ضبان
نویسه گردانی:
ḌBAN
ضبان . [ ض ُب ْ با ] (ع اِ) ج ِ ضَب . (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۳۴۷ مورد، زمان جستجو: ۱.۷۸ ثانیه
سیف زبان . [ س َ / س ِ زَ ] (ص مرکب ) شخصی که در زبانش اثر عظیم باشد. (آنندراج ). کسی که زبان او همیشه به بدگویی عادت کرده و از مردم بد ...
سیه زبان . [ ی َه ْ زَ ] (ص مرکب ) سیاه زبان . بدزبان . عیبگو. || کسی که دعای بد او اثر کند. (غیاث اللغات ). شخصی که زیر زبانش سخت سیاه با...
شوخ زبان . [ زَ ] (ص مرکب ) کنایه از گستاخ گوی . (آنندراج ). گستاخ . (ناظم الاطباء). || عجول در حرف زدن . (ناظم الاطباء).
زبان گیر. [ زَ ] (نف مرکب ) کنایه از جاسوس باشد. (برهان قاطع). جاسوس . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). جاسوس و خبرپرسان و پیک است . (آنندراج )...
زبان گیر. [ زَ ] (نف مرکب ) در این بیت نظامی بمعنی برملا، بر سر زبانها و فاش آمده : آوازه ٔ عشقشان جهان گیرآواز عتابشان زبان گیر.نظامی (الحا...
زبان گزی . [ زَ گ َ ] (حامص مرکب ) خاصیت زبان گز. تیزی . تندی . حَرافَت . حَمزَة. حَمازَت . رجوع بزبان گز شود.
زبان فهم . [زَ ف َ ] (نف مرکب ) آنکه هر معنی را که به وی گویند بفهمد. (ناظم الاطباء). و رجوع به زبان فهمیدن شود.
زبان زده . [ زَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) گفتگوشده . مذاکره شده . (ناظم الاطباء). || مشهورشده . بر سر زبان افتاده : شد همچو او زبان زده ٔ هر سخ...
زبان سوز. [ زَ ] (نف مرکب ) زبان گز.
زبان دل . [ زَ ن ِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زبان معنی . زبان حال . زبان باطن . زبان سرّ : که او ترجمان زبان دلست جز از دو زبان چون بود ...