ضدء
نویسه گردانی:
ḌDʼ
ضدء. [ ض َ دَءْ ] (ع مص ) خشم گرفتن . (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
ضد. [ ض ِدد / ض ِ ](از ع ، ص ، اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضد بکسر ضاد در لغت ناهمتا و نزد علماء علم کلام و فقهاء بمعنی مقابل باشد و ...
ضد. [ ض ِدد ] (اِخ ) بنوضد؛ قبیله ای است از عاد. (منتهی الارب ).
ضد. [ ض َدد ](ع مص ) غالب آمدن بر کسی . (منتهی الارب ). غالب شدن در خصومت بر کسی . || بازگردانیدن چیزی را از کسی . (منتخب اللغات ). برگردا...
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
یوت (پهلوی)
ایب (پهلوی: ایبگَت)
پرَتی prati (سنسکریت)
زد. [ زَ ] (مص مرخم ، اِ مص )لطمه و ضرب و صدمه و مشت و کوب . (ناظم الاطباء). زدن . ۞ و در ترکیب بکار رود.- زد و برد ؛ زدن و بردن .- زد و ب...
زد. [ زَ / زِ ] (اِ) ۞ ماده ٔ چسبناک که از درخت و گیاه بیرون می تراود و لفظ عربیش صمغ است و در تداول عامه آنرا با فتح زاء خوانند. (فرهنگ ...
ضد [ ض ِدد] + حال|| نقیضِ حال (حال در اینجا به معنای حالِ خوش) || ناخوشایند. برهم زننده ی خوشی یا برآشوبنده ی حالتِ مطبوع || آن کار، سخن یا چیزی که ب...
می زد. [ م َ / م ِ زَ ] (ن مف مرکب ) مخفف می زده . شخصی را گویند که به سبب پر خوردن شراب میل به چیزهای دیگر نکند. (آنندراج ). و رجوع به م...
شرم زد. [ ش َ زَ ] (ن مف مرکب ) مخفف شرم زده . خجل . شرمگین . شرمنده . شرم زده . (یادداشت مؤلف ) : سبک شرم زد ۞ سوی چاکر دویدبرهنه بر اندام ...
چشم زد. [ چ َ / چ ِ زَ ] (اِ مرکب )خرمک که مهره ای بود از آبگینه . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 275). مهره ای باشد از شیشه ٔ سیاه و سفید و کبود که بج...