدن ،مثال : شیرینی زیاد خوردم مرا زد. (فرهنگ نظام ). زدن شراب ؛ دل زده شدن از بسیار خوردن شراب ، از عالم زدن شیرینی دل را. (آنندراج ).
- دل زدن ؛ بمعنی سیر کردن چیزی چنانکه میل بدان چیز نماند بلکه از آن تنفر بهم رسد. (آنندراج ). بی میل شدن بچیزی پس از میل که در اول بوده : این عسل دلم را زد، این جامه دیگر دلش را زده است :
لب تشنه ٔ تیغیم بگو قاتل ما را
کو آب بشیرینی جان زد دل ما را.

میرزا رضی دانش (از آنندراج ).


رجوع به «زدگی » و «دلزدگی » شود.
|| وشایت . سعایت کردن : برای کسی زدن ؛ نزد کسی تضریب کردن . عیبهای راستین یا دروغین او را نزد حامی و برکشنده ٔ او ظاهر کردن . در غیبت او وی را پیش شاهی یا بزرگی زشت نمودن . غمز کردن . گویند: از بس برای او پیش خان زد تا او از چشم خان افتاد. || (در تداول عامه ) اتفاق افتادن . تصادف کردن : زد و روزگار آرزویش را برآورد. (فرهنگ فارسی معین ). || پیدا کردن . پدید کردن ۞ .
- شپشک زدن ؛ پدید آمدن حشره ای شبیه شپش در بدن حیوانی .
- کرم زدن ؛ کرم افتادن در میوه یا جز آن .
|| همسری کردن . جنگ کردن . مبارزت کردن :
بروز روشن از غزنین برون رفت
همی زد با جهانی تا شب تار.

فرخی .


روز مبارزت بدلیری و دست برد
با صدهزار تن بزند یک سوار او.

فرخی .


کدامین شاه در مشرق گه رزم
توانستی زدن با شاه خوارزم .

(ویس و رامین ).


دست به ... چنین پادشاهی نباید زد، امروز که زدیم او از ما بیازرد و جنگها رفت و چند ولایت او را خراب کردیم تا جان بباید زد. (تاریخ بیهقی ). من از بهر آن شما را که پیروان و مقدمانید برگزیدم که دانستم که از شما خیانت نیاید و جانرابزنید و ما را هم شکار بهتر از او نباشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ 1 ص 80).
بر معجزه چگونه توان زد به جادوئی
بر آسمان چگونه توان شد بنردبان .

عثمان مختاری .


چنان سوخت خاقانی از مرگ او
که با شام برمیزند چاشتش .

خاقانی .


و در این صورت منم که با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم . (گلستان ).
بازم نفس فرورود از هول اهل فضل
با کف ّ موسوی چه زند سحر سامری .

سعدی .


شعر آورم بحضرت عالیت زینهار
با وحی آسمان چه زند سحر مفترا.

سعدی .


|| سرگرم شدن . مشغول شدن :
تو با گل و سوسن زن و من با لب و زلفش
ور مرگ بود بنشین تا بوسه شماری .

؟


|| مباشرت کردن و جماع باشد. (برهان قاطع). جماع . (آنندراج ). جماع کردن . (فرهنگ نظام ) :
گر انسانیت از گاو و خر آید
بکون خر زنی آدم برآید.

محسن کاشی (از آنندراج ).


