فراض
نویسه گردانی:
FRʼḌ
فراض . [ ف ِ ] (ع اِ) جامه . گفته میشود: ما علیه فراض ٌ؛ یعنی بر او جامه ای نیست و نیز گویند چیزی از جامه است . (اقرب الموارد). رجوع به فراص شود. || دهانه ٔ جوی . (اقرب الموارد). || ج ِ فرض . (اقرب الموارد). رجوع به فرض و فروض شود.
واژه های همانند
۲۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
فراض . [ ف ِ ] (اِخ ) جایی بین بصره و یمامه در نزدیکی فُلَیْج ، از دیار بکربن وائل . (معجم البلدان ).
فراض . [ ف ِ ] (اِخ ) تخوم شام و عراق و جزیره را گویند که در سمت مشرق فرات واقع شده است . خالدبن ولید به این مکان آمد و سپاهیان روم و عرب...
بنات فراض . [ ب َ ت ُ ف ِ ] (ع اِ مرکب ) شراره هائی که از سنگ آتش زنه میجهد. (از المرصع).
فراز. [ ف َ ] (ص ) پهن شده و پخش گردیده . || سرکش ، اعم از مردم نافرمان و اسب سرکش . || بلندشونده و بالارونده . || بلند. (برهان ).- به ف...
1. بلندی، بلندا، اوج، مانند بر فراز آسمان ها
2. گزیده یا بخشی از یک متن، مانند فرازی از نهج البلاغه (در این معنا، این واژه فارسی نیست بلکه همان عبا...
فراز /farāz/ معنی ۱. بالا. ۲. بلندی. ۳. [مقابلِ نشیب] سربالایی: ◻︎ آرزومند کعبه را شرط است / که تحمل کند نشیب و فراز (سعدی۲: ۴۵۸). ۴. [قدیمی] جمع؛ ف...
فراز شدن . [ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نزدیک شدن : هر دو سپاه به یکدیگر فراز شدند و یک زمان حرب کردند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).خسرو گیتی مسعود،...
فراز کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نزدیک کردن . پیش آوردن : دست فراز کردو قبضه ای از خاک برگرفت . (قصص الانبیاء). بهاءالدوله سر به طایع ف...
گردن فراز. [ گ َ دَ ف َ ] (نف مرکب ) کنایه از متکبر و سرکش . (آنندراج ). سربلند. سرافراز. شریف . منیع : بدین ایستادند و گشتند بازفرستاده و شاه گر...
فراز گشتن . [ ف َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) فراز گردیدن . فراز شدن . فراز آمدن . بسته شدن : چون کشته ببینیم ، دو لب گشته فرازاز جان تهی این قالب ...