سپردن . [ س ِ پ َ
/ پ ُ دَ ] (مص ) (از: سپر = سپار + دن ، پسوند مصدری ) اسپاردن . سپاردن . سپردن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). چیزی پیش کسی امانت گذاشتن و تسلیم کردن . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ). واگذاشتن . بازگذاشتن . تحویل دادن
: پادشا سیمرغ دریا را ببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
رودکی .
به بیژن سپردی و بگریستی
بدین شوربختی همی زیستی .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1091).
بدرّند بر تَنْت بر پوست و رگ
سپارند گوشتت به یوز و به سگ .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2690).
ما را با خود برد و آن نواحی ضبطکرد و بما سپرد و بازگشت . (تاریخ بیهقی ).
چونانکه شاه شرق ولایت بدو سپرد
یا رب تو کامهای جهان را بدو سپار.
فرخی .
ملک العرش همه ملک بمسعود سپرد
کشور عالم هر هفت بدو بر بشمرد.
منوچهری .
گفت ناچار این ودیعت می باید سپرد که نزدیک من امانت است . (تاریخ سیستان ).
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
(ویس و رامین ).
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را بعهد نوی .
ناصرخسرو.
گذاشت ملک جهان را بماند بر اسحاق
سپرد ملک بدست برادر کهتر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 186).
گفته بود ملکا من این ... را به تو سپردم تا فرزند من بزرگ شود باز بوی سپاری . (قصص الانبیاء ص
119). و نام دختر صفورا بود بیاورد و بدو سپرد. (قصص الانبیاء ص
93).
[ استاد ] ارتفاع آن [ ارتفاع طاق مدائن ] با ابریشمی بگرفت و در حقه ای نهاد و بمهر کرد و بخزانه دار شاه سپرد و روی درکشید و پنهان شد. (نزهت نامه ٔ علایی ). ولایت بصره هنوز به ابوموسی اشعری نسپرده ... پس ابن عفان عثمان ولایت بصره به ابوموسی سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
116). چون بیامد [ رستم ] کیکاوس پادشاهی بدو سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
43). و بیمار مشرف هلاک شود شانه را بباید شکافت و این اولی تر از آنکه بیمار را به مرگ سپارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ای درخور تو شاهی و تو درخور شاهی
ایزد به سزاوار سپرده ست سزاوار.
معزی .
احمد عطاش کس به سعدالملک فرستاد که ما را ذخیره برسد و مردان از کارزار بماندند قلعه بخواهیم سپردن . (راحة الصدور).
بنوبت گه شاه بردندشان
بسرهنگ نوبت سپردندشان .
نظامی .
خاک تو بویی بولایت سپرد
باد نفاق آمد آن بوی برد.
نظامی .
سرگشته دلی دارم در پای جهان مفکن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش .
خاقانی .
بزلف او که یک موی از دو زلفش
بدزدی و بمن بسپاری ای باد.
خاقانی .
یکی بر در پادشاهی ستیز
بدشمن سپردش که خونش بریز.
سعدی .
|| پایمال کردن . (برهان ) (غیاث ) (شرفنامه ) (آنندراج ). لگدکوب کردن
: متازید واین کشتگان مسپرید
بگردید و آن کشتگان بشمرید.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1539).
بسی پیل بسپرد مردم بپای
نشد زآن سپه ده یکی باز جای .
فردوسی .
بر بنفشه بنشینیم و ببوسیم
۞ خطت
تا بدو دست و لب و پای ، بنفشه سپریم .
منوچهری .
رز ستان مشک فشان جام ستان بوسه بگیر
باده خور لاله سپر صید شکر چوگان باز.
منوچهری .
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم .
منوچهری .
چنان دان سپه را کجا بگذرد
به بیداد کشت کسی نسپرد.
اسدی .
رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مر خیمه ها را بپای .
اسدی .
زیر پای خویش بسپرد او مرا
من ره او نیز هرگز نسپرم .
ناصرخسرو.
جز آن نادان که پیل جهل زیر پی سپر کردش
مهار خود بدست اژدهای نفس نسپارد.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 137).
بزیر پای فرمان بسپرم من
از این بر نور اشارت اوج کیوان .
