شاخ
نویسه گردانی:
ŠAḴ
شاخ . (اِخ ) شاج . ساح ... پسر خراسانی از اهل هرات و یکی از دانشمندان و دهقانانی است که با ابومنصور المعمّری در گرد آوردن شاهنامه یاری کردند : پس (امیر ابومنصور عبدالرزاق ) دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاورند و چاکر او ابومنصور المعمری به فرمان او نامه کرد و کس فرستاد بشهرهای خراسان و هشیاران از آنجا بیاورد و از هر جای چون شاج (نسخه بدل شاخ ) پسر خراسانی از هری و چون یزدانداد پسر شاپور از سیستان و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور و چون شادان پسر برزین از طوس و از هر شارستان گرد کرد و بنشاند بفراز آوردن این نامه های شاهان و کارنامه هاشان ... (مقدمه ٔ قدیم شاهنامه نقل از مقاله ٔ قزوینی ج 2 ص 34 و 35). «امیر ابومنصور عبدالرزاق که در آن زمان فرمانروای طوس بود دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا شاهنامه ای به نثر تدوین کند. این امر به دست چهار نفری که در زیر اسم آنان برده میشود انجام گرفت : 1) ساح (ساج ؟) پسر خراسان (خ . ل . خراسانی ؟) از اهل هری (هرات )؛ 2) یزدان داد، پسر شاپور از سیستان ؛ 3) ماهوی خورشید؛ پسر بهرام از شاپور (بطور یقین نیشابور که ما کان ضبط کرده صحیح تر است )؛ 4) شادان ، پسر برزین از طوس . هیچیک از این اسمها مسلمانی نیست ؛ بی شک هر چهار نفر زرتشتی بوده اند، تنها آنان می توانستند کتابهای پهلوی را که می بایستی از آنها استفاده کرد بخوانند.» (ترجمه ٔ حماسه ٔ ملی ایران تألیف تئودور نولدکه ص 28).
واژه های همانند
۱۰۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
شاخ . (اِ) شاخه . شغ. شغه . غصن . فرع . قضیب . فنن . خُرص ، خِطر. خَضِر. نجاة. عِرزال . بار.رجوع به بار شود. شاخ درخت . (فرهنگ جهانگیری ) (فهرست ...
شاخ . (اِخ )نام جایی است در ناحیت بلخ در حوالی فاریاب و اندخوی : و بجانب مروجوق مراجعت نموده براه شاخ روان شدند و نورین اقا را دردپای...
شاخ شاخ . (ص مرکب ) پاره پاره . (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (شعوری ). به درازا همه جا دریده . جداجدا به درازا. ریش ریش . چاک چاک...
شاخ شاخی . (ص نسبی مرکب ) منشعب .
شاخ به شاخ /šāxbešāx/ فرهنگ فارسی عمید (قید) ‹شاخ بر شاخ، شاخ در شاخ› ۱. حالت دو حیوان شاخدار هنگام روبرو شدن باهم و شاخ زدن به یکدیگر. ۲. (صفت) [قدی...
شاخ در شاخ . [ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از دور و دراز و گوناگون . (برهان قاطع) (آنندراج ). شاخ بشاخ : بدین امیدهای شاخ درشاخ کرمهای تو ما را کرد...
شاخ بر شاخ . [ ب َ ] (ص مرکب ) گوناگون و مختلف . (ناظم الاطباء) : پرنده مرغکان گستاخ گستاخ شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ .نظامی .|| دور و دراز. (...
شاخ به شاخ . [ ب ِ ] (ص مرکب ) کنایه از گوناگون و رنگارنگ باشد. || دور و دراز. (برهان قاطع). || کنایه از گریه ٔ بسیار کردن . (برهان قاطع)...
شاخ شاخ شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) انشعاب . تشعب . منقسم بشاخه های مختلف ، قسمت قسمت ، منشعب شدن . تشعب . (از نوادر لغات و تعبیرات معارف بهأ...
شاخ شاخ کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تشعیب .