گوی . (نف مرخم ) مرخم و مخفف گوینده .
-
آفرین گوی ؛ آفرین گوینده
: که باد آفریننده ای را سپاس
که کرد آفرین گوی را حق شناس .
نظامی .
-
آمین گوی ؛ آمین گوینده . کسی که آمین گوید.
-
اخترگوی ؛ اخترشمار. منجم .
-
اذان گوی ؛ مؤذن . بانگ نماز گوینده .
-
اغراق گوی ؛ که اغراق گوید. اغراق گوینده . مبالغه گو.
-
افسانه گوی ؛ افسانه گوینده
: زر افتاد در دست افسانه گوی
به در رفت از آنجا چو زر تازه روی .
سعدی .
-
اندرزگوی ؛ اندرزگوینده . نصیحت گوینده .
-
ایارده گوی ؛ گوینده ٔ ایارده . خواننده و سراینده ٔ ایارده . و آن تفسیر و چگونگی کتاب زند است . (برهان قاطع). کسی که شرح کتاب زند خواند
: چه مایه زاهد و پرهیزگار و صومعگی
که نسک خوان شده در عشقش و ایارده گوی .
۞ خسروانی (از آنندراج ).
رجوع به ایارده شود.
-
بدگوی ؛ زشت گو. که زشت گوید. کسی که گفتار زشت دارد
: به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدگوی با کردگار.
فردوسی .
بدو گفت کاین عهد من یاد دار
همه گفت بدگوی من باد دار.
فردوسی .
چو چوگان خمیده است بدگوی ما
نباشم به چوگان بدگوی ، گوی .
عنصری .
از گفته ٔبدگوی ز ما عذر مخواه
کائینه سیه نگردد از روی سیاه .
سنائی .
ز بدگوی بد گفت پنهان کنم
به گفتار نیکش پشیمان کنم .
نظامی .
هزار دشمنی افتد میان بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برخاست .
سعدی .
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و بدگوی را گوشمال .
سعدی .
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیاگر روی آن داری که طعنت در قفا باشد.
سعدی .
-
بذله گوی ؛ بذله گوینده . لطیف طبع. رجوع به بذله گو شود.
-
بسیارگوی ؛ بسیارگوینده . مکثار. پرحرف . پرچانه
: ایا فلسفه دان بسیارگوی
نپویم بر اسبی که گویی بپوی .
فردوسی .
چنان دان که بی شرم و بسیارگوی
ندارد به نزد کسان آبروی .
فردوسی .
که بر انجمن مرد بسیارگوی
بکاهد ز گفتار خویش آبروی .
فردوسی .
از آن بوالفضولان بسیارگوی .
نظامی .
-
بلندگوی ؛ بلندگوینده . رجوع به بلندگوی شود.
-
بوالعجب گوی ؛ عجیب گوی
: یكی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت .
سعدی .
رجوع به بوالعجب گوی شود.
-
بیهده گوی ؛ یاوه گوی . ژاژگوی . آنکه قیل و قال بی معنی و هرزه سرایی کند. (ناظم الاطباء)
: من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول .
سعدی .
-
پارسی گوی ؛ که به فارسی سخن گوید
: همان پارسی گوی دانای پیر
چنین گفت و شد گفت او دلپذیر.
نظامی .
رجوع به پارسی گو شود.
-
پاکیزه گوی ؛ گوینده ٔ سخنان شایسته
: دو مرد خردمند پاکیزه گوی
به دستار چینی ببستند روی .
فردوسی .
رجوع به پاکیزه گوی شود.
-
پراکنده گوی ؛ پریشان گوی
: بهایم خموشند و گویا بشر
پراکنده گوی از بهایم بتر.
سعدی .
-
پرگوی ؛ بسیارگوی . پرحرف .
-
پندگوی ؛ نصیحت گوی . اندرزگوی
: چو از پندگوی آن شنید اردشیر
به گلنار گفت این سخن یادگیر.
فردوسی .
-
پسندیده گوی ؛ آنکه گفتار وی خوش آیند باشد
: برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی .
سعدی .
-
پیشگوی ؛ آنکه آینده را گوید.
- || شخصی که مطالب کسی را به عرض سلاطین برساند. (برهان قاطع).
-
ترانه گوی ؛ غزل گوی . سرودگوی .