|| ساکن کردن حرف . (فرهنگ نظام ). بمعنی حرف را سکون دادن نیز آمده ، چنانکه گویند: این حرف زده است ؛ یعنی ساکن است . (از رشیدی ) (از انجمن آرا) (آنندراج ): پدواز با اول مفتوح بثانی زده ، پتواز است که مرقوم شد. (جهانگیری ). خورمهر، بضم اول و سکون ثانی و ثالث و میم مکسور به هاو رای بی نقطه زده ، نام شمشیر سلیمان است . (برهان قاطع چ معین ). || جدی اقدام کردن : فلان میزند تا کار بهتری پیدا کند. (فرهنگ فارسی معین ). کوشیدن و فعالیت کردن . این در و آن در زدن . تلاش کردن . گویند: هر چه زدیم نتوانستیم موفق شویم . و نیز گویند: زدیم نگرفت . || پیچانیدن بدن خود را بصورتی از صور.
- پشتک زدن .
- پشتک وارو زدن .
- چمباتمه زدن ؛ بدن خود را بهنگام نشستن بصورتی درآوردن .
- چندک زدن ؛ چمباتمه زدن .
- چهارزانو زدن .
- دوزانو زدن ؛ بر دوزانو نشستن .
- زانو زدن ؛ خم کردن زانو بصورتی خاص تعظیم را : بهر فوج که میرسید سردار آن جماعت زانو زده و لوازم دعا و ثنا بجای آورده . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 463).
- معلق زدن :
زمین گشته چون آسمان بیقرار
معلق زن از بازی روزگار.

نظامی .


- یللی زدن .
|| اشارت کردن .
- ابرو برزدن ؛ با ابرو اشاره کردن .
|| اجراء کردن .
- جلق زدن .
- حد زدن ؛ مجازات کردن .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۶۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۷ ثانیه
بر زدن . [ ب ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) ۞ در اوراق قمار، پس و پیش کردن ورق ها تا دغلی و تقلب در آن نباشد. زیرو روی کردن اوراق قمار تا نباید حری...
بو زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) بو آمدن از چیزی . و بنفسه ، بمعنی بو دادن است . (از آنندراج ) : ای فاخته ز ناله زن آتش ببوستان کآن گل امید نی...
پا زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) بسیار راه رفتن در تجسس چیزی : تمام شهر را پا زدم .- پا زدن به کسی در حساب ؛ به دغلی از حق او کاستن . مبلغی ...
پر زدن . [ پ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) پریدن ، چنانکه مرغی .- دل برای چیزی یا کسی پرزدن ؛ سخت عظیم آرزومند او بودن .
تا زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) تا کردن .
جا زدن . [ زَ دَ ](مص مرکب ) چیز کم قیمت و بدلی را بجای چیز پربها و اصلی به کسی دادن . بدلی را بجای اصلی دادن یا فروختن به چالاکی و زرنگ...
جر زدن . [ ج ِ زَ دَ ] (مص مرکب )در تداول عامه دغا و دغل و در قمار، انکار قرارداد یا باخته ٔ خود در قمار، نکول پس از قبول ، انکار پس از قرارداد...
جز زدن . [ ج ِزز زَ دَ ] (مص مرکب ) در تداول خانگی زنان ، با نهایت تضرع و استکانت و زاری التماس کردن . تضرع و زاری کردن . به زاری التماس ...
چر زدن . [ چ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) وبا گرفتن گوسفندان . وبایی شدن گوسفندان . مبتلا شدن گوسفندان به نوعی بیماری که آنرا وبا نامند. رجوع به چر...
حد زدن . [ ح َ زَ دَ ] (مص مرکب ) اجرا کردن حد شرعی . رجوع به حد (اصطلاح فقه ) شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۸۷ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
چنور برهانی
۱۳۹۲/۰۹/۰۸ Iran
0
0

علاوه بر معنایی که مرحوم دهخدا برای باد زدن (آفت رسانیدن باد) ذکر کرده اند، باد زدن در معنی مطلق «وزیدن باد» نیز در زبان فارسی استعمال شده است؛ مولوی می گوید:
افسرده شدی بی نظر ما پیشتر آ تا بزند بر تو هواها (غزل 53)
افسرده شدی بی من و پژمرده شدی پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من
(غزل 1814) در این دو بیت قطعا منظور از زدن هوای معشوق آسیب رساندن نیست. «باد زدن بر چیزی یا کسی» هم اکنون در زبان کردی سورانی به معنی وزیدن باد بر و یا آن به کار می رود و مثلاً گفته می شود: باد بر او زد: ba ley da یعنی باد بر او وزید.
ba ley da


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.