اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کوب

نویسه گردانی: KWB
کوب . (ع مص ) آب خوردن به کوب ۞ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). با کوب آب خوردن . (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
دست کوب . [ دَ ] (اِمص مرکب ، اِ مرکب ) کوبش دو کف دست بهم . ضرب دو کف دست بهم . بهم کوبیدگی دو کف دست . || ضربت دست : گر باد خیزد ای عج...
کله کوب . [ ک َل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) فنی است از کشتی ، و آن عبارت است از کوبیدن پیشانی خود به پیشانی حریف . (فرهنگ فارسی معین ) : کله ...
کوس کوب . (نف مرکب ) کوس کوبنده . آنکه طبل زند : گه علمداران پیش تو علم بازکنندکوس کوبان تو از کوس برآرند آواز.فرخی .
کوه کوب . (نف مرکب ) آنکه کوه را بکوبد و بکند. (فرهنگ فارسی معین ). || کوبنده و خردکننده ٔ کوه : بزیر اندرون آتش و نفت ۞ و چوب زبر گرزها...
کوه کوب . (اِخ ) فرهاد را نیز گویند که عاشق شیرین بود. (برهان ) (آنندراج ). فرهاد عاشق شیرین . (ناظم الاطباء).
لنت کوب . [ ل ِ ] (نف مرکب ) آنکه لنت کوبد.
نمک کوب . [ ن َ م َ ] (نف مرکب ) کوبنده و سابنده ٔ نمک . || (اِ مرکب ) آلت و ابزار کوبیدن و نرم کردن سنگ نمک .
نیم کوب . (ن مف مرکب ) پله کو. پیله کو. نیم کوفته . (یادداشت مؤلف ). که آن را کوفته اند اما خوب نرم نشده است : جشب ؛ آرد کردن نیم کوب را. (از...
میخ کوب . (نف مرکب ) میخ کوبنده . که میخ را بر جایی بکوبد. آن که میخ را به جایی بزند. || (اِ مرکب ) آنچه بدان میخ کوبند. چکش . (یادداشت ...
زرکوب ، طلا کوب
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۸ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.