-
تسبیح گوی ؛ ذکرگوی . آنکه ذکر تقدیس و تسبیح گوید
: چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی .
سعدی .
نقش نامت کرد دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت .
سعدی .
-
تندگوی ؛ زودخشم . خشمگین گوی
: قوی استخوانها و بینی بزرگ
سیه چرده و تندگوی و سترگ .
فردوسی .
-
توحیدگوی ؛ گوینده ٔ کلمه ٔ لااله الاّاﷲ
: توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس
هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد.
سعدی .
رجوع به توحیدگوی شود.
-
تهنأت گوی ؛ تبریک گوی . مبارک گو
: که پندارم نگار سروبالا
در این دم تهنأت گویان درآید.
سعدی .
-
ثناگوی ؛ مداح . ستایشگر.
-
چامه گوی ؛ گوینده ٔ چامه . سراینده ٔ چامه . چکامه گوی . شاعر و سخنگوی .
- || کس را گویندکه غزلی به آواز خوش بخواند. (برهان قاطع)
: یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
سوم پای کوبد شکن برشکن .
فردوسی .
نخستین شهنشاه را چامه گوی
چنین گفت کای خسرو ماهروی .
فردوسی .
-
چراگوی ؛ چراگوینده . لم و لماذا گوی . چون و چرا گوینده . رجوع به چراگوی شود.
-
چرب گوی ؛ چرب زبان . فصیح . خوش بیان
: زبان آوری چرب گوی از جهان
فرستاد نزدیک شاه جهان .
فردوسی .
فرستاده ای چرب گوی آمده ست
یکی نامه با داستانها به دست .
فردوسی .
همی رای زد تا یکی چرب گوی
کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی .
فردوسی .
-
حقگوی ؛ مرغ شب آویز را گویند. (از برهان قاطع).
- || کنایه از مردم راست گوی و نفس الامری . رجوع به این کلمه شود.
-
خام گوی ؛ یاوه سرا. که سخن سنجیده نگوید
: چرا پیش تو کاوه ٔ خام گوی
بسان همالان کند سرخ روی .
فردوسی .
-
خواب گوی ؛ معبّر. خواب گزار. گوینده ٔ خواب .
-
خوب گوی ؛ نغزگوی . پاکیزه گوی
: چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستاده ٔ خوب گوی .
فردوسی .
جوان گفت با دختر خوبروی
چه دانی که شاپورم ای خوب گوی .
فردوسی .
-
خوشگوی ؛ خوش سخن . خوب گوی . خوب قول
: خاک شیراز همیشه گل سیراب دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر باز آمد.
سعدی .
-
دعاگوی ؛ که دعای خیر کند
: دعاگوی این دولتم بنده وار
خدایا تو این سایه پاینده دار.
سعدی .
رجوع به دعاگو شود.
-
دروغ گوی ؛ کاذب . کذاب .
-
دورگوی ؛ مانند پیشگوی .
-
ده مرده گوی ؛ پرحرف و بسیارگوی . (برهان قاطع)
: حذر کن ز مردان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی .
سعدی .
-
راستگوی ؛ راست گفتار. صواب گوی
: چنین داد پاسخ سیاوش بدوی
که ای پیر پاکیزه وراست گوی .
فردوسی .
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که ای شاه بینادل و راستگوی .
فردوسی .
چنین داد پاسخ که او را بگوی
که ای گرد نام آور راستگوی .
فردوسی .
رجوع به راستگو شود.
-
راه گوی ؛ سرودگوی . نغمه سرا. مخفف آن ره گوی است .
-
رک گوی ؛ بی محابا گوی .بی پروا گوی که بی رودربایستی سخن گوید.
-
ره گوی ؛ مخفف راه گوی ، مطرب و خنیاگر را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). سرودگوی . نغمه سرای
: حریف گاید و مهمان ومطرب و ره گوی
برون ماه صیام و درون ماه صیام .
سوزنی .
-
زبان گوی ؛ زبان گویا. سخنور.
-
زشتگوی ؛ بدگوی .که سخت زشت گوید. که طعنه زند
: نه از جور مردم رهد زشت روی
نه شاهد ز نامردم زشتگوی .
سعدی .
بترسید کان ریمن زشتگوی
خداوند را زشت گوید به روی .