ناصرخسرو.
و جمال چهره ٔ عدل و نصفت را بپای ظلم و جور می سپرد. (سندبادنامه ص
249). || پنهان کردن . نهادن . پوشانیدن
: بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا حد زاست .
۞ کسایی .
یکی را برآری بچرخ بلند
سپاریش ناگه بخاک نژند.
فردوسی .
سپردی بخاک آن که ارزید شهری
گزیدی ز شهر آن که خاکی نیرزد.
خاقانی .
هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش بخاک و بازگشتند.
نظامی .
مهل که روز وفاتم بخاک بسپارند
مرا بمیکده بر در خم شراب انداز.
حافظ.
|| توکل و تحمل و سلوک و فروتنی نمودن . (برهان ) (آنندراج ). راه سلوک . (شرفنامه ). توکل نمودن . || متواضع و فروتن شدن . || خشنود شدن . || باعث رسیدن شدن وآمدن و فرمودن . (ناظم الاطباء). || شه نشینی و قناعت . (برهان ) (غیاث ) (شرفنامه ) (آنندراج ) (دهار). تنها نشستن و گوشه نشین شدن . || بالا نهادن . || غدر کردن . (ناظم الاطباء). || پایمال شدن . (برهان ).
-
بازسپردن ؛ رد کردن . تسلیم کردن
: تن آدمی را که خواهد فشرد
ندانم که چون بازخواهد سپرد.
نظامی .
رجوع به باز سپردن شود.
-
به خدا سپردن ؛ نگهبانی کسی یا چیزی را به پروردگار واگذاردن . دعای نیک درباره ٔ کسی کردن
: ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت .
حافظ.
-
جان سپردن ؛ مردن
: بپایان شد این رزم کاموس گرد
همی شد که جان آورد جان سپرد.
فردوسی .
جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔجانها داد و سپرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
383). ناگاه چوبه ای تیر بر سینه ٔ او آمد و کسی ندانست کی انداخت بلیانوس درحال جان سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
71).
بنوک چشمش از دریا برآرم
بجان بسپارمش پس جان سپارم .
نظامی .
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست .
حافظ.
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم .
حافظ.
-
درسپردن ، اندرسپردن ؛ تسلیم کردن . تحویل دادن .در اختیار کسی یا چیزی گذاردن
: فرستاد و ایشان را بخواند و از آن کار بپرسید استادان بلیناس را پیش ملک اندرسپردند و گفتند ما نخواستیم وی کرد. (مجمل التواریخ و القصص ).
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلادید درسپرد او را.
سنایی .
تو برداشتی وآمدی سوی من
همی درسپردی بپهلوی من .
سعدی .
-
دل به غم سپردن ؛ غمگین بودن
: که بهرام از ایدر سپاهی نبرد
که ما را بغم دل نباید سپرد.
فردوسی .
چون دل خود را بغم سپارم از این روی
دشمن خاقانیم مگر که نه اویم .
خاقانی .
-
دل سپردن ؛ فریفته شدن . عاشق شدن
: از آن دانش و رای مهراب گرد
دل و دانش وهوش او را سپرد.
فردوسی .
من دل به تو سپردم تا شغل من بسنجی
زآن دل بتو سپردم تا حق من گزاری .
منوچهری .
گر زآنکه جرم کردم کاین دل به تو سپردم
خواهم که دل بر تست ،
۞ تو باز من سپاری .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 84).
چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت ِ بهو خیره مسپار دل .
اسدی .
- || مصمم شدن . یکدل شدن . عزم کردن
: بسپاریم دل بجستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ .
عنصری .
- || متوجه کردن و شدن
: مسپار به دهر سفله دل زیرا
آزاده دلش بسفله نسپارد.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده و ص 111).
-
زن سپردن ؛ زن دادن
: ز تخم بزرگان سپارم زنش
نمانم که رنجی رسد بر تنش .
فردوسی .
-
گوش سپردن ؛ دقت کردن . گوش دادن
: سپردن بدانای داننده گوش
بتن توشه باشد
۞ بدل رای و هوش .
؟