سروش اصفهانی .
-
زورگوی ؛ زورگوینده . جافی . ستمگر. بیدادگر.
-
سبوح گوی ؛ تسبیح گوی
: صبوح گویم ، سبوحگوی چون باشم
چو من ملامتیی رخصه جوی باده بیار.
خاقانی .
-
ستاگوی ؛ نغمه گوی . سرود گوی .
-
سختگوی ؛ درشت گوی
: جفا بردی از دشمن سختگوی
ز چوگان سختی نجستی چو گوی .
سعدی .
-
سخنگوی ؛ قائل . گوینده . سخنور
: سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیک بخت .
فردوسی .
سخنگوی شد برگ دیگر درخت
دگرباره پرسید از آن نیکبخت .
فردوسی .
همی راند فرزند شاه جهان
سخنگوی با موبدان و مهان .
فردوسی .
دلیر و سخنگوی و دانش پرست
به تیر و به شمشیر گستاخ دست .
نظامی .
سخن چون بدین جا رسانید ساز
سخنگوی مرد از سخن ماند باز.
نظامی .
رجوع به سخنگو شود.
-
سردگوی ؛ سردگوینده . آنکه سرد گوید.
- || کنایه از کسی که مردم را با سخنان درشت و راست برنجاند.
|| کنایه از کندطبعی و مردم ناموزون . (از برهان قاطع). رجوع به ذیل همین ماده شود.
-
سرودگوی ؛ سراینده و نغمه سرای .
-
شاه گوی ؛ که کلمه ٔ شاه بر زبان راند. که از شاه سخن گوید
: سوی زابلستان نهادند روی
زبان شاهگوی و روان شاهجوی .
فردوسی .
همه روی کنده همه کنده موی
زبان شاهگوی و روان شاهجوی .
فردوسی
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاهگوی و همه شاهجوی .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1973).
-
شکرگوی ؛ سپاسگزار. شکرگوینده . سپاس گوینده .
-
صلات گوی ؛ تسبیح گوی .
-
صواب گوی ؛ راستگوی
: ز عقل من عجب آید صوابگویان را
که دل به دست تو دادن خلاف ایمان است .
سعدی .
-
طالعگوی ؛ ستاره شمر. اخترگوی . منجم .
-
عذرگوی ؛ که عذر آورد.
-
عیبگوی ؛ بدگوی . زشتگوی
: تو عیب کسان هیچ گونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیبگوی .
فردوسی .
عیبگویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خود این پیدا همی گویم که پنهان گفته اند.
سعدی .
-
غلنبه گوی ؛ غلنبه باف . غلنبه گو.
-
غیبگوی ؛ غیب گوینده . که از غیب سخن گوید.
-
فافه گوی (مبدل یافه ) ؛ یافه گوی . آنکه هرزه سرایی و قیل و قال بی معنی کند. (ناظم الاطباء).
-
فالگوی ؛ طالعبین . فال بین
:که هم راهبر بود و هم فالگوی
سرانجام هر کار گفتی بدوی .
فردوسی .
همان نیز گفتار آن فالگوی
که گفت او بپیچد سر از تخت اوی .
فردوسی .
بخواند آن زمان شاه جاماسپ را
همان فالگویان لهراسب را.
فردوسی .
-
قصه گوی ؛ داستان سرای . داستان گوی .
-
کژگوی ؛ که سخن ناراست گوید
: که بیدادگر باشد و کژّ گوی
جز از نام شاهی نباشد بدوی .
فردوسی .
هرآنگه که شد پادشا کژّ گوی
ز کژّی شود زود پیکارجوی .
فردوسی .
میامیز با مردم کژّ گوی
که او را نباشد سخن جز به روی .
فردوسی .
-
کلفت گوی ؛ دشنام گوی و درشت گوی .
-
کم گوی ؛ مقابل بسیارگوی . کم سخن . کم حرف .
-
گرم گوی ؛ گرم گوینده . با گرمی سخن گوینده
: چو کافور گردد گل سرخ موی
زبان گرم گوی و دل آزرم جوی .
فردوسی .
-
گزاف گوی ؛ که سخن گزاف گوید.
-
لبیک گوی ؛ اجابت کننده . پذیرنده . قبول کننده
: منادیان قدح را به جان زنم لبیک
چو من حریفی لبیک گوی باده بیار.
خاقانی .
-
لیچارگوی ؛ بیهوده گوی .یاوه گوی .
-
لطیفه گوی ؛ آنکه سخن مختصر گوید در کمال خوبی . رجوع به لطیفه گوی شود.
-
مأذنه گوی ؛ اذان گوی . بانگ نماز گوینده .
-
متلک گوی ؛ گوینده ٔ متلک .
-
مثل گوی ؛ که مثل گوید.
-
مجازگوی ؛ مجازگوینده .
-
مدح گوی ؛ ثناگوی . مادح
: نه چو من از غم به دم تو باد خزانی
نه چو تو من مدح گوی حسن خزانم .
ناصرخسرو.
روزگارت با سعادت باد و سعدی مدح گوی
رایتت منصور و بختت یار و اقبالت قرین .
سعدی .
-
مذمت گوی ؛ زشت گوی . بدگوی . آنکه عیب کسی را گوید و هجو کند. عیب جوو دشنام گو.
- || مردخوش طبع لطیفه گو و مسخره . (ناظم الاطباء).
-
مرثیت گوی ؛ که در رثاء کسی شعر سراید. مرثیه گوی
: سلامت نزد ما دور از شما مرد
دریغا مرثیت گویی ندارد.
خاقانی .
-
مرحباگوی ؛ آفرین گوی
: چو پویم بر پی مرغان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم .
خاقانی .
-
مزاج گوی ؛ کنایه از خوش آمدگوی باشد.
-
مزاحگوی ؛ که لاغ کند. که خوش طبعی کند.
-
مزیدگوی ؛ که زیاد طلبد. که فزونی جوید.
-
مسئله گوی ؛ که مسئله ٔ شرعی گوید.
-
مصالح گوی ؛ آنکه به مصلحت گوید
: سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار برآید به سخندانی نیست .
سعدی .
-
مضمون گوی ؛ که مضمون گوید. که لیچار گوید.
-
ملامت گوی ؛ سرزنش کننده
: ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته برساحل .
سعدی .
ملامت گوی بی حاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند.
سعدی .
-
مناسب گوی ؛ که متناسب و زیبا سخن گوید.
-
نادره گوی ؛ که سخنان نادر گوید.
-
نادیده گوی ؛ گوینده ٔ نادیده . که نادیده از چیزی سخن دارد
: فرو گفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیده ٔ عیبجوی .
سعدی .
-
نرمگوی ؛ مقابل درشت گوی
: درشتی ز کس نشنود نرم گوی
سخن تا توانی به آزرم گوی .
فردوسی .
پس آنگاه با هندوی نرم گوی
به سوگند و پیمان شد آزرم جوی .
نظامی .
-
نصیحت گوی ؛ اندرزگوی
: نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که میترسانی از باران .
سعدی .
-
نغزگوی ؛ خوب گوی
: قوی رای و روشن دل و نعزگوی .
نظامی .
-
نکته گوی ؛ که نکته گوید. نکته سنج .
-
نکوگوی ؛ نغزگوی . خوب گوی
: نکوگویان نصیحت میکنندم
ز من فریاد می آید که خاموش .
سعدی .
یکی خوب کردار و خوشخوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود.
سعدی .
-
نوشگوی ؛ شیرین گوی . خوش زبان . شیرین بیان
: ای پسر می گسار نوش لب و نوشگوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی .
منوچهری .
-
هجاگوی ؛ که هجو گوید. هجوسرای .
-
هذیان گوی ؛ که هذیان گوید.بیهوده گوی . یاوه گوی .
-
هرزه گوی ؛ هرزه لای . ژاژخای . هرزه درای .
-
هزلگوی ؛ که سخن زشت و نامناسب و دور از اندیشه گوید.
-
یافه گوی ؛ بیهوده گوی . یاوه گوی
: جهانجوی چون دید کان یافه گوی
ز خون ناف خود را کند نافه بوی .
نظامی .
-
یاوه گوی ؛ یافه گوی . بیهوده گوی .
-
یگانه گوی ؛ گوینده ٔ یگانه . خواننده ٔ یگانه . کنایه ازمردم موحد. (از برهان قاطع). رجوع به همه ٔ این ترکیبات در ذیل مدخلهای مربوط شود.